بسم الله
چند یادگاری از سردار همدانی
اردوی آموزش راویان دفاع مقدس
اولین بار در سال 87 بود که با سردار آشنا شدم. سپاه همدان دورهای برای تربیت راویان جوان دفاع مقدس برگزار کرده بود و من هم یکی از مخاطبان دوره بودم. ما را به جنوب بردند و «سردار حاج حسین همدانی» - با آن محاسنی که هنوز کاملا سفید نشده بودند - وارد جمع ما شد. از همان ابتدا با محبت کردن بچهها را مجذوب خود کرد، اما او «سردار» و «پیرمرد» بود و ناخودآگاه حریمی بین ما و او برقرار بود و نمیتوانستیم به راحتی با او انس بگیریم. خودش دست به کار شد و باب شوخی را باز کرد. در کنار حوض حسینیه حاج همت یکباره تنهای به یکی از بچهها زد و او را داخل آب انداخت! باب شوخی را باز کرد تا بتوانیم با او صمیمی شویم و آن ابهت مثالزدنی چشم و ابرویش را از یاد ببریم و سوالاتمان را به راحتی از او بپرسیم.
ما را به مسیر شناساییهای عملیات بیت المقدس برد، از حسن باقری و محمود شهبازی و احمد متوسلیان و ابراهیم همت برایمان گفت، دکل ابوذر را نشانمان داد، خاکریزهای هفتگانه ارتش بعث را برایمان توضیح داد، بر بلندی ارتفاعات بلتا ایستاد و با دست منطقه را جزء به جزء برایمان توضیح داد و در برابر سوالات بعضا ساده و پیش پا افتاده ما صبر به خرج میداد و تلاش میکرد تا میراث خود را با دقت و حوصله به ما منتقل کند. دقیق و با حوصله توضیح میداد، در بین راه اتوبوس را نگه میداشت، پیادهمان میکرد و با دقت تلاش میکرد تا بار امانت را بر دوش ما بگذارد و آن گنج درون سینهاش را به آیندگان برساند.
امشب که برای آن سردار قلم میزنم خودم را سرزنش میکنم که ای بیچاره! هرگز فکر میکردی او تو را آموزش میدهد که از صفا و صمیمتاش روایتگری کنی؟ خودم را سرزنش میکنم که حتی به دورترین نقطه ذهنم نمیرسید که روزی برسد که خاطرات آن استاد را مرور کنم و با چشمانی اشکبار برایش بنویسم...
سوار بر موتور هزار
شنیده بودم تیر 78، حاج حسین خودش سوار موتور هزار سی سی میشده و اطراف بیت رهبری گشت میداده تا مبادا احدی از منافقان آن روز، خیال نزدیک شدن به بیت نایب امام زمان(عج) را به ذهنشان راه بدهند. خیابان جمهوری و اطراف بیت افتخار میکنند که در آن شبها حاج حسین به آنها نگاه کرده و چشمان تیز و نافذ حاج حسین شهادت میدهند که او از فتنهگران و ضد انقلاب نفرت داشته است. نامه سرداران سپاه به رییس جمهور وقت و اعلام انزجار آنان از سیاستهای او که این روزها از سران فتنه محسوب میشود، گواهی میدهد که حاج حسین در دنیا از او متنفر بوده و سیاستبازان مکار نمیتوانند این حقیقت را پنهان کنند.
کانال کمیل در میدان آزادی!
حاج حسین همدانی در فتنه 88، فرمانده سپاه تهران بود و مسئولیت دفاع از انقلاب اسلامی را بر دوش میکشید. حتما کسانی هستند که از مجاهدت شبانه روزی او در آن ایام خاطرات دقیقی بگویند اما همینقدر میدانم که با دشمنان اسلام و تفالههای امریکا کاری کرده بود که او را «ببر پیر» نامیده بودند و میخواستند ترورش کنند و دستشان به جایی نرسید.
خاطرات حاج حسین از دستگیری آقازادههایی که برای خوردن ساندویچ به خیابان آمده بودند(!)، برخورد با گروهک منافقین و جاسوسان سیا در تهران، بازدید از خانواده شهدا و جانبازان فتنه و آههای حاج حسین مثنوی هفتاد من کاغذ هستند که باید برای آن کتابهای نوشت. فقط همینقدر بگویم که حاج حسین اعتقاد داشت که سران فتنه باید روزی اعدام بشوند و بارها این مساله را تکرار کرد.
