
سرویس حاشیه نگاری _ سید حسام حسینی: آباجان مادر و بزرگ خانه است. با دو داماد، یک هوو که مثل خواهرش است و پسری که معلوم نیست شهید شده یا اسیر؟ فیلم قرار است فیلم آباجان باشد اما نقطهگذاری اشتباه اتفاقات در فیلمنامه کار را شلخته و بیقواره کرده است. فیلم اینقدر شلوغ است که فیلمساز فرصت معرفی شخصیتها و توضیح نسبتشان را هم پیدا نمیکند.
دو دامادِ آباجان صرفا دو داماد در یک قصهاند یا نه نمایندهای برای دو طرز فکر آنروزها؟ دو آدم از دو طیف مختلف؟ فرقی نمیکند. در هر دو صورت ماجرا عمیق نمیشود و شخصیتی شکل نمیگیرد. بازیگران به فرموده کارگردان در صحنه میروند، چیزی میگویند و از صحنه خارج میشوند. اینها مال اجرای بد و سطحی ایدهای است که فیلمنامه نشده. اما اشکال کار فقط همین نیست. اساس ایده هم معیوب و کم عمق و دم دستی است.
تقدیم به همکلاسیهایم و آباجان. فیلم با این جمله تمام میشود. جملهای که حسی برنمیانگیزد و تماشاگر به چیزی که ندیده احساسی پیدا نمیکند. ماجراها مدت زیادی کش پیدا میکنند تا بحران اصلی اتفاق بیافتد. با بمباران قرار است ما غافلگیر شویم. فیلم ضربه نهایی را بزند و در اوج درحالیکه روی پرده تمام میشود درون ذهن مخاطب ادامه پیدا کند. ما برای کسانی که نمیشناسیم متأثر نمیشویم. تنها راه شناختن در سینما دیدن است. وقتی فیلم نه مدرسه میسازد نه دانشآموز، خبرمرگشان هم بهت و اشکی نمیآورد. کاری که فیلم میکند تبدیل کردن خبر سهمگین مرگ مظلومانه کودکان با موشک به اتفاقی ملالآور و بیاهمیت است.
فیلمساز ما خواسته هر آنچه خاطره از یک دهه زندگی در شصت و چندها دارد را فیلم کند. طراحی صحنه و لباس هم بیکاره است و بیاثر. قصه در سال 65 میگذرد اما نشانی از سال 65 در فیلم نیست. چند لوکشینی که فیلم به سراغش میرود اصلاً ساخته نشده است. بیمارستان فقط تا دم در. از تمام مدرسه فقط یک کلاس و مختصری حیاط. این فضا نساختن فیلم را بیزمان کرده و شخصیتها را هرجایی. معتمدآریا با بهترین بازی خود فاصله زیادی دارد و هاتف علیمردانی چند پله از کوچه بینام عقبتر رفته است.
حیف آباجان که خوب نشناختیمش و حیف بچههایی که پرپر شدند و ما تماشایشان نکردیم.