به گزارش حلقه وصل، در ادامه دیدار جامعه قرآنی با خانواده معظم شهدا هیأتی قرآنی به دیدار خانواده شهید غلامرضا احمدی رفتند.
در این دیدار مادر شهید طی سخنانی درباره فرزندش گفت: من پیش از شهادت غلامرضا چندبار در خواب دیده بودم که شهید میشود و تا حدی هم برای این اتفاق آماده بودم. خودش هم همواره از من میخواست برای شهادتش دعا کنم. از این رو همیشه این احساس را داشتم که روزی او را از دست خواهم داد. غلامرضا هنگام شهادت تازه ازدواج کرده بود و همسرش هم باردار بود. از وی امروز یک فرزند پسر برای ما به یادگار مانده که هر گاه دلمان برایش تنگ میشود با دیدن فرزند این شهید عزیز کمی آرام میشویم.
به حجاب بسیار تأکید داشت، همیشه دائمالوضو بود و نماز شبش ترک نمیشد، جوانی بسیار آرام، مؤدب و خندهرو بود و برای من و پدرش بسیار احترام قائل بود. یک روز پدرش به همراه یک بنا در حال موزائیک کردن جلوی درب منزل بودند که در این حال غلامرضا رسید و وقتی پدرش را با لباسهای خاکی دید پای پدر را بوسید و گفت: چرا صبر نکردید من بیایم تا اینکارها را انجام دهم.
هنگامی که ازدواج کرد بسیار تأکید داشت زیاد شادی نکنید چون بسیاری از خانوادهها جوانان خود را از دست دادهاند و ممکن است با شادی شما ناراحت شوند. چند ماه قبل از ازدواجش غلامرضا را در خواب دیده بودم که کت و شلواری به تن دارد و در آسمان پرواز میکند.
شب عروسی دیدم غلامرضا درست کت و شلواری با رنگ و مدلی که در خواب دیده بودم بر تن کرده و بسیار از این صحنه ترسیدم.
پیش از انقلاب در مبارزات فعال بود و بعد از انقلاب هم با آغاز جنگ به عضویت بسیج درآمد و به جبهه رفت. ما با جبهه رفتنش مخالفت کردیم اما گفت: این تکلیفی است که باید به آن عمل کنیم و به راهی که میخواست رفت. حتی چند وقت بعد از اعزامش به منطقه راهی مشهد بودیم و با او تماس گرفتیم که به تهران بیا تا با هم به مشهد برویم اما قبول نکرد و گفت: حضور در جبهه از مشهد واجبتر است و شما بروید و نائب الزیاره من باشید و یک عبا هم برای من بخرید.
چندی پیش بسیار دلتنگ غلامرضا شدم و گلایه کردم که چرا فراموشم کردهای؟ همان شب غلامرضا را در خواب دیدم که موهایش کمی سفید شده بود و به من گفت: مادر من همیشه به شما سر میزنم و کنارتان هستم اما شما من را نمیبینید.
پس از شهادت ساکش را باز کردیم در آن یک مفاتیح بود که یکی از دوستانش به غلامرضا داده بود و سفارش کرده بود که اگر شهید شدم این مفاتیح را به کربلا برسان دوستش به شهادت رسیده بود و غلامرضا هم به ما سفارش کرده بود که حتماً به وصیت دوستش عمل کنیم. ما هم بعد از اینکه راه کربلا باز شد به وصیتش عمل کردیم. همچنین یکی دیگر از سفارشهایش به ما این بود که بعد از شهادتم گریه و زاری نکنید زیرا دشمنشاد میشویم. به برادرانم بگو نگذارند اسلحهام روی زمین بماند و مبادا مانع جبهه رفتن آنها شوی.
در منطقه دیدهبان بود و به همراه یکی از دوستانش بر روی برجکی دیدهبانی میکردند که دشمن برجک آنها را هدف خمپاره قرار میدهد و متأسفانه پیکرش هم تکه تکه شده بود. نیامدن پیکر غلامرضا باعث شد شهادتش را باور نکنیم و این اتفاق برای ما بسیار تلخ و دردناک بود. این اتفاق سبب شد عدهای ما بسیار اذیت کنند. از طرف غلامرضا به دروغ برای ما نامه مینوشتند که من زندهام و به طرق مختلف ما را آزار میدادند.
در ادامه پدر شهید طی سخنانی به بیان خاطرهای از روزی که خبر شهادت فرزندش را به او دادند، پرداخت و گفت: آن زمان ما اسلامشهر زندگی میکردیم و پدر و مادرم در تهران ساکن بودند. یک روز صبح تصمیم گرفتم به تهران بیایم و به پدر و مادر سرکشی کنم.
موقعی که به منزل پدرم رسیدم دیدم او مشغول خواندن قرآن است. تقریباً نیم ساعت نگذشته بود که دل نگرانی سبب شد که به خانه خودم برگردم. مادرم بسیار اصرار کرد ناهار بمانم اما نتوانستم و گفتم باید بروم. به جلوی درب منزل پدر آمدم و مشغول پوشیدن کفشهایم بودم که غلامرضا را جلوی درب منزل پدر با لباس پلنگی دیدم که از سر و صورتش خون میریزد. بسیار ترسیدم اما گمان کردم خیالاتی شدم. به بیرون منزل آمدم و در کوچه باز هم غلامرضا را با صورتی خونین مشاهده کردم و این بار فریاد زدم یاحسین و از هوش رفتم.
به خودم آمدم و دیدم در منزل پدر هستم و آنها اصرار میکنند حالت خوب نیست، نرو اما اصرار کردم که باید بروم. در راه از کنار پارک بابائیان عبور میکردم که دوباره این صحنه را دیدم اما خیلی سریع خودم را به مینیبوسی رساندم و داخل شدم و داخل مینیبوس هم این صحنه ترسناک غلامرضا را مشاهده کردم و آنجا هم از حال رفتم.
آن روز به هر سختی که بود خودم را به خانه رساندم و دیدم در خانه خبری نیست و همه چیز آرام است. من هم آرام شدم و یک چای نوشیدم و به جلوی درب منزل رفتم تا با دوستانم صحبت کنیم. اما به محض اینکه به جلوی در رسیدم یک ماشین به داخل کوچه ما آمد و به محض اینکه من را دید خبر شهادت غلامرضا را به من داد.