اما از همه خاطرات آن روزها، ماجرای حمله فتنهگران به حوزه مقامت بسیج و تلاش برای قتل عام بسیجیان و دسترسی به سلاحهای موجود در آنجا برای من از همه خاطرات متمایز است. حتما ماجرای کانال کمیل را از زبان حاج سعید قاسمی شنیدهاید. حتما شنیدهاید که حاج همت چگونه پشت بیسیم برای بسیجیانی که در محاصره ارتش بعث گرفتار شده بودند بال بال میزده. حتما شنیدهاید که بعثیها از ابتدای کانال شروع میکنند به تیر خلاص زدن. حتما شنیدهاید که بیسیمچی گردان کمیل به حاج همت گفته: «حاجی شارژ بیسیم داره تموم میشه. عراقی ها وارد کانال شدن دارن بچه ها رو تیر خلاص میزنن. حاجی فلانی و فلانی هم شهید شدند! حاجی فقط برای ما دعا کن»
در فتنه 88، ماجرای کانال کمیل در همین میدان آزادی در وسط تهران نیز تکرار شد. بچههای بسیجی با حاج حسین تماس میگیرند که سبزها ساختمان را محاصره کردهاند و میخواهند وارد ساختمان بشوند. بعد از چند دقیقه، تفالههای امریکا تلفن ساختمان را قطع میکنند، با مواد آتشزا به حوزه حمله میکنند و میخواهند خون به پا کنند... حاج حسین پشت بیسیم به بچههای بسیجی روحیه میدهد، پشت بیسیم بال بال میزند تا فرزندان بسیجیاش را با کمک نزدیکترین نیروهای حاضر در منطقه نجات بدهد و این بار، حاج همتِ قصه ما موفق میشود بسیجیانش را سالم از کانال کمیل خارج کند...
پیر شدی سردار!
چند سال بعد از ان اردو، حاج حسین را در تهران دیدم. از سوریه برگشته بود. باور نمیکردم خودش باشد! تمام محاسنش سفید شده بود، شاید باور نکنید اما حتی قد او نیز کوتاه شده بود. خواستم بگویم چقدر پیر شدی سردار! اما آنقدر از دیدنش خوشحال و ذوق رده بودم که زبانم نچرخید و او خودش باب سخن را باز کرد. سی سال زندگی در تهران و چند سال زندگی در سوریه نتوانسته بود لهجه غلیظ همدانیاش را تغییر بدهد و همین لهجه بیان او را بسیار شیرینتر میکرد.
میگفتند وقتی وارد سوریه شده که حتی ژنرالهای ارتش سوریه هم شکست را پذیرفته بودند. برای اینکه به آنها روحیه بدهد، خانوادهاش را هم به سوریه برده بود و با این کارش گفته بود که خیالتان راحت! یادگار احمد متوسلیان آمده و هیهات که او شکست را بپذیرد.
از اولین عملیاتی که در حلب انجام داده بود تعریف کرد. در همان اولین قدم آنچنان پیروزی بزرگی به دست آورده بود که ارتش سوریه وادار به پذیرش استراتژی انقلاب اسلامی در برابر دشمنان شده بود. همانطور که با هیجان از آن عملیات سخن میگفت، یکباره گفت «در پایان همین عملیات بود که برادرمان حاج حسن شاطری به شهادت رسید» به اینجا که رسید تن صدایش پایین آمد و منِ بیچاره نفهمیدم که در قلب او چه میگذرد...
فتح خرمشهر در قلب سوریه
همین چند ماه پیش بود که از اوضاع سوریه از او پرسیدم. گفت امریکا و ترکیه و عربستان توافق کرده اند که چندین هزار نیروی جدید را آموزش بدهند و وارد سوریه کنند. میگفت نیروهای جدید که با پشتیبانی امریکا وارد سوربه شدهاند، به سرعت در حال پیشروی هستند و اوضاع اصلا خوب نیست، دارند هر چه در این چند سال پس گرفتهایم را مجددا اشغال میکنند.
