
سرویس پرونده: عبدالله سرابی متولد 1342 در همدان است. سن 18 سالگی به عنوان گروه فرهنگی بنیاد شهید به جبهه اعزام شد و یک سال بعد به عنوان رزمنده در عملیات رمضان شرکت کرد.
عید سال 61 با اکیپی از بچههای هنرستان به عنوان سنگرساز جهاد سازندگی به جبهه اعزام شد. خرداد همان سال در بسیج به عنوان نیروی رزمنده ثبتنام کرد و به منطقه اعزام شد.تیرماه 61 عملیات رمضان انجام شد و ناتمام ماند. سرابیدر همان مرحله اول عملیات به اسارت نیروهای بعثی درآمد.او از سالهای اولیه اسارت در اردوگاه موصل با حاج علیاکبر ابوترابی آشنا شد و ارادت و ارتباطش تا آخرین روزها نیز نسبت به او کاسته نشد. سرابی حرفهای تازهای درباره ابوترابی دارد.
***
یک گردان رفت، نفر برگشت
یک گردان 300 نفری برای عملیات رفته بودیم که 75 نفر به عقب برگشتند. بقیه تلفات بودند. 21 نفر اسیر شدیم و حدود 200 نفر شهید دادیم.یک شب ما را نگه داشتند در خود منطقه که به بازجویی بردند و سرگردی از استخبارات برای بازجویی آمده بود.
میپرسید بسیجی هستید، داوطلبید یا سرباز. ما گفتیم ده روز آموزش دیدهایم و جبهه آمدیم از هیچ چیزی خبر نداریم.یا اکثراً گفته بودند که عضو هلالاحمر هستیم وبرای بانداژ و کارهای اینچنینی آمدهایم. رگرد عراقی آخرین سؤالی که کرد سؤال سیاسی بود. گفت شما خمینی را میخواهید یا کمونیسم را. ماندم که چه جواب بدهم. اگر میگفتم خمینی را میخواهم قطعاً کتک میخوردم اگر میگفتیم کمونیسم هستم به طریقی دیگر با بنده برخورد میکردند.
همانجا خدا به ذهنم رساند و گفتم بنده یک مسلمان هستم و به کمونیسم کاری ندارم. سؤالش را دو سه مرتبه تکرار کرد و از ما دست برداشت. از آنجا ما را به بصره منتقل کردند. در بصره فضای کوچکی بود که 120 متر بیشتر نمیشد. حدود 400 نفر در آنجا جمع کردند. دیگر جا برای خوابیدن نداشتیم. شبها 80 نفر سرپا میماندند، یعنی قاعده کار این بود همه اگر میخوابیدند یک تعداد جا نبود و باید سرپا میماندند. ده روز آنجا بودیم که ما را به استخبارات بغداد بردند. آنجا نیروهای ارتشی را از بسیجی جدا کردند. اولین کاری که انجام دادند دو نفر را جدا کردند. با ارتشیها زیاد کاری نداشتند زیرا میگفتند که این افراد وظیفهشان است ولی حساسیت آنها روی بچههای داوطلب و بسیجی و به قول خودشان «حرس خمینی» بود. البته انگیزه آنها از جدایی، بیشتر انداختن تفرقه بود که یعنی ما را نسبت به ارتشیها بدبین کنند و ارتشیها را هم نسبت به ما.
تونل مرگ تشکیل دادند. از جلوی درب ماشین تا داخل سالنی که ما را باید میبردند حدود 200 متر راه بود. از داخل تونل از بین دو نفر که دو طرفش سرباز بود باید میگذشتیم و سربازها با باتوم، کابل، شلنگ، میلگرد، دمپایی و هر چیزی که دم دستشان بود میزدند. وارد سالن که میشدیم در سالن 4 الی 5 نفر کماندو ایستاده بودند.آنها دیگر بدجوری میزدند یعنی با تکنیکهای رزمی به سر و صورت میکوبیدند. بالاخره تا آدم سرپا بود یعنی توانش را داشت از دست آنها در برود یکی دو تا را از هر کدام خورده بود. آنهایی هم که توان نداشتند آنقدر میزند تا شهید شوند.24 ساعت آنجا بودیم بعد از آن ما را بردند به موصل 2.
