سرویس حاشیهنگاری – یکی از خودمون: چند روز پیش یکی از دوستان (که خودمان خواستیم نامش فاش نشود) پیام فرستاد که بچهها میخواهند برای عیادت فرجالله سلحشور بروند. فلانی و فلانی (که باز هم خودمان نمیخواهیم نامشان را منتشر کنیم و از چهرههای برجسته فرهنگی انقلاب به شمار میآیند) هم میآیند. خبر را که دیدیم شال و کلاه کردیم و راه افتادیم برای تهیه گزارش؛ هم فال بود و هم تماشا! هم به عیادت یکی از چهرههای شاخص جبهه رفته بودیم و هم یک حرکت جبههای را پوشش رسانهای داده بودیم. اما چشمتان روز بد نبیند؛ چه عیادتی ...
چهار و نیم قرارمون بود ... (نام یک مکان معروف و نامآشنا برای فعالین فرهنگی جبهه فرهنگی انقلاب).
با چند دقیقه تاخیر رسیدیم ولی خیالمان راحت بود که حتما تاخیر دارند. حدسمان درست بود. چند تا جوان که بعضیهایشان چهره آشناتری داشتند ایستاده بودند و میخواستند راه بیفتند. چند دوربین فیلمبرداری، یک سری کتاب و چند مجموعه پوستر یا بستههای فیلم یا ... هم همراه داشتند. از گل و شیرینی هم خبری نبود! مجموعا حدوده ده نفر که البته در بینشان هچکدام از آدمهایی که اسمشان را برده بودند، نبود. ماشین گرفتیم و راه افتادیم. مانند همیشه با تاخیر رسیدیم. نزدیک ساعت پنج و ربع! آقای سلحشور به دوستان گفته بودند جلسه دیگری دارند و حتما ساعت شش باید بروند!
ساعت پنج و ربع بود و ما چند نفر در کوچه ایستاده بودیم؛ از شواهد و قرائن برمیآمد گویی منتظر همان اسامی مذکور! هستیم تا جمعمان رسمیتی مختصر بیابد و برویم! دقایقی گذشت و ما همانطور بیکار و سرگردان در یک کوچه نسبتا کوچک تجمع کرده بودیم. فیلمبردار از فرط بیکاری مشغول فیلمگرفتن از در و دیوار و بچهها بود که آمدند و دوربینش را گرفتند! خب حق بدهیم! وقتی ده نفر آدم یکجا تجمع کنند و شروع به فیلمبرداری کنند و آن هم در کنار دیوار یکی از نواحی مهم بسیج! حتما دوربینشان ضبط میشود. واقعا با کی آمده بودیم سیزده به در!
همه رفتند به دنبال دوریبن ضبط شده! حالا ساعت چند است: پنج و چهل و پنج دقیقه! تنها یک ربع از قرارمان باقی مانده بود و دوستان مشغول چانه زدن با مسئولین بسیج برای پس گرفتن دوربینشان بودند.
چند دقیقهای گذشت. بالاخره دوربین را گرفتند و آمدند و گفتند هیچکس نمیآید. فلانی مهمان برایش آمده است. فلانی به عیادت یکی دیگر از دوستانش رفته و نمیتواند بیاید. فلانی در مراسم ختم است و جالبتر از همه فلانیِ آخر بود که گفته میآید ولی الان گوشیاش را جواب نمیدهد! لازم به ذکر است همه این فلانیهای نامبرده از بزرگان جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی هستند. بگذریم!
خلاصه پس از شور و مشورت فراوان، تصمیم بر آن شد تا به قول خودشان در یک حرکت خودجوش و مردمی وارد میدان شوند و زنگ خانه را بزند.
ساعت شش غروب است! انگار زنگ خراب است. با تعجب به هم نگاه میکنند. همینجاست؟ آدرس را درست آمدهایم؟! در همین حین یکی از ساکنین خانه بیرون میآید.
- آقا ببخشد منزل آقای سلحشور اینجاس؟
- سلحشور؟!!
با شنیدن این جمله حدس زدم چه بلایی سرمان آمده است. حتی آدرسِ دقیق خانه را هم نمیدانند دوستان!
از همان ساکنِ خانهی اشتباهی، شمارهی مدیر ساختمان! را گرفته و تماس میگیرند. آن یکی «بندهخدا»ی مدیر ساختمان هم اطلاعی ندارد. رسما سر کار بودیم. حدود ده تا جوان در یکی از کوچههای نسبتا کوچک کنار پادگان بسیج، دور خود میچرخند.
در همین گیر و دار بود که یکی صدا زد: آقای سلحشور!!!
یاحسین! همانی که ترسش را داشتم به سرمان آمد. ساعت از شش هم گذشته بود و آقای سلحشور داشتند برای جلسهای که قرار بود بروند، از خانه بیرون میرفتند. جمال شورجه هم همراهش بود. بچهها را که دید خودش فهمید داستان از چه قرار است. بنده خدا چه بگوید. دقایقی در همان کوچه و از داخل ماشین با بچهها سلام و علیکی کرد و احوالی پرسید! نه فیلمی؛ نه عکسی؛ نه عیادتی! خندید و رفت ...
تقریبا باورم نمیشد در عالم واقع همچین اتفاقی افتاده است. بیشتر شبیه تماشای یکی از قسمتهای جذاب «پت و مت» بود تا واقعیت؛ تنها موسیقیاش را کم داشتیم!
این داستان خیلی فکرم را مشغول کرد. نمیدانم چرا اینقدر در کلمات گیر کردهایم. از هر دو جملهای که به زبان میآوریم یک دانه و نصفیاش ربط به جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی دارد و همیشه از این موجود فرضی به نیکی یاد میکنیم. اما چه سود؟ ای کاش کار جبههای کردن را از کسانی یاد میگرفتیم که نه ادعایی دارند و نه اسم و رسمی برای خودشان جفت و جور کردهاند. با یکی از دوستان تحریریه که همراهم بود به دفتر برگشتیم. در بین راه میگفت: این روزها این جمله امیرالمومنین(ع) خیلی ذهنم را مشغول کرده است:
فَيا عَجَباً عَجَباً! وَ اَللَّهِ يُمِيتُ اَلْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ اَلْهَمَّ مِنَ اِجْتِمَاعِ هَؤُلاَءِ اَلْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ
عجبا عجبا! به خدا سوگند كه اجتماع اينان بر باطلشان، و پراكندگى شما از حقّتان دل را میميراند، و باعث جلب غم و غصه است.(خطبه 27 نهجالبلاغه)
پیشنهاد میکنم مطلب قبلی «یه سوزن به خودمون» را بخوانید تا مصداق این جمله پر مغز مولا را در روزگار خودمان ببینید.
حلقه وصل به دلیل منتشر نکردن اسامی عذر میخواهد. اصل موضوع مهم بود. نام بردن از اشخاصی که برخیهایشان از اسامی نامآشنای جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی هستند، دردی را دوا نمیکند.
یاعلی