به گزارش حلقه وصل، محمدرضا سرشار نویسنده و پژوهشگر حوزه ادبیات در مقالهای بلند به بررسی ماهیت رمان انقلاب پرداخته که در چند بخش منتشر خواهد شد.
رمان انقلاب چیست؟
رمان انقلاب چیست و چه ویژگیهایی دارد؟ آیا اصولاً میتوان چیزی بهعنوان رمان انقلاب یا دینی - و به طریق اولی: دینیانقلابی- داشت؟
در یک نگاه کلی، پاسخ به این پرسشها ممکن است ساده و روشن به نظر رسد. اما از آنجا که عدهای در داخل و خارج کشور و از گذشته تا حال، در این مورد تشکیکهایی کردهاند که اصل موضوع را نشدنی و غیرممکن جلوه داده است، بهناچار باید در ابتدا تکلیف خود را با این مقوله، روشن کرد. چه، کار تبلیغات منفی و تشکیکها به جایی رسیده که حتی در منتقدان و نویسندگان مذهبی و انقلابی نیز تأثیر گذارده است.
برای مثال یکی از فعالان این جریان، در مطلبی در این باره، آورده است: «ادبیات داستانی انقلاب اگر بخواهد تحلیلی بر مبنای داستانی پیدا کند نخست باید در تعریفی داستان و رمان بودن خود را ثابت کند؟ چگونه میتوان با تعریفی اومانیستی از رمان یا تعریفی مارکسیستی از جامعه، رمان انقلاب را، به لحاظ ادبی، رمان دانست؟[1]» بنابراین باید ابتدا دید رمان چیست؟ سپس به این پرسش پاسخ داد که رمان دینی یا انقلابی یا روشنتر از آن، «رمان انقلاب اسلامی» میتواند نوشته شود؟ ضمن آنکه در صورت دریافت پاسخ مثبت برای این پرسشها، باید تعریف و منظور از رمان انقلاب را نیز مشخص کرد.
رمان چیست؟
رمان یک گونۀ (Genr) داستانی است، که از دو وجه مورد توجه قرار گرفته و تعریف شده است: جنبۀ ماهوی و جنبۀ ساختاری. از نگاه ساختاری، کسی مدعی این نشده است و نمیتواند بشود، که رمان دینی، انقلابی یا دینی_انقلابی نوشت. (که ما در ادامه بحث، به تفصیل به این موضوع خواهیم پرداخت). اما از جنبه ماهوی، عدهای به این تشکیک و رد پرداختهاند. به همین سبب نیز، در ابتدای بحث، ما به این جنبۀ بحث و نظرها خواهیم پرداخت.
ماهیت رمان
نخستین تعریف از ماهیت رمان، که بعدها اساس تمام تعریفهایی شد که در مورد امکان پدید آمدن «رمان دینی» و اخیراً «رمان انقلاب اسلامی»، تشکیک و تردید میکنند یا آن را به کل غیرممکن میدانند، تعریفی است که هگل(۱۸۳۱-۱۷۷۰م.) در حدود صد و نود سال پیش، از رمان جدید (مدرن) در «درسگفتارهای فلسفه و هنر» خود عرضه کرده است.[2]
نخستینبار، او رمان را «حماسۀ عصر جدید» (یا به ترجمه مارکسیستها «حماسۀ جدید بورژوایی» یا «حماسۀ انسان بورژوایی») معرفی کرد؛ که «تعارض میان شعر دل و نثر روابط اجتماعی» را به تصویر میکشد. بر همین اساس، مارکسیستها و دیگر پژوهشگران غربی ادبیات، نتیجه گرفتهاند که «رمان، شکلِ داستانیِ خاص عصر سرمایهداری صنعتی جدید است. در این عصر، در ساختارهای اجتماعی و نظام سیاسی و اقتصادی پیشین، دگرگونیهای اساسی صورت گرفت... تا جایی که به هنر رمان ربط دارد، باید گفت، یکی از مهمترینِ آن دگرگونیها، این بود که طبقۀ متوسط، قدرت سیاسی و اجتماعی یافت؛ و فردگرایی، رواج و قوام پیدا کرد.[3]»
از نظر لوسین گلدمن و همفکرانش، خصایص زمانهای که قالب رمان را برای بیان هنری خود و انسانش پدید آورده یا برگزیده است، با خصایص دوران پیش از خود، تفاوتهای جدی دارد:
«رمان سرگذشت جستوجویی تباه است _که لوکاچ آن را «اهریمنی» مینامد_؛ جستوجوی ارزشهای راستین، در جهانی که آن نیز در سطحی بسیار گستردهتر و به گونهای متفاوت، تباه است.[4] »
«طبعاً منظور از ارزشهای راستین، ارزشهایی نیست که منتقد یا خواننده، آنها را راستین میشمارد. بلکه ارزشهایی است که بدون حضور آشکار در رمان، مجموعۀ جهان رمانی را، به طور ضمنی سامان میدهند. بدیهی است که هر رمانی، ارزشهای راستین ویژۀ خود را دارد، و ارزشهای هر رمان، با ارزشهای رمانهای دیگر، متفاوت است.