وظیفه عوض شده است
تا این لحظه هیچ اسمی از ابوترابی نشنیدیم. یواش یواش اسرای عملیات رمضان را آورند زیرا اسرای عملیات رمضان باید مفقود میشدند. در واقع از ما ثبتنام نکردند. یعنی 4 ما مفقود بودیم و بعد از آن صلیب سرخ ما را دید.
طی این 4 ماه مانورهای مختلفی بر روی ما انجام میشد. ما دو افسر ارشد داشتیم سرهنگ وطنپرست در سلولها با حاجآقا ابوترابی آشنا شده بود.او از قول حاجآقا به ما گفت: به بچهها سلام مرا برسانید و بگویید وظیفهامان تا جبهه بود، جنگ بود، در حال حاظر وظیفهامان تغییر کرده؛ جنگ به شکل دیگری شده است. دیگر اسلحه نیست دیگر رودرو شدن با دشمن نیست.
بنده از طریق آنها شنیدم که همچین شخصیتی به اسم حاجآقا ابوترابی هست، نماینده ولی فقیه است در جبههها بوده و نماینده حضرت امام(ره) در قزوین.
یک تعریفی هم از امام در رابطه با حاجآقا شنیده بودیم در همان اسارت که امام فرموده بودند: بعضیها کتاب اخلاق مینویسند اما اخلاق را باید از ابوترابیها یاد بگیرند. یعنی خود حاجآقا ابوترابی و همچنین پدرشان استاد اخلاق بودند. جدّ مادری حاجآقا استاد اخلاق حضرت امام بودند. این چیزها را ما در اسارت شنیدیم یعنی شخصیت ایشان را تقریباً شناختیم.
تسخیر اردوگاه
تا بهمن ماه سال 61 در همان موصل 2 بودیم. 8 آذر آمده بودند 40 نفر از بچهها را جدا کرده بودند که به خیال خودشان شناسایی کردهاند البته جاسوسها لو داده بودند که آنها مدیریت این مجموعه را به عهده دارند؛ آنها را بردند.
به این دلیل هفت روز اعتصاب شد. شعار میدادیم و بعد از هفت روز در و پنجرهها را شکستیم ریختیم بیرون. محوطه اردوگاه را کامل دستمان گرفتیم، یعنی طوری شد که سربازهای عراقی از داخل محوطه رفتند بیرون روی پشتبام با تیربار مسلح مستقر شدند.بعدها فهمیدیم دورتادور اردوگاه را تانک و پیامپی چیدهاند. یعنی مستقر شده بودند برای آنکه شورش را خنثیکنند. خلاصه 24 ساعت اردوگاه دست ما بود. شب نگهبان برای هر آسایشگاه گذاشتیم. برای آنکه کسی سوءاستفاده و فرار نکند که بقیه کتکش را بخورند. برنامه آن بود که دستهجمعی به عراقیها حمله کنیم و انبار مهمات را بگیریم و دستهجمعی فرار کنیم.این هفت روز ما غذا اصلاً نخوردیم، روزی نصف لیوان آب میرسید با آن جیرهبندی که خودمان داشتیم با آن جیره و ذخیرههایی که داشتیم روزی نصف استکان آب بود و خمیر نان.بعد از یک هفته افسرهای ارشد آمدند وسط اردوگاه، ناگهان در اردوگاه باز شد و حدود 300 نفر گردان ضدشورشو همه مست ریختند داخل اردوگاه و شروع کردند به زدن بچهها.
شورش تمام شد و عراقیها هم به خواستههای خودشان رسیدند. ارتشیها را از بسیجیها جدا کردند.
