موضوعی که باعث شد به سراغ جعفر زمردیان برویم، تقارن ایام محرم امسال با سالگرد ورودش به میهن و هفته دفاع مقدس است. دوست داشتیم برایمان از روزها و شبهای ماه محرم و عزادرای آزادگان در زندانهای مخوف و وحشیانه بعثیها بگوید. گفتوگویی که برای اولین بار از شب عاشورایی خاص روایت میکند، روایتی که برای ما اصلا قابل باور نیست.
تصور اینکه افرادی این همه رذالت و دنائت داشته باشند و در مقابل، کسانی این همه صبور و مقاوم باشند، امکان ندارد. این قصهها را فقط در افسانهها و درباره دیوها و غولها خواندهایم، افسانههایی که همه آزادگان دلاور ما به چشم دیدهاند. بیان این واقعیات برای راوی ما دشوار بود و او را اذیت کرد، اما بخشی از تاریخ واقعی جنگ ما را به تصویر کشید. برگی که لازم است ما بدانیم تا قدر موهبتی که امروز داریم را بیشتر بدانیم. از او متشکریم.
***
به نظر شما دفاع مقدس برآیند حرکت عاشورا است؟
مسلما همین است. محرم در سیره رزمندگان و عاشورا در قاموس ملت ایران از جایگاهی خاص برخوردار است و مصداقش جمله تاریخی و کلیدی بنیانگذار نظام جمهوری اسلامی حضرت امام خمینی است که فرمودند: «این محرم و صفراست که اسلام را زنده نگه داشته است.»
از این رو بعنوان یک فرهنگ در فرآیند شخصیتی رزمندگان نقش تعیینکنندهای به خود گرفت و حتی تبدیل به فرهنگی شد تا در مسیر هدفگذاری به نبردها، روح حماسی از جنس رمز و رموز قیام حسینی و حماسه عاشورا بدهد.
رزمندگان هم توانستند با یاری جستن از رمز و رموز قیام اباعبدالله الحسین(ع) جلوههای ماندگاری از حماسه و ایثار خلق نمایند. از نامگذاری عملیاتها، یگانها، موقعیتها تا رمز عملیاتها. البته اوج این تبلور را میتوان در سرگذشتپژوهی شهدا و آزادگان به خوبی مشاهده کرد
.
از فضای اسارت و ارتباط اسرا با اهل بیت(ع) به خصوص امام حسین(ع) بگویید؟
یکی از نعمتها و افتخارات ما شیعیان که به نظر حقیر وجه تمایز با سایر مسلمانان است، ایجاد علقه عاطفی و معنوی از دوران کودکی و شیرخوارگی با اهل بیت بویژه حضرت سیدالشهدا در حماسه عاشورا است.
بعنوان مثال هر آزاده یکی از مهمترین و زیباترین خاطراتش، تشابهات بیش از حد وقایع حماسه عاشورا با برخوردها و شرایطی است که برای او از لحظه اسارت تا منازل مختلف این اتفاق رخ داده که حالا مانند یک فیلم از مقابل نگاه او میگذرد، طوری که در اکثر مواقع ازخود میپرسیدیم، چطور میگفتیم اگر ما در واقعه عاشورا بودیم، نمیگذاشتیم امام حسین(ع) تنها بماند؟!
از قرارگرفتن مراقد برخی از ائمه بویژه امام حسین(ع) در عراق تا لحظه و روش به اسارت گرفتن اسرا، شیوه برخورد مردم، نحوه نگهداری و غذا و درمان و... و باور کنید اگر نبود آن زمینههای اعتقادی و مودتی بین اسرا با اهل بیت(ع) که یقینا به روش دینداری و تربیتی آنان برمیگشت، به هیچ وجه امکان تحمل آن شرایط سخت وجود نداشت
.