رمان، آن نوعِ حماسی است که برخلاف حماسه یا افسانه، با گسستِ رفعنشدنی میان قهرمان و جهان مشخص میشود. در نظریۀ لوکاچ [: نظریهپرداز مارکسیست]، ماهیت دو تباهی (تباهی قهرمان و تباهی جهان) بررسی شده است. این تباهیها باید درعینحال، زمینۀ تقابلی ذاتی -که بنیاد این گسست رفعنشدنی است- و نیز یک اتحاد کافی را، که پیداییِ صورتِ حماسی را ممکن میکند، پدید میآوردند. در واقع، گسست قاطع و صرف، به تراژدی یا شعر غنایی میانجامد. نبودِ گسست و یا وجود گسستِ صرفاً تصادفی به حماسه یا افسانه میرسد. رمان، که در میان تراژدی و حماسه واقع شده، دارای ماهیتی دیالکتیکی است. زیرا که از یک سو اتحاد بنیادینِ قهرمان و جهان را _که لازمۀ همه صورتهای حماسی است_ و از سوی دیگر گسستِ رفعنشدنی آنها را دربردارد.
اتحاد قهرمان و جهان، حاصل آن است که هم قهرمان و هم جهان، در مقایسه با ارزشهای راستین، تباه هستند. تقابل میان قهرمان و جهان نتیجه تفاوت ماهوی میان هر یک از این دو تباهی است.
قهرمان اهریمنی رمان، دیوانه یا جنایتکار و در هر حال _همانطور که گفتهایم_ شخصی پروبلماتیک است که در جهانِ سازگاری و همرنگی با جماعت و عرف و سنت، به جستوجوی تباه و در نتیجه، ناراستین ارزشهای راستین برمیآید. و همین جستوجو، محتوای این نوعِ ادبیِ جدید را میسازد که نویسندگانی در جامعۀ فردگرا آفریدهاند، و «رمان» نام گرفته است.[5]»
لوکاچ، بر مبنای همان تحلیلهایی که به آنها اشاره شد، به الگوشناسی رمان پرداخته، و بر اساس نوع رابطۀ شخصیت اصلی و جهان، رمانهای غربیِ رایج در قرن نوزده میلادی را، در سه نوع کلی دستهبندی کرده است:
الف) رمان ایدهآلیسم انتزاعی؛ که با پویایی قهرمان و آگاهی بسیار محدود او نسبت به پیچیدگیهای جهان مشخص میشود (دنکیشوت، سرخ و سیاه).
ب) رمان روانشناختی؛ که به بررسی زندگی درونی اشخاص میپردازد، با انفعال و قهرمان و آگاهی بسیار گسترده او مشخص میگردد. بدین معنی که، او به آنچه دنیای مرسوم میتواند در اختیارش بگذارد دلخوش نمیدارد(«ابلوموف» و «پرورش احساساتی» به این نوع تعلق دارند.)