فقط خجالت کشیدیم
بهمنماه ما را فرستادندبه موصل 3 و بعد هم موصل 4. آنجا اولین بار به ما خبر دادند که حاجآقا اینجا هستند.همان که فهمیدیم حاجآقا آنجاستحس آرامش به ما دست داد. یک روز با دو نفر از بچههای عملیات رمضان برای پیداکردن یکی از همشهریهایم و دیدن حاجآقا ابوترابی رفتیم ولی نمیدانستیم کدام آسایشگاه است. داشتیم میرفتیم دیدیم پیرمردی در حال آمدن است. ما اصلاً بدون آنکه بفهمیم ایشان چه کسی است گفتیم: حاجآقا! ببخشید آسایشگاه احسان مرادی کجاست؟ این بندهخدا سلام داد.همین که به ما سلام و دست داد ما خودمان خجالت کشیدیم،چون بدون سلام و مقدمه گفتیم حاجآقا آسایشگاه فلانی کجاست؟ اصلاً همان لحظه یک کشش خاصی ایجاد شد بین ما واز برخوردمانخجالت کشیدیم.
البته با این برخورد اصلاً به ذهنمان خطور نکرد که این خود حاجآقا است. ما را تا دم آسایشگاه احسان مرادی آورد.به ما گفت جایش آنجا استو الان سرجاش نیست.بعد مرادی را پیدا کردیم و حالواحوال کردیم. گفت جای مرا چطور پیدا کردید؟گفتیم حاجآقایی آمد و سلام داد و دست داد ما هم خیلی خجالت کشیدیم و ما را تا اینجا آورد. گفت: اگر این برخورد را کرده خودش بوده. یعنی وهله اول برخورد انساندوستانه و احترام آمیز به شخصیت انسان داشت.
گروه فرهنگی در اسارت
حاجآقا بسیار در فعالیتهای اردوگاه تاثیرگذار بود. برنامهریزی میکردند و یک گروه فرهنگی درست کردند. هر آسایشگاهی یک مسئول فرهنگی داشت. علاوه بر مسئول ظاهری آسایشگاه که در مقابل عراقیها باید بچهها را بشین پاشو میداد و برو و بیا میکرد، یک مسئول فرهنگی هم داشتند که آنها را حاجآقا تعیین میکرد نه کس دیگری. ابتدا که حاجآقا بین افراد بودند این سیستم مدیریتی را جا انداختند.
حاجآقا ابوترابی برای برگزاری برنامههای مختلف نفر انتخاب و برای اعیاد و مراسمها برنامهریزی میکرد. برای کل اردوگاه یک مجموعه چهار پنج نفره بودند که به عنوان گروه فرهنگی با نظرات حاجآقا برنامهریزی میکردند.کلاس عربی و زبان و اصول فقه و ترجمه نهجالبلاغه و ترجمه قرآن برگزار میکردند. علاوه بر این مسابقات فوتبال و بسکتبال و والیبال هم برگزار میشد.
ارتباط با جاسوسان
ایشان برای پایینترین فرد مجموعه ارزش قائل بود. این نبود که بگوید این فرد سواد ندارد با او مشورت نکند. در همه زمینهها با افراد مشورت میکرد. این یکی از خصوصیاتشان بود. دیگر آنکه برای همه احترام قائل بود. آدمها را جدا نمیکرد.
ایشان با مسائل فقهی اسلام آشنایی کامل داشت. هم با جاسوسان میگشتهم با طلبهها و گروههای فرهنگی.خیلی فوتبال بازی میکردو اکثر بچههای تیمش کسانی بودند که یا جاسوس بودند یا نمازخوان نبودند و لاابالی بودند. حرف ایشان این بود که ما باید آنها را جذب کنیم و از این جهنم اسارت افراد را نجات بدهیم.
حاجآقا میگفتند: شما با جاسوسان مراوده کنید و آنها را جذب کنید. اولاً هر آنچه را که میخواهند شما به آنها بدهید تا عراقیها ندهند؛ سیگار میخواهند شما تأمین کنید، چای میخواهند شما تأمین کنید، لباس میخواهند شما تأمین کنید، عبدالله شما که میتوانی یک لباس کهنه را دو سال بر تن کنی بپوش و لباس نویی را که داری به این آقا بدهید بگذارید راحت باشد. اگر این کار را انجام دهی، اولاً کمتر جاسوسی میکند و سمت عراقیها نمیرود و اخبار و اطلاعات ما بین خودمان میماند.ثانیا آن شخص را جذب کردهای و با دشمن دیگر مراوده ندارد.دشمنبر او تأثیر نمیگذارد.