نگاهی به من کرد و ناراحتی را در چشمانم خواند. گفت اصلا مهم نیست! عراقیها مهران را گرفتند، آن را پس گرفتیم؛ مجددا مهران را گرفتند، باز هم پس رفتیم. خرمشهر را گرفتند، آن را هم پس گرفتیم. مهم این است که تسلیم نشویم و مقاومت را ادامه بدهیم. گفت حاج احمد آقا وقتی با ناراحتی و اضطراب خبر سقوط خرمشهر را به امام(ره) داد، امام(ره) نگاهی به حاج احمد کردند و خیلی عادی فرمودند «جنگ است دیگر». گفت «شما که جوان هستید مواظب باشید ایمانتان خراب نشود، و الا این شکستها و پیروزیها طبیعی هستند.»
آن پیرمرد نورانی کیست؟
در سالن غذاخوری بودیم و من نمیدانستم که حاج حسین هم از جمله مهمانان است. با یکی از آشنایان سلام و احوالپرسی کردم و در جای خودم نشستم. یکی از رفقای مسجدیام آمد و پرسید آن پیرمرد نورانی که پیش رفیق شما نشسته، اسمش چیه؟ گفتم: کی؟ گفت بابا اون پیرمرده که خیلی نورانیه و آدم دوست داره بره صورتش رو ببوسه رو میگم!
حاج حسین بود که در گوشه سالن نشسته بود و محبتش در قلب این رفیق ما فوران میکرد. چه می دانستم که چند هفته بعد باید به آن رفیقم پیامک بدهم که «اون پیرمرد نورانی رو یادته؟ دیشب تو حلب شهید شد...»
رفقایت را بیچاره کردی سردار!
پیرمرد نورانی، سردار شوخ طبع، فرمانده قاطع و با ابهت، یادگار شهدا، گریه کن امام حسین(ع)، حاج حسین همدانی بال گشود و به آغوش سیدالشهدا(ع) پر کشید. رفقای قدیمیاش را که میبینم حال و اوضاع خوبی ندارند. همهشان «سردار» و «پیرمرد» هستند. موهای هیچ کدامشان در آسیاب سفید نشده، در جهاد و مبارزه سفید شده و آنان ماندهاند و فرماندهشان پرواز کرده... در دل یکیشان باز شد و گفت «دعا کن ما هم شهید بشویم... ما هم پیر شدیم و اینجور ماندمان خوب نیست» سردار میخواست به حاج حسین ملحق بشود. قدیمیها حال و احوال خوشی ندارند. هر چند دوستان زیادی را از دست دادهاند، اما بعد از این همه سال، شهادت حاج حسین داغهای قدیمیشان را زنده کرده و کوه مصیبت بر سر آنان آوار شده است. شعرهای قدیمی آهنگران را زمزمه میکنند «رفیق! تو بالا رفتهای من در زمینم...» حتما سردار هم جواب میدهد «اگر آه تو از جنس نیاز است، در باغ شهادت باز باز است»
آرزوی مشترک فتنهگران، داعش، امریکا و اسرائیل
چندی پیش به صورت تصادفی کشف کردم اکثر شهدای تهرانیِ مدافع حرم، از جانبازان فتنه 88 هستند. حالا که حاج حسین شهید شده به یکباره یاد همان کشف افتادم! آن شهدا به فرماندهی حاج حسین در وسط معرکه بودند و زخم چاقو و سنگ و اسید فتنهگران بر پیکرشان نشسته بود و حالا نوبت حاج حسین رسیده بود که به یارانش بپیوندد.
وقتی خبر شهادت حاج حسین منتشر شد به یکباره سایتهای ضد انقلاب و باقیماندههای فتنهگران جشن و پایکوبی راه انداختند که سردار همدانی در سوریه کشته شد! باید هم خوشحال باشند، باید هم بخندند، باید هم پایکوبی کنند... سردار همدانی بود که کمر آنان را شکست و آنان نتوانستند سردار را حذف کنند.
به غیر از فتنهگران، داعشیها هم جشن گرفتهاند، آنها هم خوشحال هستند. امریکا و اسرائیل هم خوشحال هستند. سعودیها هم بر پیکر سردار میرقصند و باید هم این چنین باشند. داعش موفق شد یکی از سدهای مقابل فتنهگران و منافقان را بردارد و جریان اسلام امریکایی، تفالههای امریکا و خودِ امریکا باید از این پیروزی خوشحال باشند...
اگر عمرسعد در عصر عاشورا دهل نزند و پایکوبی نکند که نمیشود. فرزندان عمرسعد و علاقمندان به مذاکره با او باید خوشحال باشند و بر جنازه سردار ما برقصند...