جهت تبیین این موضوع که انقلاب اسلامی و دفاع مقدس برآیند عاشوراست از زمان اسارت چه چیزی برای این موضوع برای شما جلوهگر میشود و به ذهن شما میرسد؟
مسئله عاشورا و محرم در اسارت از جمله موضوعاتی بود که دشمن از آن هراس داشت. محرم برای آنها همراه با سال نو آغاز میشد و آنها شروع محرم را جشن میگرفتند، لذا عزاداری برای امام حسین(ع) ممنوع بود و این در حالی بود که در کشور عراق شیعه هم وجود داشت!
لیکن عزاداری در محرم امری مجرمانه محسوب میشد و بعثیان به شدت برخورد میکردند. حال اسیر باشد یا شهروند عراقی تفاوتی نمیکرد. لذا به نظر حقیر برآیند این موضوع را باید در تار و پود جریان و گفتمان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس در حفظ آرمان و عقیدهای که مبتنی بر اصل ایستادگی در مقابل ظالم است حتی به قیمت گذشت از همه تعلقات دانست.
حلقه گمشدهای که به برکت وجود امام(ره) و خونهای شهدای عزیز، امروز بعنوان نماد مقاومت و ایستادگی ملت ایران از بزرگ و کوچک تا موافق و مخالف به آن اذعان دارند. چه برسد به آزادگان که با پوست و گوشت خود آن را لمس نمودهاند. رویدادی که برگرفته از واقعه عظیم عاشورا مایه عظمت برای رهروان امام زمان و مایه خفت برای طرف مقابل بود. عزتی که برکات آن بهمانند عاشورا صرفا به اندازه درک ظاهری ما از این واقعه است که چشمهای از آن را در ارتباطات ۲ کشور و حضور مقتدرانه رزمندگان ما برای هدایت و راهبری مردم و مسئولان عراق در برابر یزیدیان زمان مشاهده میکنید. رویدادی که حماسه اربعین حسینی نیز یکی از وقایع آخرالزمانی آن میتواند باشد
.
آیا با نزدیک شدن به محرم حال و هوای اردوگاه و اسرا تغییر میکرد؟
به نکته دقیقی اشاره فرمودید لیکن توضیحش دشوار است. به نظر حقیر، محرم اسراری دارد که برای پی بردن به آن باید منزلها طی نمود. چقدر از شهدایمان تذکره شهادتشان را از محرم گرفتند. چقدر از ما که شفای گرفتاریهای جسمی و روحی و اخلاقیمان را از محرم میگیریم.
این روزها ۳۰ سال از آن دوران گذشته و بیان حس و حال آن ایام واقعا کار دشواری است. لذا برای اینکه کمی از حق مطلب ادا شده باشد، لازم است مروری به بخشی ازشرایط آن روزها داشته باشم.
تصور کنید اسیری که روزی ۲۱ ساعت در حبس قرار دارد و صرفا طی دو نوبت ۹۰ دقیقهای به اسم هواخوری صبح و بعدازظهر بیرون میآید. با کمترین لباس در زمستان آن هم در دستهجات حداقل ۳۰۰ نفری برای انجام اموری چون نظافت سلول و محوطه، استفاده از سرویس بهداشتی، شستشوی لباس، استحمام و نظامجمع. البته اگر در این بین از ضرب و شتم وحشیانه دشمن قِصِر در رفته باشد!
تصور۹۰ دقیقه زمان برای استفاده از ۱۰ چشمه سرویس بهداشتی برای۳۰۰ نفر! تازه این زمان فقط برای یکی از کارهایی که عرض کردم باشد!
حالا به شرایط فوق، سرویس بهداشتیهایی را هم اضافه کنید که آب و فاضلاب آن از طریق تانکر تامین و تخلیه میشود! و پس از ساعتها انتظار ببینی تانکر تامین آب یا تخلیه فاضلاب آن روز نیامده باشد! که خیلی هم پیش میآمد. یعنی آب نیست، سطح فاظلاب از چشمه به سطح سرویس و در نهایت به داخل راهروی سرویسها سرریز شده و دمپائی هم به تعداد ندارید!!!! خدا نکند دچار بیماریهای اسهال و... هم شده باشی که متاسفانه خیلی هم بود!