گفتیم حاجآقا اینها جاسوسی کردهاند بچهها را زدند. حقشان است در عراق بمانند. ولی میگفت نه ما وظیفه داریم که اینها را نجات بدهیم. اینها بیایند در ایران زندگی بکنند بهتر از این جهنمی است که اینجا برایشان درست شده است. میگفتیم اصلاً اهل نماز نیستند میگفت باشد یک انسان است. نمیگفت ما مسلمان هستیم و فقط در قبال مسلمانها وظیفه داریم ما شیعه هستیم و فقط در قبال شیعهها وظیفه داریم؛ میگفت در قبال انسانها وظیفه داریم.
بالای تلویزیون را ببینید
با مردم به اندازه عقل خودشان و به اندازه درک و شعور همان فرد صحبت میکرد به عنوان مثال نمیآمد برای طلبهای که بیست سال سی سال در حوزه درس خوانده مثل که هیچ چیز متوجه نمیشوم عامیانه صحبت کند. در آنجا تلویزیون و سینما اجباری بود. هر چند وقت یکبار بچهها را جمع میکردند و به سینما میبردند. به اجبار میگفتند باید فیلم نگاه کنید. حاجآقا میگفتند نگاه نکنید. میگفتند این تلویزیون و فیلم چون در خدمت نظام کفر و ستم است، نگاه کردن به آن حرام است. حکم شرعی را ابتدا میدادند بعد میگفتند آقا شما را میزنند، برای آنکه حفظ جان بکنید شما بالای تلویزیون را نگاه کنید به خود تلویزیون نگاه نکنید.
مسیحیای که مسلمان شد
حاجآقا اخلاقمدار بودند.سعه صدر داشتند «والکاظمینالغیظ والعافین عن الناس» ما تجلی این آیه را در ایشان دیدیم. ما امام معصوم ندیدهایم که بشناسیم، امام خمینی(ره) را هم از نزدیک ندیده بودیم. ایشان را از نزدیک دیدیم. آنجایی که خشمگین میشدند، خودخوری میکردند ولی به کسی حرفی نمیزدند. توکل ایشان نسبت به خداوند و ائمه بود، یعنی اگر وعدهای میدادند نمیگفتند بنده وعده میدهم، میگفتند با توکل به خدا و ائمه(ع).
ایشان موقعیت هر چیزی را میشناختند میدانستند اسیر دیگر هیچ تکلیفی نسبت به جنگ ندارد الا آنکه خودش را سالم نگه دارد.
گاهی اوقات حاجآقا در اردوگاه دیگری بودند و نامه ایشان از طریق صلیب سرخ به دست ما میرسید به عنوان مثال مسئول اردوگاه میآمد میگفت حاجآقا چنین پیغامی دادهاند.شخصیت حاجآقا آنقدر برای صلیب سرخیها جذاب و جالب بود که بعضیهایشان وقتی برای سرکشی میآمدند،چون میدانستند حرف حاجآقا تأثیر دارد، پیغامها را میآوردند.
حتی یکی از این بچهها به خاطر منش حاجآقا مسلمان و شیعه شد. این فرد صلیبسرخی که مسیحی بود،دو زانو مقابل حاجآقا مینشست. صبح بقیه اکیپهای دیگر میرفتند داخل آسایشگاهها برای سرکشی ولی او میآمدتا عصر مقابل حاجآقا مینشست.