ج) رمان آموزشی؛ که به نوعی خودبازدارندگی میانجامد؛ خودبازدارندگیای که گرچه از جستجویی پروبلماتیک دست میکشد، نه در حکم پذیرش جهان مرسوم است و نه به معنای دست کشیدن از مقیاس ضمنی ارزشهای راستین. این خودبازدارندگی را باید با عبارت «پختگی مردانه» تعریف کرد(«ویلهم مایستر» اثر گوته؛ «هانری سبز» اثر گوتفرید).[6]»
در نظر [رنه] ژیرار، رماننویس، هنگامیکه اثر خود را مینویسد، جهان تباهی را ترک میکند تا ارزش راستین، یعنی «استعلای عمودی» را بازیابد. به همین سبب، ژیرار معتقد است که اکثر رمانهای بزرگ، با گرویدن قهرمان رمان به این استعلای عمودی پایان میپذیرند و خصلت انتزاعی پایان برخی از رمانها («دنکیشوت» ، «سرخ و سیاه»؛ میتوان «شاهدخت دوکلو» را نیز ذکر کرد) یا نتیجۀ پنداربافی خواننده است یا حاصل بازماندههای گذشته در آگاهی نویسنده.[7]
چنین حکمی، تضادی شدید با زیباییشناسی لوکاچ دارد؛ که در آن، هر صورت ادبی( و به طور کلی هر صورت بزرگ هندی) از ضرورت بیان یک محتوای اساسی زاده میشود.[8]»
«با این همه، به نظر لوکاچ، از آنجا که رمان دقیقاً عبارت است از آفرینش تخیلی جهانی که زیر سیطرۀ تباهی جهانگستر درآمده، فراتر رفتن نویسنده نیز، خود باید ضرورتاً تباه و انتزاعی و مفهومی(ذهنی) باشد و نه رویدادی واقعی، به مثابۀ واقعیت عینی و ملموس.[9]»
همچنان که، تحلیلهای ژیرار در این زمینه نیزـ پس از گذشت چهل سال ـ اغلب، به تحلیلهای لوکاچ میرسند. «در نظر او نیز، رمان، سرگذشت قهرمان پروبلماتیکی است که در جهانی تباه، به جستجوی تباهِ (که خود آن را جستجوی «تعصبآمیز» مینامد) ارزشهای راستین میپردازد.[10]»
لوکاچ در کتاب «روح و صورتها» بر آن است که «آشتیای که صورت (فرم) انجام میدهد، خصلت پروبلماتیک دارد... در واقع، حال که ذات [از جهان] رخت بربسته و خدا پنهان شده، صورت هنری فقط میتواند این موقعیت را به روشنترین وجه ممکن نشان دهد: معنای کنونی زندگی عبارت است از بیگانگی جهان بیرونی با تمایل فروکشناپذیر روح، که پیوسته از تنگنای این جهان فراتر میرود، و طلب ذات است... در یک کلام، فقدان معنای جهان «مردهای» که دیگر مظهر ارزشها نیست و دیگر به دست آنها ساخته نمیشود و... پیوسته با تمایلات روح، با «شعور متافیزیکی ذهن» ناسازگار است. «رمان حماسۀ جهان بدون خداست.» آشتیای که فرم رمانی عرضه میدارد، آشتی روح است با «موقعیت استعلایی» زمان او، با محو ذات. و خصلت پروبلماتیک این آشتی، از همین جا ناشی میشود. این آشتی، نوعی پاسخ نیست. صورت قادر نیست «از فراز زمانۀ خود بجهد» و به ذات «نزدیک شود». صورت میتواند مسائل را به قاطعترین وجه ممکن، مطرح سازد و شاید امکان خروج از «وضعیت گناهکاریِ تمام عیار» را پیشبینی کند...
«آشتیِ زندگی و معنا، ممکن نیست؛ و رمان، این را نشان میدهد.[11]»
گلدمن در مقاله «امکانهای فعالیت فرهنگی از رهگذر رسانههای جمعی» مینویسد: «رمان پروبلماتیک اساساً بر پایۀ ناروشنیِ ویژگی زندگی اجتماعی و بر مبنای دشواری فرد آدمی در هدایت، و معنا دادن به زندگی خود بنا شده است. جستجوی عبث قهرمان سرانجام، به کسب آگاهی او از این امر میانجامد، که دست یافتن به ارزشهای راستین و معنا دادن به زندگی، ناممکن است.[12]»
باید پرسید: مبنا و مستندات این حکم قطعیِ سیاهنمایانۀ شیطانی، که رمان صرفاً سرگذشت جستجویی تباه[یا اهریمنی] در جهانی که آن نیز در سطحی گستردهتر و به گونهای متفاوت، تباه است، یا اینکه «رمان، آن نوع حماسی است که برخلاف حماسه و افسانه با گسست رفعنشدنی میان قهرمان و جهان مشخص میشود، چیست و از کجا آمده است؟!