واقعا تکلیف چیست؟! بالاخره یک روز و دو روز نیست که بشود به امید شرایط بهتر، تحمل کنی !اصلا باورکردنی است؟! به نظر شما در چنین وضعیتی اطلاع از تاریخ و زمان معنی دارد؟
خیلی علاقهمند هستم در این نشریه، ستونی را به اینگونه وقایع، برای آزادگان و حتی شرایط فعلی برخی جانبازان عزیز اختصاص دهید تا طرح موضوع شود و عزیزان خواننده بگویند اگر در آن وضعیت باشند چهکار میکنند؟!
چه جلوههائی از حماسه و شور و اخلاص و ایثار و... هویدا میشد و یواشیواش به عمق کارهای تربیتی و بعضی سختگیریهایی که خانواده، معلم و امام جماعت مسجد و سخنران و مداح و هیئت و فرماندهمان در ترویج، تشویق و مراقبت از ما مینمودند، پی میبردیم و اینجا بود که میفهمیدیم عجب! انگار برزخ است و هر چه کاشتهای حالا وقت درو آن است.
خب! در آن شرایط سخت دیگر زمان و ماه و سال به چه کار میآمد؟ مگر آدم اصلا یادش میماند که فلان تاریخ شمسی که اسیر شد، کدام روز از ماه قمری یا میلادی است؟! تا آن موقع هم که ما تلویزیون و رادیو و روزنامه و مجله و... نداشتیم که از آن طریق بفهمیم. ولی مگر دست ما بود؟ نتیجه طعم شیری که مادر در مجالس روضه ارباب به خوردمان داده بود، کار خودش را کرده بود.
یادم است سال اول اسارت با آن شرایط سخت که بخشی از آن را گفتم، حال بچهها یک جور خاصی بود. انگار که دلشوره داری. انگار که دوست داری با یکی حرف بزنی. انگار که دوست داری بزنی زیر گریه. انگار که میخواهی یک جای خلوت پیدا کنی و در حال خودت باشی. البته از این حالات برای بچهها قبلش هم پیش آمده بود ولی کوتاه و زودگذر بود. مثل غروب جمعهها، ولی اینبار فرق داشت. توضیحش برایم سخت است. نگرانم برداشتهای دیگر بشود. بعضی حسها گفتنی نیست، احساس کردنی است.
جالب است که رفتار نگهبانها نیز تغییر کرده بود. معلوم نبود خوشحال بودند یا ناراحت! مثل آدمهای مضطربِ بلاتکلیف. انگار سال نو شده باشد. آواز میخواندند، صدای رادیو را زیاد میکردند. لباسهای نو میپوشیدند. ولی بعدش مثل آدمهای دیوانه گوشهای کز می کردند. رفتارشان هم بدتر شده بود. انگار میخواهند تلافیِ کاری یا چیزی را سر آدم دربیاورند. عجیب بود یکی از همین روزها عدهای نظامی، هملباس نگهبانها که فقط رنگ کلاهشان فرق میکرد، همان کارهایی که به بهانه نظامجمع سر ما درمیآوردند، سرِ خودشان پیاده کردند. بدو! بایست! کلاغ پر! سینهخیز، غلطزدن، دواندن و ناسزاگفتن و حتی لگدزدن .
آسمانِ آبی که خیلی وقتها آرزوی تماشایش را داشتیم و اگر چشممان به جمالش روشن میشد فرصتی بود برای نجوای بصری با خدا و مونس دلتنگیها، رنگش به سرخی زد.
سهمیه آب خوردنمان همینجوری کم بود ولی نمیدانم چه شد، که بدتر هم شد. طوری که مجبور شدیم با سطل از شیر آب کنار استراحتگاهِ نگهبانها برای مصرف روزانه آب برداریم. وای! چه آبی بود. مثل آدمهای آبندیده! زلال مثل اشک چشم. هی میگفتیم چرا طعم این آب و رنگ این آب، یک جور دیگر است. فهمیدیم تا حالا آبی که برایمان میآوردند از رودخانه بوده است. تازه دلیل بیماریهایی مثل اسهال و... معلوم شد.
