به گزارش حلقه وصل، اکبر خلیلی از نویسندگان کشورمان طی یادداشتی پیرامون فیروز زنوزی جلالی که در حال حاضر در بیمارستان بستری است نوشت:
فیروز جلالی زنوزی، آخرین سردار تنهاییهای قلم انقلاب نیست ...!
حوزه هنری هرچند با آن فضای فرح بخش و دل انگیزی که داشت؛ در بدو، ورود هر صاحبدلی را جذب آن آب نمای مقابل تالار، و آن پنجره های بلند و قدیمی خود میکرد اما آن اتاقک کوچک، در ضلع شرقی خود که تمایل به ساختمان شمالی داشت؛ شاید بیشتر شبیه اتاق سرایداران و محافظین، حراست ساختمان به شمار میآمد، تا محل تحقیقات و پژوهش یک متفکر و نویسنده انقلاب اسلامی که دغدغه: «اولین های ادبیات داستانی انقلابیون» را در سر میپروراند.
درِ شیشهای آن رو به باغچه چایخانه(فعلی ) باز میشد؛ و به سختی میتوانستم، چهره خسته و عرق کرده جلالی زنوزی را که دفن در میان صدها کتاب و صفحات پراکنده کاغذ و تودهای از دود سیگار بود، به سختی پیدایش کنم.
این کار هفتگی من بود که با دوستان اهل قلم و شاعران و نویسندگان و گاهی با طراحان و نقاشان هنرمند حوزه هنری مانند «ناصر پلنگی» و «چلیپا» و دیگر دوستان تئاتر و سینما که داخل زیرزمینهای حوزه تمرین می کردند سر بزنم و احوالشان را بپرسم: کسانی مثل محسن مخملباف و مرحوم امیرحسین فردی مجید مجیدی و سایر دوستان مانند : سلحشور و بعدها مرحوم ملاقلی پور و هنرمندانی که تمام وجودشان جبهه و جنگ و مردم بود.
اما ... پشت آن تالار روبروی آب نما هم کلاسهای قصه خوانی داشتیم و هم دوستان نقاش و طراح که محل تمرینهایشان: بومهای نقاشی زمان جنگ بود و دیوارهای مسجد تصویر فتح شده خرمشهر.
ناصر پلنگی که همه تابلوهایش «پرُتره» از چهره های قهرمانان یا «آناتومی»های مردان و زنان جبهه ها، کوچه بازار با بدنهای سروقامت و تمایز با مردان و زنان و چشمان درشت و شفاف بود.
تابلوهایی کشیده بود که هنوز از آن پردهبرداری نکرده بود. هر وقت به آن جا میرفتم مقابل آن تابلوی، پرده کشیده میایستادم و میاندیشیدم که این پُرتره کیست ؟ آیا این قهرمان هم، از آن زنان و مردان ابر قامت است ، با آن چشمان درشت و کشیده و ورزیدهشان !؟.
یک روز، ناصر پلنگی پشت سرم ایستاده بود ؛ گفت : اکبر، کاری کردهام که در آن ماندهام ، به عنوان یک نویسنده به من بگو چه کنم، این پرده را هنوز برای کسی پایین نکشیدهام .
اما پرده را کشید: تابوتی بود بردوش مردان و زنانی ابرقامت که سرافکنده، تابوت را به دنبال خود میکشیدند، بی صدا و صامت.
تابلو در اندازه بسیار بزرگی بود که قسمتی از فضای «سن تئاتر» را میگرفت. قدری فکر کردم. ناصر گفت: فضای بزرگی را اشغال کردهام، نمی دانم چه باید بکنم!
گفتم: به یک حماسه و عظمت احتیاج داری!
گفت: چه حماسهای؟ چه عظمتی!
گفتم: نمیدانم. شاید یک عزای عظما! یک فریاد بزرگ، نه چهرههای خَموش و بی صدا..! فریاد این قهرمانان خاموش و سر به زیر را بلند کن ... بگذار همه فریادشان، همه جهان را بگیرد.
گفت: نمی دانم، چه می گویی و گذشت.
روزهای... دیگری که به تالار سری میزدم، ناصر برای اولین بار پرده را جلوی من کشید.
اما.. همه مردم ایران و همه آزادگان جهان سیاه پوش خمینی (ره) کبیر بودند ؛ هنوز اشکهایمان خشک نشده بود: تابلوی بسیار زیبای ناصرپلنگی، معجزهای از فریاد مردم ایران بود، که در یک عزای عظما شرکت کرده بودند.
امروز نمی دانم ناصر و آن تابلو کجا هستند اما میدانم آن کتاب «اولینها»ی جلالی زنوزی اولین هایش ، یکی یکِی در کتاب گم شده اند.
من سکوت کردم . پسرش او را جابجا کرد که او را به داخل آن دخمه ببرد ، سرش را بلند کرد ؛ و نگاهی به چشمان من انداخت و گفت : «اکبر، من آخرین نفر، نیستم !».
گفتنی است، کتاب «اولینها» کتاب شناخته شدهای است، فیروز زنوزی در دایره اهل قلم سال های 58 _60 در حوزه هنری تلاشی مجدانه بکار برد و اهل قلم اولینها را که در آن زمان و طی روزهای انقلاب وارد عرصه ادب و هنر شدند، به جامعه انقلابی معرفی کرد و آثارشان را به عنوان «اولینها» به نقد و برسی تحت همین نام در حوزه هنری منتشر کرد.
16/فروردین 96
اکبرخلیلی