برای نمونه، با این تعریف، «جنگ و صلح» که به زعم اکثر صاحبنظران، بزرگترین رمان طول تاریخ و جهان معاصر است، یا آثار عظیم و بیبدیلی همچون «جنایت و مکافات» و «برادران کارامازوف» یا «مرد پیر و دریا» ، «دیوید کاپرفیلد»، «بلندیهای بادگیر»، «موبی دیک»، «عصر تحقیر» و دهها شاهکارِ بزرگ دیگر جهان، که در آنها هم آرامانگرایی هست و هم تحقیق آرمانها، را چگونه میتوان رمان دانست؟! و در آن صورت، آنها ربا باید چه نامید؟! و اصولاً با حذف آنها از فهرست رمانهای جهان، دیگر تهِ این جریان، چه آثار قابل ذکر و تأملی باقی میماند!؟
یکی از درونمایههای بسیار مورد علاقه و پشتیبانیِ دنیای استکباری و جهان سلطه، که در ترویج آن، خاصه در آثار هنری و ادبی، اهتمامی ویژه به خرج میدهند، پوچگرایی و ناممکن بودنِ تغییر وضعیت آرایش نیروهای سیاسی و اجتماعی حاکم بر جهان، و لزوم حفظ وضع موجود است؛ که ضامن بقای سلطۀ زرمندان و زورمندانی است که اداره و هدایت سمت و سوی بسیاری از حکومتهای جهان را در اختیار دارند. به عکس اغلب، برترین رمانهای بزرگ جهان، حاوی جستجوی آرمانی قهرمانان آنها است؛ که با سرانجامی نیک و درست و کامروایی و کامکاری به پایان میرسد. آیا درونمایه و سمت و سوی محتوایی نیستانگارانۀ طیفی خاص از رمانها را که از قضا جز در میان جریانهای روشنفکری و شبهروشنفکری مشتریان و طرفداران واقعی ندارد به کلِ رمانهای جهان در دو قرن اخیر نسبت دادن، همان قطرۀ سنخی و گروهی خود را اقیانوس جهانی پنداشتن نیست؟
آری؛ جهان همیشه انباشته از زشتی و پلشتی و ظلم و بیعدالتی و انواع و اقسام انسانها و صفات بد بوده است و خواهد بود. اما در کنار آن، خیر و نیکی، زیبایی، عدالت، فداکاری، مهر، ایثار و انواع و اقسام انسانها و صفات خوب نیز بوده است و خواهد بود.
تا بوده و هست، عرصۀ زندگیِ همدرونی و هماجتماعی انسان، میدان نبرد بین خیر و شر و خوبی و بدی و زشتی و زیبایی و ظلمت و نور و... بوده است و خواهد بود. هم تجربههای تاریخی و هم تجربههای اجتماعی و هم بصیرت، نشان داده است و حکم میکند که لزوماً این گونه نیست که هر تلاشی برای تحقق آرمانهای والای انسانی محکوم به شکست باشد و جهان و جان قاطبۀ مردم جهان را چنان فساد و تباهی و تیرگی گرفته باشد که امکان ایجاد تغییر و تحول مثبت در آنها نباشد. از آن گذشته و به فرض اینکه جهان و انسانها به همینگونه که امثال لوکاچ و گلدمن و... مدعیاند فاسد و تباه و در سراشیبی سقوط باشد، بازتاب صرف چنین انسانها و جهانی - آن هم آمیخته با مبالغههای منفی رایج در آثار هنری و ادبی- چه فضیلتی برای این آثار و پدیدآورندگانشان یا فایدهای برای بشریت دارد!؟ از قضا هنر موردِ نیاز چنین جهان و جانهایی؛ واقعیتگرایی آرمانگرا یا تعالیطلب است. یعنی هنر و ادبیاتی که اگر هم وضع موجود را به تصویر میکشد، به قصد متمایل ساختن و سوق دادن مخاطبان به سو و سمت وضعیت مطلوب و فراموش شده، برای اوست.
