سرویس پرونده: شهید محمد سلیمانی از جوانانی بود که در مسیر ولایت حرکت کرد و نهایتا به فیض شهادت رسید. در این گفتگو، یکی از دوستان شهید به معرفی شخصیت او پرداخته است.
***
خودتان را برای ما معرفی میکنید و میگید با آقا محمد کجا و چگونه آشنا شدید؟
مصطفی عزتیفر هستم دوست شهید محمد سلیمانی. در پایگاه و مسجد ما همه بچهها همدیگر را میشونداختیم، کسی که تازه میآمد در جمع ما، زیاد جلب توجه میکرد. اما محمد از روز اول که آمد خیلی خون گرم بود. روز اولی که آمده بود مسجد، ردیف دوم یا سوم نشسته بود. نمازم تمام شد، برگشتم با بچهها دست بدهم یک چهره جدید دیدم. به بغل دستیام اشاره کردم، گفت نمیشونداسمش. دیدم یکییکی دارد با همه دست میدهد و خوش و بش میکند و میخندد. با خودم گفتم چه زود پسر خاله شد با ما! کنجکاو شدم. چهرهاش جوری بود که به دل مینشست، از لحظه اول که دیدمش ازش خوشم آمد.
چی شد که دوستیتون را با با آقا محمد ادامه دادید؟
محمد با بقیه فرق داشت، شنیدهاید در مورد ورزشکاران میگویند «استیلش ورزشیه؟!» محمد از همان اول که آمده بود در جمع ما، استیلش رفاقتی بود، آدم جذبش میشد. من خیلی اهل کوه رفتن بودم، محمد هم عین من بود، از همان موقع بود که استارت خورد ما با هم برویم کوه و این دوستی ما ادامه پیدا کرد.
از نظر شما طرز تفکر و خط فکریشان چگونه بود؟
محمد خیلی ولایی بود. اگر حرفی از آقا میشوندید، سریع سعی میکرد به بقیه بازتاب بدهد. یک روز از دانشگاه آمد پیش من. گفت مصطفی! نزدیک بود امروز تقلب کنم! گفتم: تقلب میکردی دیگر! گفت نه! آقا گفته تقلب حرام است. گفتم این حرفا چیه؟! تقلب کن. گفت نه! تو مگه حرف آقا را قبول نداری؟ آقا گفته حرام است یعنی حرام است. این موضوع برای من یک مسئله کوچک بود اما برای محمد مهم بود و به او عمل میکرد.
ویژگی خاص محمد چه بود؟
خیلی خوش اخلاقی بود. اصلا عصبانی نمیشد. بدترین اذیت و آزارها را میکردیم مثلا کوه میرفتیم سر یکی را میکردیم زیر آب، برای یکی جشن پتو میگرفتیم، خیلی شوخی میکردیم، بعضیها هستند شوخی یک مقدار کم و زیاد شود عصبانی میشوند، ناراحت میشوند مثل خود من، ولی من تا حالا ندیده بودم محمد ناراحت شود.
یک ویژگی دیگرش نماز اول وقتش بود، خیلی به نماز اول وقت اهمیت میداد. من از محمد همین دو تا ویژگی را داشته باشم تو خودم کافیه دیگر هیچ چیز نمیخواهم.
خاطره خاصی از محمد یادتونه که همیشه اون خاطره یادش را تو دل شما زنده کنه؟
یک بار رفته بودیم تهران برای موتورش وسیله بخرد. محمد گفت تا اینجا که آمدیم بیا با قطار بریم قم یه زیارت هم بکنیم. رفتیم داخل ایستگاه اذان مغرب را زدند، محمد گفت مصطفی دارد اذان میگوید؟ گفتم آره!
از اون طرف هم مدام پشت بلندگو اعلام میکرد قطار قم تاخیر دارد، باز میآمدیم بریم دوباره اعلام میکردند قطار تاخیر دارد. محمد گفت: مصطفی تا قطار بیاد من برم نمازمو بخوانم، گفتم محمد تازه اذان گفته اگر بریم نماز بخوانیم و قطار برود دیگر قطار گیر نمیادها! باید برویم سواری بگیریم، گرفتار میشویم. محمد گفت نه! من باید نمازم را بخوانم. 10 دقیقه از اذان گذشته بود، گفت مصطفی دیگر نمیتوانم! یک دفعه دیدم رفت یک گوشه چفیهاش را پهن کرد، کفشهاش را در آورد، قامت بست.
حالا من دارم نگاهش میکنم مردم از کنارش رد میشوند، این دم در ورودی که میخوای بری طرف قطار دارد نماز میخواند. من مدام به محمد اشاره میکنم ملت همه دارند نگاهش میکنند! رفتم گفتم بیا برویم. عشا را هم خواند و گفت خیالم راحت شد!
از شهادت هم حرف میزد؟
محمد در خادمی، وقتی دلش میگرفت زنگ میزد به من. با او شوخی میکردم که بخندد. میگفت دوست دارم شهید شوم. به او میگفتم تو را بهشت راه نمیدهند! محمد میگفت صبر کن اگر شهید نشدم...!
وقتی حرف از شهادت میشد سر به سرش میگذاشتم و میگفتم تو در جوانی این همه گناه کردی، شهید نمیشوی! میگفت تو جوانی مرا از کجا دیدهای؟
چقدر به مسائل بیت المال یا حق الناس اهمیت میداد؟
تنها جایی که یادم است عصبانی شد سال آخر بود. ماشینی دنده عقب آمد و خورد به دیوار سولهها. دیدم محمد عصبانی شد گفت: ماشین بیتالمال است!