بر زخممان نمک نزنید
این اواخر که حاج حسین را میدیدم مدام نسبت برخی سیاستمداران مملکت هشدار میداد و میگفت اینها قطعا خلاف خط امام و انقلاب عمل میکنند. میگفت بچههای ما در سوریه و عراق غریب هستند و برخی از سیاستمداران ناجوانمردانه از پشت به ما خنجر میزنند.
وقتی خبر شهادت سردار منتشر شد، برخی از آن سیاستمداران با پررویی پیام تسلیت صادر کردند و افاضه کردند که این سردار چنین و چنان بود...
مصیبت برایم آنقدر سنگین است که حوصله پاسخ دادن به این لاشخورها و کفتارهای سیاسی را ندارم و علاقهای هم ندارم که در بازیهای سیاسی و رسانهای آنان وارد شوم؛ فقط به آنان هشدار میدهم که بر زخم ما نمک نزنید... باور کنید انسان مصیبتزده کم حوصله میشود
خداحافظ سردار
حاج حسین به ما آموخت که شهادت غزالی گریز پا است که باید به دنبال آن دوید. حاج حسین کوههای کردستان را زیر پایش خسته کرد، بیابانهای جنوب را یکی پس از دیگری طی کرد، خیابانهای تهران را در جستجوی شهادت طی کرد اما غزال تیز پای شهادت از او میگریخت. اما حاج حسین این غزال گریز پا را بالاخره گرفتار نگاه خودش کرد، بیابانهای حلب معبری از نور را برای حاج حسین باز کردند و او را به کربلایش رساندند.
اما نه! او سالها بود که شهید شده بود: همان دروازه خرمشهر، کنار نهر خین، پیش پیکر حاج محمود شهبازی شهید شده بود. بعد از پذیرش قطعنامه شهید شده بود. در مرصاد و بر بلندیهای چارزبر شهید شده بود. بعد از رحلت امام شهید شده بود. شبهای تیر 78، سوار بر موتور هزارش شهید شده بود. 29 خرداد 88، وقتی گریههای آقا را دیده بود، شهید شده بود. آن روزی که دمشق او را ترور کردند، شهید شده بود...
این شبها، محمود شهبازی جشن گرفته، احمد متوسلیان آغوش باز کرده، ابراهیم همت گل از گلش وا شده، علی چیتسازیان میخندد؛ رفیق قدیمیشان را پیدا کردهاند. لحظه وصال جانان فرا رسیده و بهشتیان گرد هم جمع شدهاند. برای حاج حسین جشن حنابندان گرفتهاند. شهدای لشکر انصارالحسین(ع) گرد فرماندهشان جمع شدهاند، با هم زیارت عاشورا میخوانند و حسین حسین گویان به سوی سالار شهیدان میروند. عقیله بنیهاشم به استقبال فرمانده مدافعان حرمش آمده و به او خوش آمد میگوید. حضرت زهرای مرضیه(س) به حاج حسین دست مریزاد میگوید که چهار – پنج سال زحمت کشیده تا دست دشمنان اسلام به مزار دخترش زینب نرسد. حبیب بن مظاهر از خیمه اباعبدالله(ع) خارج شده و به استقبال پیرمرد سپاه پاسداران آمده است. بهشت خدا غوغا شده، بزم عشاق برپا شده...
خوشا به سعادتت سردار!
حقا که معنای «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد» را به جهانیان نشان دادی!
حقا که شهادت برازنده قامت تو بود!
خوشا به حال دوستان شهیدت که بالاخره پس از سی سال فراق، به وصال تو رسیدهاند و جمعشان جمع شده است.
و بدا به حال ما که از قافله شما جا ماندهایم...
دل خوش به بشارت های تو هستیم که «و یستتبشرون بالذین لم بلحقوا بهم» را به ما بگویی...
***
پ.ن: روزی خواهد رسید که تحلیلگران بگویند ورود هواپیماهای روسی به سوریه موجب شکست داعش و امریکا شد و در این زمینه رطب و یابس را به هم خواهند بافت. اما در مکتب ما این خون شهید است که فتوحات را در پی دارد و یقینا خون حاج حسین همدانی، سپاه اسلام را در سوریه و عراق و ایران در برابر سپاه کفر و نفاق پیروز خواهد کرد.
17/7/1394
عبدالحمید بیات