به گزارش حلقه وصل، جمعی از اعضای فرهنگسرای عطار در سری برنامه «ستارگان پرفروغ» که هر هفته به دیدار یکی از خانواده های شهدای منطقه 10 تهران می روند امروز سه شنبه 29 خردادماه به دیدار خانواده شهید دفاع مقدس 16 ساله عبدالله عباس زاده دیزجی رفتند.
در این دیدار محمدرضا جمالی مدیر فرهنگی هنری منطقه 10، افسانه مهاجان رئیس خانه موزه شهیدان اقبالی و کوروش ایلخانی رئیس روابط عمومی فرهنگسرای عطار با مادر شهید دیدار و گفت و گو کردند.
عصمت حسن پور مادر شهید عبدالله عباس زاده درباره فرزندش گفت: عبدالله 16 ساله بود که به جبهه رفت. هرچقدر گفتیم نرو گوش نکرد. به یکی از همسایه ها گفته بودم من راضی به رفتن عبدالله نیستم، خیلی از این موضوع ناراحت شد، گفت تو آبروی من را بردی، برای همین بی خبر خودش به همراه دوستش بلیط گرفتند و رفتند.
مادر شهید ادامه داد: پنج سال در جبهه بود، دفعه اول خمپاره خورد و از بلندی پرت شد و زانویش آسیب دید، مدتی در بیمارستان بستری بود و عملش کردند وقتی به خانه آمد آنقدر تخم مرغ روی پاهایش گذاشتیم تا بلاخره سرپا شد. یک بار به گوشش ترکش خورد، یکبار هم که در جبهه آپاندیسش ترکید مجبور شدند او را عمل کنند. چند روزی در تهران بستری بود اما به ما چیزی نگفت.
عصمت خانوم درباره رضایت پدر شهید گفت: به پدرش و من چیزی نمی گفت، خودش یواشکی به همراه رضا بالازاده از دوستانش به جبهه رفتند. دوستش الان جانباز است.
مادر از اصرار عبدالله برای حضور در جبهه صحبت کرد و ادامه داد: یکبار که مجروح شد و به تهران آمد یک شب بیشتر در خانه نماند، سری به مادربزرگش در تبریز زد و قصد کرد دوباره به جبهه برگردد، گفتم چرا انقدر عجله داری؟ اول خانواده ات را درست ببین بعد برو، اما سریع گفت می خواهد برگردد.
مادر شهید عباس زاده درباره نحوه شهادت فرزند که از زبان دوستانش شنیده بود گفت: به همراه پنج نفر دیگر برای شناسایی به میان دشمن رفته بودند. ماشین را جایی مخفی کردند و خودشان برای شناسایی رفتند که در بین راه دشمن خمپاره زد، یکی از آنها سرش از بدن جدا شد، عبدالله و یک نفر دیگر شهید شدند و داوود عامری از دوستان عبدالله هم پاهایش قطع شد.
مادر اما در این سال ها تنها داغ نبود عبدالله را ندیده، به علاوه پدر خانواده که سال 85 از دنیا رفت خواهر شهید نیز مدتی پیش به دلیل ابتلا به سرطان فوت کرده است.
وی در پایان عنوان کرد: عبدالله هر زمان که به تهران می آمد کلی وسیله برای جبهه می خرید، یکبار به او گفتم چیزی هم از وسایلی که خریدی برای ما بگذار، گفت نه، این ها برای جبهه است. زمانی که شهید شد پیکرش سه روز در تهران بود و ما خبر نداشتیم تا اینکه یکی از همسایه ها به دخترم خبر شهادت عبدالله را داد