
نحوه آشنایی شما با مرحوم ضایط به چه شکلی بود؟ چطور باهم آشنا شدید؟
خب مثل بقیه خواستگاریهایی که به طور رسمی و خانوادگی صورت میگیرد اصل آشنایی به این صورت شکل گرفت. ولی خوب بعد آشنایی متوجه شدیم که قبلا همدیگر را دیده بودیم توی رفتوآمدهای خانوادگی شاید حدود 7-8 سال قبلش که من چیزی به خاطرم نمیآمد ولی خوب این ارتباط را داشتیم. ضمن اینکه ایشان خواهرزاده معلم پرورشی من بودند و یک بار برای آوردن نمایشگاه وارد مدرسه شده بودند ولی بعد از خواستگاری متوجه شدیم که این دو ارتباط قبلی وجود داشته.
معرف ایشان به شما چه کسی بودند؟
یک معرف خاله آقای ضابط اولین معلم پرورشی من بودند. آن موقع، سال اول تاسیس امور تربیتی بود. یک معرف همزمان هم، عمه ایشان بودند که تو همون رفتوآمدهای خانوادگی من را دیده بودند.
چه طوری به خواستگاری شما آمدند و چه مباحثی را مطرح کردند؟ صحبتهایی که آنجا شد و صحبتهایی که شما کردید را بفرمایید؟
خاله ایشان همزمان من و یک نفر دیگر را معرفی کردند. منتها تذکر داده بودند که اینها فعالترین بچههای انجمن اسلامی هستند منتهی یک نفر از آنها طرفدار شهید بهشتی است و یکی طرفدار بنیصدر. ایشان ته دلش گفته بود اون کسی که طرفدار بهشتی است. با این حال به خاطر سن کم من خیلی اعتنا نکرده بود.

از طریق عمه جان هم که معرفی شدیم ایشون ظاهرا زیر کرسی خواب بودند. وقتی جریان پیشنهاد عمه به پدر میشود، پدر آقای ضابط میپرسند چند سالشه؟ و قتی متوجه میشوند سنم کم است میگویند نه نمیخواد.
آن موقع چند ساله بودید؟
من 13 سالم بود. بعد عمهخانم میگویند باشه من میروم ولی پدر حاجآقا میگوید: حالا خصوصیات دیگر را بگویید. کمی که توضیح میدهند آقای ضابط از زیر کرسی بیدار میشود و میگوید: کلاس سوم راهنمایی است... میگویند شما از کجا خبر داری؟ ایشان میگوید دیدم خصوصیات همه با چیزهایی که خالهام گفته تطبیق میکند. حاجی میگفت: دیدم خدا شما رو یک بار فرستاد نفهمیدم، دوباره فرستاد. حاجی میگفت: در آن ایام دعا میکردم که «ربنا آتنا فیالدنیا حسنپور و فیالاخره حسنپور» قسمت اولش که شد، انشاالله قسمت دومشم بشه.
ایشان چند ساله بودند؟
ایشان 10 – 15 سالگی دیپلم گرفتند. 3 سال را جهشی خوانده بودند. بعد برای ادامه تحصیل به هندوستان رفتند و زمان انقلاب برگشته بودند. اوایل جنگ بود. ایشان هم خیلی مشتاق بود که برود. خانواده احساس میکردند به عنوان یک عامل بازدارنده به تقاضای ازدواج ایشون پاسخ مثبت بدهند شاید جبهه نرود یا کمتر برود. ایشان 19 سالش بود و من 13 ساله بود.
البته خواسته آنها اتفاق نیفتاد چون من خودم مشوق جبهه رفتن بودم و اصلا شرط ما جبههای بودن ایشان بود. فضای آن موقع هم فضای اول انقلاب بود، یعنی هنوز آداب و رسوم و سنن طاغوتی برچیده نشده بود. بیحجابی، مجالس مختلط و ارکستر هنوز بود. خوب ایشان انقلابیوار اعلام کرد که مثلا من میخواهم مجلسم توی مسجد برگزار شود. من هم گفتم لباس عروس و جواهرات نمیخواهم. البته خانوادهاشان هیچگونه کوتاهی نکردند و حتی ما هر چه گفتیم نمیخواهیم هدیه آوردند که کار خودشان را انجام داده باشند ولی ما جواهرات را برای دولت فرستادیم.