حال آنکه واقعیت به این تلخی و یأسآمیزی که اینان میگویند، نیست. با این وصف رمانهایی که با دارا بودن خصایص ساختاری لازم، به ترسیم و تصویر قهرمانانی میپردازند که دارای آرمانها و ارزشهای والایی هستند و برای تحقق آنها مبارزه میکنند و سختیها را به جان میخرند و سرانجام نیز به هدف خود میرسند یا حتی ظاهراً نمیرسند، با کدام دلیل عقلی و فنی باید از دایرۀ تعریف رمان خارج کرد؟! اصولاً چرا و بر اساس کدام دلیل زیباییشناختی یا عملی، باید وظیفه رمان را صرفاً بیان تباهیها و ناکامیها و تعمیم این مسائل به کل جوامع بشری و انسانها و انتشار زهر یأس و بدبینی و شکست به کالبد انسانها دانست؟!
البته همانگونه که اشاره شد، اصل این سخن با استناد به مشهورترین و مطرحترین رمانهای موجود، غیرقابل اثبات و تعمیم، به شکل یک اصل اینگونه قطعی است. اما با فرض تایید و پذیرش نظریه مذکور در مورد منشا و فلسفه پیدایش رمان، میتوان گفت: مگر نبودهاند گونهها و مکاتب ادبی و هنریای که با زمینهها، انگیزهها و اهدافی خاص پدید آمدهاند، اما در طول زمان و با دگرگونی شرایط، با پذیرش تغییراتی در خود، کارکردهایی متفاوت پیدا کردهاند؟!
برای مثال، در شعر کلاسیک ایران، در دوران پس از انقلاب، مگر ما شاهد ابداع قالبی کاملاً تازه و متمایز از غزل به نام «غزل حماسی» توسط زندهیاد نصرالله مردانی و کسانی که راه او را ادامه دادند، نبودیم و نیستیم.
چرا این اتفاق درباره رمان اومانیستی فردگرایِ غربی و ابداع شکلِ تازهای از آن به اقتضای شرایط و خاستگاه متفاوت آن در نظام جمهوری اسلامی ایران یا دیگر کشورهای مسلمان، نباید بتواند رخ بدهد؟!
رمان «با آغاز بحران غرب مدرن و پیداییِ انحطاط پسامدرن، رو به افول نهاد و تا حدود زیادی تغییر صورت و حالت داد؛ به گونهای که بسیاری از منتقدان ادبی، از مرگ رمان سخن گفتند.
در واقع [اگر هم] رمان به عنوان یک صورت ادبی در نسبت با ساحت تاریخی_فرهنگی مدرنیته بوده است، اما با به تمامیت رسیدن تاریخ مدرنیته و بحرانزدگی رمان و افول نسبی ستارۀ آن هرگز و هرگز به معنای پایان قصهگویی و قصهنویسی و روایتگری داستانی نیست. همراه با افق تاریخی تازهای که طلوع میکند، صورت ادبی دیگری نیز(که حداقل در یکی دو سدۀ آغاز ظهور خود، بینسبت با رمان نبوده و ارتباطها و پیوندهایی با آن داشته و از جهات زیادی از ساختار آن متأثر است تدریجاً پدید میآید، که متناسب با بسط افق تاریخی ـ فرهنگی ظاهر گردیده و از اجمال به تفصیل میرود.[13]»
این، همان رمان معنویتگرای آرمانطلب الهی است که به تصویرگری حماسه انسان دوران بازگشت به مذهب و معنویت و آرمانها و ارزشهای انسانی ـ الهی میپردازد؛ و در حال حاضر ما شاهد پدید آمدن نمونههایی از آن در دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی و خاصه جنگ تحمیلی هشت ساله در ایران بودهایم و هستیم.
تعریف هگل و همفکرانش از رمان تا چه حد متقن، فراگیر و برای مردم این زمان قابل استناد و پیروی است؟
زیبایی چیست و ارتباط آن با هنر چیست؟ آیا زیبایی یک حقیقت بیرونی(زیبایی فینفسه) است یا یک حقیقت درون ذاتی(وابسته به نظرگاههای ذوقی و ارزشی افراد) یا هر دوی اینها است؟ آیا زیبایی منحصر به زیباییهای حسی(ظاهری) است یا زیبایی عقلی نیز وجود دارد؟
منظور از زیباییشناسی در هنر چیست؟
رابطه میان ارزش زیبایی و ارزش اخلاقی چیست؟
آثار هنری تا چه حد باید نمایشگر واقعیت باشند و تا چه حد باید هیجانات خالقشان را بیان کنند؟
تفاوت در پاسخهایی که به پرسشهای فوق داده میشود میتواند منشأ تعاریف متفاوتی از زیباییشناسی و هنر، و آن نیز منجر به تعیین وظایف و کاربردهای متفاوتی برای هنرمند و اثر هنری شود. همچنانکه در طول تاریخ دراز عمر بشر بر زمین، از زوایای متفاوتی به مقولۀ زیبایی نگریسته شده و وظایف و کارکردهای متفاوت ـ و حتی گاه متضادـ ی برای هنر و آثار هنری تعیین و بیان شده است.
