سرویس پرونده: علی عباسیان و عبدالله آذری از دوستان دوره دبیرستان و بچههای هیات ابوالفضل(ع) بودهاند. آنها با شیطنتها و روحیات و اخلاق سپهر از نزدیک آشنایند و حرفهای جالبی از زندگی او دارند. سپهر مسئول تدارکات هیاتشان بود و پرجنب و جوش.
با این دو دوست قدیمی درباره ابوالفضل و دوره زندگی کوتاهش سخن گفتهایم. حاصل این دو مصاحبه عبارتهای نغزی است که در ادامه میخوانید.
***
هوایی هیات
آن قدر درگیر فیلم بازی کردن شده بود که حسابی به درسهایش لطمه وارد شده بود. مجبور شد مدرسهاش را تغییر دهد. رفت دبیرستان رهنما ثبتنام کرد. وارد دبیرستان شد. خیلی معروف بود. زنگ تفریحها شاید 100 نفر دانشآموز دورش جمع میشدند. اول کار با بعضیها حرفش شد و چند وقتی این قضایا ادامه داشت تا اینکه کمکم با همان بچهها رفیق شد. رفیق خونه یکی.
این وسط مدرسه هم یک معلم دینی داشت به نام حاج آقا حیدری. با روحانیون دیگر یک کمی فرق داشت. مردی آرام و دلسوز بچهها بود. یک روز حاج آقا حیدری بچههای هم تیپ سپهر را دور هم جمع کرد و گفت میخواهم یک هیئت راه بیندازم البته با کمک شما. ابوالفضل ابتدا جدی نگرفت. ولی بعد از چند جلسه که مسئول تدارکات شد، از این رو به آن رو شد. دیگر عشقش شده بود هیات. دوستان ابوالفضل اعتقاد دارند شروع تغییر حال و هوای او از همین جا رقم خورد. بعد از این اتفاق، دیگر ابوالفضل فیلم هم بازی نکرد. دوست داشت این حال و هوایی که پیدا کرده است را از دست ندهد....
تنهایی
براثر یک اتفاق ناخواسته پای راستش شکست. اتفاقی که به قول دوستانش باعث شد ابوالفضل خانهنشین شود و تنهایی را تجربه کند. این تنهایی ابوالفضل را به سمت شعر گفتن برد.
میخوام دورت بچرخم!
هر سال بچههای هیئت، برای زیارت آقا به مشهد اردوی میرفتند. آن سال ابوالفضل هم با پای شکسته آمده بود. هنوز مسئول تدارکات بود. از اول صبح تا آخر شب یک سره دنبال خورد و خوراک بچهها بود. آخر شب وقتی همه خوابیده بودند، بچهها رو جمع کرد که برویم زیارت. لنگان لنگان آمد بابالرضا(ع). حال خوشی داشت. اشک در چشمانش حلقه زده بود. یک دفعه گفت: من امشب داخل نمیام. امشب میخوام دور سر آقا بچرخم. شروع کرد به راه رفتن. اشک میریخت و میرفت. زیارت عاشورا را حفظ بود. همینطور که حرم را دور میزد عاشورا هم میخواند. نمیدانم آن شب چه شده بود. ما هم از این حال خوش ابوالفضل بهره بردیم. انگار نه انگار که از صبح داشتیم کار میکردیم. یک ساعت و نیم دور سر آقا چرخیدیم، واقعاً سبک شده بودیم.
اسمت ابوالفضل است
ابوالفضل خوابی دیده بود که در خواب به او گفته بودند اسمت ابوالفضل است. آمد پیش معلم روحانیش و گفت: حاج آقا همچین قضیهای پیش آمده است. از این به بعد به من ابوالفضل بگویید. روحانی به ابوالفضل تبریک گفت و همان شب پشت میکروفن هیئت اعلام کرد، اسم آقا بهزاد از امشب ابوالفضل است. از آن به بعد دوست نداشت کسی بهش بگوید بهزاد. میگفت من ابوالفضل هستم. بعد از این قضیه، رفقای سپهر هم تحت تأثیر قرار گرفتند و با مراجعه به روحانی هیئت (حاج آقای حیدری) میگفتند اسم ما تغییر یافته است. سیامک شد احمد، افشین شد عباس و...
جاکلیدی مقدس
جاکلیدیش را یا در دست میگرفت یا در جیب پیراهنش میگذاشت. میگفت این جاکلیدی حرمت دارد. گفتم حرمت این جاکلیدی به چیست؟ دیدم یک کپسول ترانزیستور کوچک سوخته اکو را به من نشان داد و گفت: این کپسول فلزی زمانی که سالم بوده نقش بزرگی داشته، که شاید کسی به اون توجه نداشته. متعجب شدم. گفت: تعجب نکن این ترانزیستور وظیفهاش این بود که مداح اهل بیت(ع) وقتی پشت میکروفن آروم میگفته حسین(ع) صدا را چند برابر میکرد و شده بوده تقویتکننده صدای حسین(ع) در این عالم. شغل این ترانزیستور برای من مقدس است.