محل اسکان ما آسایشگاه که نه، بیشتر شبیه سلول اجتماعی بود تا آسایشگاه. وقتی دراز میکشیدی دست و پا بود که از هر طرف روی هم میافتاد و صدای ناله آنهایی که مجروح بودند بلند میشد. تا حالا شده شرایطی برایتان پیش بیاید که مجبور باشید بشمار سه بنشینید که حداقل جائی گیرتان بیاید؟ تا حالا مجبور شدید مدتها مثل یک جنین در رحم مادر بنشینید یا دارز بکشید؟ و آرزوی یک خواب راحت به دلتان بماند؟ بد نیست بعضی وقتها امتحانش کنید!!
راستش را بخواهید، حالا که کارمان شده خوردن و خوابیدن، دلم بدجوری برای همان دست و پاها و مکان جمعوجور و نمور سرد زمستانی خیلی تنگ شده است. میدیدیم بعضی از همآسایشگاهیها به خاطر مشکلات مجروحیتشان به دور از چشم نگهبانها مدتها سر پا میایستادند و خودشان را با نماز شب و دعا و راز و نیاز مشغول میکردند و وقتی دیگر از فرط خستگی، تاب ایستادن روی پاهایشان را نداشتند، میافتادند.
کار به جائی رسید که در روزهای بعد سهمیه آب هر نفر شد روزی ۵ لیوان! حالا بماند که با این آب، باید وضو هم میگرفتی. برخی مواقع لبهایمان را میچسباندیم به شیر و مِک میزدیم که لااقل یه قطره آب بنشویم. حالا تازه فهمیده بودم چرا پدربزرگ وقتی تشنهاش میشد به جای اینکه بگوید یک لیوان آب برایم بیاورید میگفت: به فدای لب تشنهات حسین جان! از سهمیه غذا که نگو و نپرس.
واقعا نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده، تا اینکه یک شب یکی از مجروحان حالش خیلی خراب شد طوری که مجبور شدیم سر و صدا کنیم و بزنیم به در و پنجره که: «نگهبان بیا!»
خب! یکی از قوانین این بود که بعد از تاریکی هوا و انجام شمارش، توسط افسر ارشدی که از بیرون اردوگاه میآمد و بعد تائید آن، درها بسته میشد و تا صبح و نوبت بعدی شمارش، درها را بازنمیکردند، مگر موضوع مهمی باشد و افسر نگهبان موضوع را به اطلاع مقامات برساند. به هر ترتیبی بود در باز شد و دو تا از اسرا، مجروح را به درمانگاه بردند. درمانگاه که چه عرض کنم سلاخخانه جمله درستتری است.
مدت زیادی نگذشته بود که در باز شد و آن دو نفر آمدند داخل و دوباره شمارش و تمام. در را بستند و رفتند. سر و صداها که خوابید بچهها متوجه حال خراب این دو نفرشدند. به سختی میتوانستند جلوی خودشان را بگیرند. ارشد آسایشگاه سوال کرد چی شده؟ مجروحمان چیزیش شد؟ گفتند: نه؟ عصبانی شد و گفت؟ پس چهتون شده آخه؟
که یکی از آنها سرش را بالا آورد و همانطور که به پهنای صورتش اشک میریخت زمزمه کرد:
هلال محرم شد پیدا/ واویلا واویلا واویلا
و آنجا بود که یکییکی راز همه مسئلهها آشکار شد. ناگهان چنان انقلابی در بچهها بهوجود آمد که واقعا زبان از بیانش قاصر است. هرکسی سرش را کرده بود زیر پتو و زارزار گریه میکرد. برخی نمیتوانستند جلوی هقهق گریهشان را بگیرند. کار عدهای دیگر شد اینکه بروند بالای سر آن برادر و خواهش کنند به خاطر سایر مجروحها خودشان را کنترل کنند.