برای مثال، «دیدگاه افلاطون دربارۀ ادبیات، دیدگاهی کاملاً محتوامحور است. او به محتوای بیانشده در آثار ادبی و تأثیر آن در مخاطبان یا مصرفکنندگان ادبیات نظر دارد؛ و در پی پاسخگویی به این پرسش است که رسالت و ارزش ادبیات چیست؟ متقابلا ارسطو، از منظری شکلمحور (فرمالیستی) به عناصری نظر دارد که متن ادبی را واجد ساختاری زیباشناختی میداند و میکوشد این موضوع را روشن میکند که نحوۀ تأثیرگذاری ادبیات چیست؟[14]»
هنر و ادبیات، شاخههایی از علوم انسانیاند. مبنای تمام تعاریف در همۀ رشتههای علوم انسانی ـ از جمله هنر و ادبیات ـ تعاریف مطرح شده از «انسان» است. تعاریف از انسان نیز دقیقاً ایدئولوژیک و مبتنی بر جهانبینیهای مختلف است. به عبارت روشنتر، تمام تعاریف از زیبایی، هنر و ادبیات، تعاریفی صد در صد ایدئولوژیکاند. به همین سبب، در طول تاریخ، جهانبینیها، ایدئولوژیها و نحلهها و مکاتب فکری، فلسفی و عرفانی مختلف، هریک تعاریف خاص خود را از زیباییشناسی و هنر داشتهاند و وظایف و کارکردهای خاص خود را برای هنر و ادبیات و محصولات مربوط به آنها تعیین کرده و از آنها انتظار داشتهاند.
طبیعی است که در این مسیر، برخی از این جهانبینیها و ایدئولوژیها، تعاریف و وظایف تعیین و ارائهشده از سوی جهانبینیها و ایدئولوژیهای مخالف برای هنر و ادبیات را رد کرده و به طور کل، قبول نداشته باشند.
با این همه، این مکاتب هنری و ادبی متفاوت و حتی گاه متضاد و متناقض، در طول تاریخ و _گاه دههها و سدهها ـ در کنار یکدیگر به حیات خویش ادامه داده، هریک پیروان و طرفداران خاص خود را داشتهاند و بعضاً همچنان دارند. که گفتهاند: متاع کفر و دین بیمشتری نیست/ گروهی این، گروهی آن پسندند!
این ماهیت علوم انسانی و یکی از تفاوتهای اساسی آن، با علوم تجربی و ریاضی است. در علوم انسانی، آنگونه و با آن ابزارهایی که در علوم تجربی و ریاضی مرسوم است، نه میتوان و نه میشود، برتری نظریه و تعریفی را بر نظریه و تعریف دیگری به اثبات رساند، و دیگران را مجبور به پذیرش و پیروی از آن نظریه و تعریف خاص کرد. یعنی این گونه نیست که برای یک موضوع واحد، فقط یک نظریه و تعریف وجود داشته باشد؛ به گونهای که نپذیرفتن آن نظریه و تعریف واحد، حیات مادی و علمی ناباوران به آن را، متزلزل یا حتی مخدوش سازد.