ایستگاه صلواتی
نزدیک عید بود زنگ زد به منزلمان. فلانی میای ده روز برای خدا کارکنی. تعجب کردم. به شوخی گفتم: ابوالفضل جان! ما دائماً برای خدا کار میکنیم. قضیه چیه؟ گفت: دارم ردیف میکنم ده روز بریم جنوب ایستگاه صلواتی بزنیم برای زائران راهیان نور. از خیلی قبل دنبال برپا کردن ایستگاه صلواتی بود. میگفت حیف نیرو نداریم وگرنه جلوی پارک ملت تهران به نام شهدا ایستگاه میزدیم. خیلی اثر داشت. هستی بگو یاعلی. هر طوری بود وسایل را جور کرد. شروع کرد از این و آن در هم پول جمع کردن. میگفت باید خرج ایستگاه را خودمان در بیاوریم. به هرحال راهی شدیم و در دوکوهه ایستگاه صلواتی راهاندازی شد. قرار شد بعد از آمدن از دوکوهه ایستگاهی به نام شهدای گمنام در بهشت زهرا(س) راهاندازی کنیم که عمرش کفاف نداد.
به عشق شهدا
ایستگاه صلواتی را یک تنه میچرخاند. یک روز کاروانی با مینیبوس از مشهد آمده بود دوکوهه. ابوالفضل خیلی تحت تأثیر این کاروان قرار گرفت و گفت این همه راه...، با مینی بوس، واقعاً سخته. معلوم است اینها فقط به عشق شهدا آمدهاند. مسئول کاروان، ابوالفضل را شناخت و از او درخواست کرد برای بچهها شعر بخواند. آنقدر ابوالفضل به آنها علاقهمند شد که چندین مرتبه برایشان شعر خوانی کرد.
بوی سیب
مادر شهید بود. شعرهای ابوالفضل را شنیده و تحت تأثیر قرار گرفته بود. پرسان پرسان ابوالفضل را در بهشت زهرا(س) پیدا کرد. پرسید: سپهر شمائی؟ همان شاعر اتل متل؟ پسرم خیر ببینی. کیفش را بازکرد و کیسه سفیدی را از آن درآورد. گفت: مادرجان! این تربت اصل کربلای امام حسین(ع) است. چهل سال است دارم ازش نگهداری میکنم. میخواهم آن را هدیه بدهم به شما. ابوالفضل هم پذیرفت و داخل کمدش گذاشت. هر وقت در کمد را باز میکرد، عطر خوشی شبیه بوی سیب همه جا را فرا میگرفت. آری اشعار ابوالفضل، دل مادر شهدا را با خود برده بود.
نه جانبازم نه رزمنده
دعوتش کرده بودند تا برای خانواده شهدا شعر بگوید. جمعیت زیادی آمده بود. مجری شروع کرد به تعریف و تمجید از سپهر و گفت ایشان از جانبازان عزیز هستند که اشعار بسیار زیبایی هم در باب شهدا سرودهاند و از ابوالفضل دعوت کرد تا برای خواندن شعر به روی سن بیاید. تا رفت بالا گفت: نه من جانباز هستم نه رزمنده، فقط مدال نوکری آنها را دارم... هیچ وقت از این عناوین استفاده نمیکرد.
اگر آنها نبودند...
دعوت شده بود در یک محفل مذهبی شعر بخواند. آن شب هم واقعاً کولاک کرد. خودش هم با اشعار گریه میکرد. حال عجیبی شد و یک نفر از جانبازانی که در جلسه بود، حالش خراب شد. چند نفری خواستند او را کمک کنند که مداح هیئت که فرد سرشناسی هم بود برای اینکه جلسه به هم نخورد با یک حالت ناخوشایندی گفت: آقایون بنشینید، چیزی نشده. سپهر خیلی ناراحت شد و به او گفت: چرا این رفتار را کردی؟ اگر اینها نبودند من و شما اینجا نبودیم و بلند شد و رفت. خیلی به جانبازان حساس بود و همیشه به آنها احساس دین می کرد.
اسیر کانال کمیل
باهم رفته بودیم فکه سر مقتل آوینی. اصرار کرد برویم کانال کمیل را هم ببینیم. رفتیم داخل کانال. دیدم حالش عوض شد. ترسیدم. پیش خودم گفتم با این مریضی که دارد یک وقت اتفاقی برایش نیفتد. انگار دنبال چیزی میگشت. کمکم داشتیم از بقیه دور میشدیم که یک دفعه چشمش به یک استخوان خورد. تا استخوان را دید از خاک بیرون کشید. استخوان لگن یک شهید بود. حال عجیبی به ابوالفضل دست داد. گریه امانش را بریده بود. استخوان را میبوسید و ... بعد از آن قضیه دیگر سپهر، سپهر سابق نبود. حال عجیبی پیدا کرده بود. یک ماه بعد هم شروع کرد درباره کانال کمیل شعر گفت. انگار سالها با بچهها در کانال کمیل گیر افتاده بود.
شما میتوانید، شهدا نمیتوانند؟
یک ماه مانده به عروجش، دو تا کلیههاش از کار افتاده بود. منتقلش کرده بودند به بیمارستان. فردایش کیهان نوشت ابوالفضل سپهر، شاعر بسیجی کلیههایش از کار افتاده و نیاز به کلیه دارد. یک روز دو تا خانم به قول معروف امروزی آمدند بیمارستان دیدن سپهر. بچه شهرک غرب بودند. از آنها اصرار که آقای سپهر ما حاضریم به شما کلیه بدهیم تو رو خدا قبول کنید. از ابوالفضل هم انکار... آخر سر هم خندید و گفت: چطور شما میتوانید به من کمک کنید و کلیه به من بدهید اما شهدا نمیتوانند.
گذشت... شب تولد حضرت زهرا(س) زنگ زد، حاجی من گرفتم اون چیزی که از شهدا خواسته بودم. یکی از کلیههایش دوباره راه افتاده بود.