شبها اگر نگهبان صدایی از داخل میشنید، کاری نداشت کیست و فردا همه را تنبیه میکرد. لذا یاد ندارم در طول سالهای اسارت کسی با لحن معمولی صحبت کرده باشد. اصطلاحا همیشه پچپچ میکردیم آن هم فقط دو نفره نه بمدت طولانی و نه همیشه. چون سریع «عدنان» یا «علی آمریکائی» که جزء خبیثترین نگهبانها بودند صدایت میکردند که شما دو نفر چی به هم میگویید؟ یا چرا همش با هم هستید؟
و آن شب یکی ازبه یاد ماندنی ترین شبهای عمر همه ما شد.
نگو که بچهها در راه بهداری دزدکی به آسمان نگاه میکنند که یک مرتبه نگاهشان به هلال اول ماه میخورد و وقتی میروند بهداری از مجروحین آنجا مطلع میشوند که امشب شب اول ماه محرم است و این سرآغازی شد تا دیگر،زمان همیشه یادمان بماند.
یک تقویم دیواری درست کردیم و... کار دشواری بود.
باتوجه به محدودیتها و شرایطی که گفتید، برنامهای هم برای محرم داشتید؟ اتفاقی هم افتاد؟
بعد آن اتفاقاتی که عرض شد، متوجه شدیم بعثیها چقدر نسبت به ماه محرم و عزاداریها حساس هستند. تا جایی که نسبت به کمترین و مخفیترین عزاداریهای مردم عراق به شدت واکنش نشان میدادند، چه رسد به اسرا. آن هم بچههای ما که اصطلاحا مفقود بودند یعنی بعثیها اطلاعی از ما به صلیب سرخ نداده بودند.
در کنار این مشکل، وجود ستون پنجمیها و اسرای بریده و قاچاقچی که در حین انتقال کالا دستگیر شده بودند و دشمن به جهت بالا بردن آمار اسرا و انجام تبلیغات روانی هم که شده آنها را بهعنوان اسیرجنگی قالب کرده بود نیز شده بود قوز بالاقوز. ازاینرو لازم بود تمهیدات مناسبی برای برگزاری مراسمها در نظر گرفته شود.
به همین منظور بچهها در دستهجات چندنفری طوری که حساسیتی ایجاد نشود برنامههای مختلفی داشتند.
یک گروه با زیارت عاشورا، یک گروه با سخنرانی، دسته دیگر با نوحهخوانی و سینهزنی و برخی نیز در حال خودشان برای اربابشان عزاداری میکردند. آنقدر فضای این جلسات معنوی بود که عمدتا بچهها دوست داشتند از این جلسه به آن جلسه بروند. لذا همین که نماز مغرب و عشا میخواندیم، برنامهها شروع میشد.
حالا دیگر منتظر بودیم تا صبح شود و به بهانه بردن مجروح حاج حسن حسین زاده موحد -که حضرت آقا در درگذشت ایشان پیام دادند- به دستشوئی، برایمان فرازهایی از زیارت عاشورا بخواند و در همان فرصت کم ما حفظ کنیم و بعد که داخل آسایشگاه آمدیم به دیگران منتقل کنیم. اما با همه مراقبتها بالاخره اتفاقی که نباید میافتاد، افتاد.
چه اتفاقی؟
نمیدانم شب تاسوعا بود یا عاشورا. اصلا نفهمیدیم چی شد. علیرغم اینکه یکی از بچهها را گذاشته بودیم مراقب باشد که نگهبانها سر نرسند، دیدیم یا ابوالفضل! علی آمریکایی با آن هیکل نتراشیدهاش، پشت پنجره چنان به داخل خیره شده بود و دندانهایش را روی هم میفشرد که باور کنید اگر میتوانست در را باز کند، خرخره همه بچهها را میجوید. نگو مراقب داخلی خودمان رفته در حال مراسم و غافل از همه چیز. البته خبر از داخل هم به آنها رسیده بود، چون از دو روز قبلش شرایط را بر بچهها سختترکرده بودند. همان مقدار آب و جیره غذائی که داشتیم، کم شده بود. اینقدر که برخی برای اقامه نماز، تیمم میکردند. برنجی که ظهرها میدادند همینجوری کم بود اما نانجیبها اینقدر کمش کرده بودن که حجمش در کف دستمان جا میشد طوری که برخی از رفقا سهمشان را به دیگری میدادند.