بعدها این تازه مسلمانشده، نامهای نوشت و برای بچهها در اردوگاه فرستاد. با خط فارسی نستعلیق بالای این نامهنوشته بود بسمالله الرحمن الرحیم. در نامه ذکر کرده بود بنده با توصیة حاجآقا و با شناختی که پیدا کردم، ایران آمدم و کتابهای علامه طباطبایی و آیتالله مطهری را مطالعه کردم. بالاخره در ایران با خیلیها آشنا و بعد شیعه شده بود. چون حاجآقا بهش گفته بود که اینجا شیعه نشوید، فقط با دیدن زندگی ما شیعه نشوید، بروید به ایران و این کتابها را بخوانید، تحقیق کنید، بعد شیعه شوید. الان احساسی میشوید، ولی اگر بروید آنجا تحقیق کنید، دیگر احساسی نیستید. بعد آخر نامه نوشته بود الان افتخارم این است که یک شیعه دوازدهامامی هستم. این ویژگی حاجآقا بود.
صلیبسرخی میگفت نمیدانم حاجآقا چه عظمتی دارد، چه چیزی دارد که وقتی دست آدم را در دستانشمیگیرد، انگار قلب آدم را در دستانش گرفته است. آدم را آرام میکند. یکبار یک مسئلهای برای من به وجود آمده بود نسبت به بعضیها بدبین شده بودم همین کسانی که حاجآقا را قبول نداشتند، جنگ و مرافعه داشتند با حاجآقا رفتم سراغ ایشان. اعصابم خورد شده بود حاجآقا چرا اینطوری شده است، چرا اینبندهخداها مثلاً ... همین که دستم را گرفت آرام شدم، اصلاً دست من را گرفت و از بچهها جدایم کرد که تنها با من صحبت کند. آرامِ آرام شدم. اول یک جک گفت، شوخی کرد، خندیدیم. بعد گفت آقای سرابی! ببینم شما خودتان که این ایراد را نسبت به این آقایان میگیرید، خودتان هیچ ایرادی ندارید؟ گفتم حاجآقا من خودم سرتاپا گناه هستم. گفت چرا خودتان وقتی ایراد دارید، نسبت به این آقایان ایراد میگیرید.
اگر بخواهیم حاجآقا را در یک کلمه تعریف کنیم، شیعه بود، تابع ائمه بود. توسل به ائمه زیاد داشت. توکلش به خدا بود. یعنی هیچجا حرکت نمیکرد الا اینکه توکل به خدا داشته باشد.
نذر پیادهروی
حاجآقا هرکاری میکرد به خاطر خدا بود. یعنی همین که به خاطر خدا بود، شاخص میشد. خودش نمیخواست از خودش تعریف کند. نمیخواست بگوید من این هستم. ولی همین که به خاطر خدا حرکت میکرد، شاخص میشد. مهم آن اخلاص در عملش بود. ایشان وقتی آمد ایران، نذر داشت که اگر اسرا به سلامت آزاد شدند و به ایران آمدند، پیاده به سفر مشهد برود. پیادهروی هرساله ایشان به مشهد، نذرشان برای بچههای آزاده بود.
اولین بار با سهچهار نفر از بچههای آزاده حرکت میکند. سال بعد بچههای دیگر همه میفهمند، میگویند حاجآقا ادامه بدهیم. این حرکت با نیت خالص و برای خدا شروع شد و ادامه پیدا کرد. از هیچ بودجه دولتی هم استفاده نمیکرد. مقید بود. وقتی در شهرها میرفتیم ایشان بالاخره یک شخصیت اجتماعی بزرگی داشتند. استاندار میآمد، نماینده ولی فقیه میآمد به استقبال ایشان، فرماندار میآمد، فرماندة نیروی انتظامی میآمد. جا هم داشتند که به ما بدهند و از امکانات دولتی استفاده کنیم، ولی نمیگذاشتند. به مسئول کاروان گفته بود اگر آمدند و پول به شما دادند، نگیر. تو خرج کن من خودم پول به شما میدهم. این را از افراد خیری که دوست داشتند در این کارها خدمت کنند، فعالیتهای فرهنگی انجام بدهند،یا به خود حاجآقا پول میدادند، میگرفتند.
این پیادهروی را ادامه دادیم، ایشان میگفت هر کسی دوست دارد، بیاید. نظرش بر شخص خاصی نبود. تفکرات مختلف را جذب میکرد.خیلیها در همین کاروانهای پیادهروی آدم شدند. به جرأت قسم میخورم. بعضیها آمدند و نتوانستند درست استفاده کنند. سفره پهن بود، نتوانستند استفاده کنند.