«نقد ادبی با دموکراسی پیوندی دیرینه دارد؛ پیوندی که سابقۀ آن [...] به یونان باستان میرسد.[15]»
«ظاهراً فیلسوفان یونان باستان [نیز] در مقام پیشگامان نظر و نقد ادبی، مدتها پیش از پیدایش پساساختارگرایی و طیف متنوع نظریههای نقد ادبی پس از دهۀ 1960، به این نتیجه رسیده بودند که هر نظریۀ ادبی، حکم نوعی گفتمان را دارد و برساختهای [construction] بیش نیست. از نظر آنان، این برساختهها میتوانستند در عین تباین و تضاد ماهوی، با یکدیگر همزیستی داشته باشند. و اصلاً تکامل هر برساختهای، مستلزم ابطال برخی یا همۀ اجزاء بهوجودآورندۀ آن برساخته است.[16]»
«مجال دادن به پیدایش صداهای متباین، و امکانپذیر دانستن ادغام اجزاءِ این صداها در ترکیبهای بیسابقه، نشان از جوهر دینامیک نقد ادبی دارد. نقد مارکسیستی، نقد ساختارگرایانه، نقد روانکاوانه، نقد فمنیستی، نقد تاریخگرایانۀ جدید، نقد واسازانه، نقد فرهنگی، نقد پسااستعماری، نقد اسطورهای و کهنالگویی، نقد فرمالیستی، نقد پدیدارشناسانه، نقد نشانهشناسانه و انواع نقدهای موسوم به پساساختارگرایانه، همه و همه میتوانند بدون حذف یکدیگر، همزیستی داشته باشند. حقیقت غایی، دستکم در نقد ادبی، وجود ندارد. [در این زمینه] حقیقت، امری نسبی و برساخته است. از این حیث، هر کسی که جوهر نقد ادبی را درک کرده باشد، به خوبی واقف است که هر قرائت نقادانهای، حکم یک برساختۀ مناقشهپذیر را دارد.[17]»
با این مقدمه، میتوان گفت آنچه هگل و پیروان و همفکران او در تعریف رمان و وظیفۀ آن بیان داشتهاند، صرفاً یک نظریه، تازه آن هم مشعر بر رمانهای نوشتهشده مربوط به زمان خودشان، است؛ و به هیچ وجه یک حکم مطلق ِ خدشهناپذیر صادق دربارۀ همۀ زمانها و مکانها نیست. افرادی چه بسا حتی همزمان با آنان و به طریق اولی، صاحبنظران مربوط به زمانهای بعد و با جهانبینیها و ایدئولوژیهای متفاوت یا متضاد، میتوانند تعاریف خاص خود را از رمان و وظایف آن را ارائه کنند، که چه بسا با آن تعریف، متفاوت، متضاد یا حتی متناقض باشد. همچنانکه این گونه نیز شده است و میشود.
منابع:
[1] . احمد شاکرانی؛ چهرهنگاری آفتاب برآب؛ بهمن 1390؛ ص66.
[2] Quoted from Fiction/ The novel and social Reality; by Michel Zeraffa; translated into E Nnglish by chatherine Burhs and Tom Burns. Landon: Penyuin Books; 1976. P. 107.
نقل از: ایرانی، ناصر؛ هنر رمان؛ آبانگاه؛ چاپ اول: 1380؛ ص133.
[3] . همان؛ ص133: (اما جالب است که همین مارکسیستها، در همین قالب به زعم خودشان متعلق به انسان بورژوا، صدها داستان بلند و رمان ضدبورژوایی نوشته و منتشر کردهاند!)
[4] . گلدمن، لوسین؛ جامهشناسی ادبیات؛ ترجمۀ محمد پوینده؛ هوش و ابتکار؛ چاپ اول: 1371؛ ص20.
[5] . جامعهشناسی ادبیات؛ ص20ـ21.
[6] . جامعهشناسی ادبیات؛ ص22.
[7] . همان؛ ص27.
[8] . پیشین؛ ص25.
[9]. همان؛ ص26.
[10] . پیشین؛ ص22.
[11] . جامعهشناسی ادبیات (به نقل از مؤخرۀ ترجمۀ فرانسۀ «روح و صورتها»؛ ص228)؛ ص46ـ47.
[12] . به نقل از پیشین؛ ص50.Lucien Goldmany; laceration calturalle dans La societe modem; editions Denoel; Paris; 1971.
[13] .زرشناس، شهریار؛ جستارهایی در ادبیات داستانی معاصر؛ کانون اندیشۀ جوان؛ چاپ اول: 1387؛ ص353ـ 354.
[14] .پاینده، حسین؛ نقد ادبی و دموکراسی؛ نیلوفر؛ چاپ دوم: 1388؛ ص215.
[15] همان؛ ص227.
[16] همان؛ ص218ـ 219.
[17] پیشین؛ ص234.