در زمان هواخوری به بهانههای مختلف، بدو بایست و بشین پاشو و غلت میدادند که نیمی از بچهها نمیرسیدند دستشوئی بروند و باید خودشان را تا نوبت بعد که خوشبینانه ۴ ساعت بعد بود، نگه میداشتند. تشنگی که نگو! امان همه را بریده بود. لذا دیگر آب از سرمان گذشته بود و میدانستیم فردا صبح که در باز شود، چه قیامتی به پا خواهد شد و اینگونه بود که آن شب شد یک شب عاشورایی برای اسرای آسایشگاه ۳ ازبند ۱ اردوگاه تکریت ۱۱. شبی عجیب و به یادماندنی.
علی آمریکائی خبیث، پشت پنجره راه میرفت و خط و نشان میکشید. چنان دلهره در دل بچهها میانداخت که نگو و نپرس ولی بچهها واقعا حال خاصی داشتند. برخی مشغول به عبادت شدند، خاموشی بیخاموشی.
برخی مشغول کندن نوار کنار پتوها شدند تا با آن روی زخمها و محل شکستگیهای دستوپای مجروحانی که هنوز کاملا خوب نشده بودند را ببندند تا به هنگام ضرب وشتم، فردا کمتر آسیب ببینند.
عدهای هم قرار شد نقش ضربهگیر داشته باشند. یعنی وقتی بعثیها ریختند داخل برای ضرب و شتم بچهها، سریع دور مجروحین و پیرمردها و کوچکترها حلقه بزنند تا آنها کمتر کتک بخورند یا ضرب کابلها گرفته شود.
هیچ وقت یادم نمیرود تا مدتها نمیشد به کتف و شانههای شهید پیرانده که در سالروز ورود اسرا، در عراق به شهادت رسید، و بعدهاپیکرش سالم به وطن بازگشت، دست زد.
و بالاخره صبح شد. چشمتان روز بد نبیند. در باز شد و آمدند داخل و تا میتوانستند شروع به زدن بچهها کردند. نمیدانم چقدر گذشته بود. ظاهرا نگهبانهایِ غول بیشاخ و دُم خسته شده بودند. گفتند یالا! بیرون پنج پنج! (فارسی عربی) یعنی سریع بروید بیرون، ۵ نفرجلو و بقیه پشت سر هم. فهمیدیم نه خیر! ظاهرا تازه اول راهیم. حلقه حفاظتی شکسته شده بود. از دست و پای مجروحان خون بیرون میزد و ظاهرا نوار کنار پتوها هم نتوانسته بود جلوی شدت ضربات شلاقها را بگیرد. شلاقهایی که از جنس کابل برق بود و مانند گیسوان دختران در ۳ لایه به هم بافته شده بود و سر کابل مانند سرِ گُرز وقتی به پشت کمر یا کتف کسی برخورد میکرد تا چند ثانیه نفس آدم قطع میشد. انگار آب جوش روی آدم ریخته شده باشد، میسوزاند طوری که در برخی مواقع، پوست را با خودش بلند میکرد.