آقای ابوترابی معتقد بود اگر کار گروهی قرار است انجام شود، باید در همه کشور اتفاق بیفتد. وقتی هیأت تهران را راهاندازی کرد، نظرش این بود که این هیأت در همة شهرستانها ایجاد شود. میرفت در شهرستانها صحبت میکرد به آزادههایی که قویتر بودند میگفت شما هیأت راه بیاندازید من هم کمک میکنم. هدف از راهاندازی هیأت این بود که بچهها دور هم جمع شوند و اعتقاداتشان قوی شود.
تشکل فرهنگی و اقتصادی
بعد از بازگشت به ایران، حاجآقا دوتا جبهه راشروع کرد. ایشان اصرار داشت مجموعة اسرا با هم ارتباط داشته باشند. مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان را تشکیل دادتا کارهای فرهنگی انجام دهند.اما در کنار این فعالیت، از کارهای اقتصادی هم غافل نبود. در شرکت مینو سرمایهگذاری کرد و آن را برای آزادههاخرید.روزهای آخر اسارت به ایشان میگفتیم حاجآقا ما برویم ایران، عقب ماندهایم از جامعه. میگفت من قول میدهم به شما با همین نیتی که در اسارت ماندید و خودتان را حفظ کردید، بروید ایران،از جامعه جلوتر هستید و عقب نماندهاید.
این ارتباط و همراهی و تعامل آقای ابوترابی برای همه آزادهها بود. حاجآقا از اینجا میکوبید میرفت زاهدان در یک روستا برای دیدن یک آزاده که مریض بود. خصوصیت حاجآقا این بود که همه را میدید بخصوص ضعیفترینها را.
یادم هست اولین بار که در شاهعبدالعظیم برای خودمخانه خریدم، دوران تحصیلم بود در دانشگاه درس میخواندم. یکی از دوستانم به حاجآقا گفت حاجآقا عبدالله خانه خریده حاجآقا انقدر خوشحال شد انگار برای بچة خودش خریده بود. من هیچکس را ندیدم آنقدر شاد بشود.
ما کم آوردیم
ایشان هیچگاه کسی را تخریب نمیکرد. اگر انتقاد داشت، در جمع مطرح میکرد یعنی از کسی اسم نمیآورد و کسی نمیفهمید این مشکل چه کسی است. جوری هم عنوان میکرد هر کسی گوش میکرد اول به خودش نگاه میکرد. یعنی نصیحت کلی بود.
در اسارت یکی از بچهها خودش را آتش زد. خودکشی کرد. البته آنموقع حاجآقا در اردوگاه ما نبود. من از طریق دوستان شنیدم. حاجآقا اولاً مجلس ختم داد برگزار کردند دوماً مینشست ساعتها گریه میکرد به ایشان میگفتم حاجآقا خودتان را هلاک کردید اولاً خودکشی کرده فعل حرام انجام داده این آدم شایستة این نیست که مجلس ختم بگیرند برایش. حالا شما دارید برای او عزاداری میکنید. گفته بود گریة من برای این است که ما کم آوردیم و نتوانستیم او را حفظ کنیم. ما باید ایشان را نگه میداشتیم نگذاریم دوباره از این اتفاقها بیفتد. ما کم آوردیم. هیچوقت نمیگفت او کم آورد. ببینید ما الان در اجتماع اگر کسی از راه به در شود و به بیراهه برود میگویند کم آورده است.
ایشان البته در جمع آزادهها که میآمد بزرگترین دغدغهاش این بود که بچههای آزاده باید آبروی نظام باشند. در اسارت به ما میگفت آنقدر نگویید آزادی، آزادی، آزادی! فکر نکنید آزاد شوید چیز خاصی هست. بعداً در آزادی حسرت میخورید که ای کاش این مجموعه باشد. دوست داشت همان مجموعه را حفظ کند و حسرت همین را میخورد.