صلیالله علیک یا اباعبدالله الحسین(ع)
با هرسختی که بود رفتیم داخل محوطه. ظاهرا گروه تازه نفس آورده بودند. تا میتوانستند شروع کردن به زدن بچهها. صدای آه و ناله و ذکر یاحسین(ع) بود که از بچهها بلند بود. صحنههایی که قابل توصیف نیست. دیگر برای هر دو طرف رمقی نمانده بود. از سر و روی نگهبانها عرق میریخت و لباسهایشان خیس عرق بود. اصلا نمیشد نزدیکشان شد. باورتان نمیشود، بدنشان بوی تعفن میداد. ولی این طرف از سر روی بچهها خون سرازیر شده بود. خاک جلوی محوطه آسایشگاه به سرخی در آمده بود. اجازه نداشتیم سرمان را بالا بیاوریم. فرصت خوبی بود برای شمارش قطرات خونی که از سر و رویمان غلط میخورد و روی زمین میافتاد.
گفتند: یالا! داخل! سریع برین داخل! ولی چهجوری؟! دیگر رمقی برای بچهها نمانده بود. زبانم در دهان گیرکرده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. کام دهانم کاملا خشک شده بود و پر ازخاک. داشتم خفه میشدم. به سختی دستم را بالا آوردم که با انگشت، زبانم را که فکر میکردم جلوی حلقم گوله شده و نمیگذارد نفس بکشم، درست کنم که شدت درد امانم را برید. ظاهرا انگشت اشاره شکسته بود. خواستم از این یکی دستم استفاده کنم که خون و خاک جلوی چشمهایم را پاک کنم که دوباره همان درد بیامان نفسم را برید. به سختی با آستین دستم جلوی چشمهایم را پاک کردم. فایده نداشت. از شدت درد اشکهایم سرازیرشده بود. ظاهرا انگشتان هر دو دستم شکسته بود چون اصلا نمیتوانستم آویزان نگهشان دارم. نگهبانها، خودشان هم رفتند کنار حوض پرِ آبِ کنار استراحتگاهشان و شروع کردند به شستن سر و رویشان و آببازی و خندیدن.
انگار نه انگارکه اینطرف عدهای انسان را تا حد مرگ کتک زدهاند! فکرنمیکنم هیچ وقت آن صحنهها از یاد رفقای آزاده برود. تشنگی امانت را بریده باشد و در چند قدمی آب باشی؟! السلام علیک یا ساقـی عطاشی کـربلا.
برای بچهها این لحظات نه تنها تازگی نداشت، بلکه قوت قلبی بود از تکرار تشابهات در وقایع عاشورا و به اسارت رفتن اهل بیت امام حسین(ع). از لحظه اسارت تا عبور از میان مردمی که به طرف بچهها آب دهان و سنگ میانداختند و شادی میکردند.
نباید تعلل میکردیم، هر لحظه امکان داشت دوباره برگردند. با هر جانکندنی بود به همدیگر کمک کردیم و داخل آسایشگاه رفتیم. هر کسی گوشهای افتاد. ظاهرا ظهر شده بود. هرطوری بود تیمم کردیم و با همان سر و روی خونی نماز ظهر خواندیم و دیگر نفهمیدیم چه شد. ظاهرا غروب شده بود. صدای شمارش آمار میآمد. «واحد، اثنی، ثلاثه، اربع، خمسه...» و دوباره نفهمیدیم چه شد!
آن روز هیچ چیز به ما ندادند. فقط فردایش یک سطل آب آوردند. آنهایی که سرپا شده بودند شروع کردند به تر و خشک کردن بچهها .به خودم که آمدم دیدم انگشتان دستم با نوار پتو بسته شده و سر و صورتم را از خونابهها پاک کردند. فهمیدم کار بچههای خودمان است. نگاهی به دو و برم انداختم. مثل میدان جنگ، همه لت و پار افتاده بودند. بیشتر بچهها از ناحیه سر و صورت و دست، دچار شکستگی شده بودند، ولی نه دوا، نه دارو و نه درمانی!! روزها گذشت و محل شکستگیها بالاخره جوش خورد، البته کج و معوج.
هیچ وقت محرم آن سال از یاد و خاطره بچهها نرفت تا برای خود و آیندگان یادآوری کنند که بر سر اصحاب خمینی و یارانش چه گذشت. باشد تا رهتوشهای برای قیامتمان باشد.
صلی الله علی الباکین علی الحسین رحمته و شفقه