ازدواجتان به همان شکل انجام شد؟ توی مسجد بود؟
بله مردانه داخل مسجد بود اما زنانه را مجبور شدیم در تالار بگیریم که ایشان آمدند در جلسه و سخنرانی کردند که من اصلا از این مجلس راضی نیستم. از زحمات مادر و پدرم متشکرم ولی من راضی به این جور مجالس نیستم.
موضوع تغییر نام مرحوم ضابط و شما چیست؟ چه اتفاقی افتاد که نام خود را عوض کردید؟
اسم ایشان افشین بود. بعد از انقلاب با رویکردی که نسبت به امور تربیتی و بسیج بود و بعد که وارد سپاه شد و در آینده هم میخواست حوزه برود، گفت که این اسم برای من مناسب نیست. در جاهایی که میروم این اسم یه اسم غریبی است و برای شغل من مناسب نیست. آن ایام هم ثبتاحوال میگفت هر اسمی را عوض نمیکنیم فقط اسمهای خیلی عجیبوغریب. ایشان مجبور شد از طریق دادگاه تقاضا کند چون این اسم با وضعیت شغلی مناسب نیست، عوضش کنید. از این طریق دوندگی کرد و توانست عوض کند. حضرت امام(ره) فرمودند بهترین اسم برای مرد، اسمی است که بندگی خدا را داشته باشد و ایشان «عبدالله» را انتخاب کرد. اسم من هم میترا بود. اما این دوندگیها را انجام ندادیم. نشستیم صحبت کردیم و دیدیم بهترین اسم فاطمه است منتهی هم مادرم و هم مادر ایشان اسمشان فاطمه بود. از گزینههای بعدی نام سمیه را به نیت اینکه انشاالله پایان کار ما شهادت باشد انتخاب کردم.
فعالیتهای تبلیغی بیشتر از طریق شبکهسازی و سازماندهی شده بود یا به صورت فردی؟ به چه شکل فعالیت تبلیغشون انجام میگرفت؟
ایشان یک مبلغ موفق بود چون مردمداری و ارتباطات عمومیاش فوقالعاده بالا بود. اینها باعث ایجاد تجربههای مختلفی شد و با روحیه بلندی که داشت انتقال این تجربیات به دیگران را انجام میداد. خود ایشان از موسسان موسسه اندیشه تبلیغ بود. با همکاری عدهای دیگر به سایر مبلغین خدمات میدادند. از دامن این موسسه بعدها گروه تفحص سیره شهدا رشد کرد. ایشان اصل فعالیتش را روی تبلیغ گذاشته بود. مدتی هم در مرکز جهانی علوم اسلامی که الان جامعهالمصطفی است معاونت طرح و برنامه بود.
فکر ایشان برنامهریزی و برنامهنویسی و چارتکشیدن و شبکه ایجاد کردن بود و همواره به این مطلب توجه داشت. یعنی من هر وقت مقایسه میکردم میدیدم ایشان آمادگی کارهای بزرگ را دارد ولی من روحیه آن کارها را نداشتم. الان بچههای ایشان هم همینطورند؛ همیشه افکار بلندی دارند.

گویا خود شما هم در امر تبلیغ فعالیت داشتید. این ویژگی شما برگرفته از شخصیت مرحوم ضابط است یا اینکه نه در گذشته هم انجام میدادید؟
من از سال ششم ابتدایی در آمریکا مسئول شورای دانشآموزی مدرسه بودم. سه سال ابتدایی را در آنجا بودم. مجری برنامههایی بودم که پدر و مادرها را دعوت میکنند؛ خوشآمدگویی و اعلام برنامه. البته این مساله برای ماههای آخر حضور در آمریکا بود که زبانم بهتر شده بود. ما اعلامیههایی علیه رژیم شاه و آمریکا و حتی کارتر با پدرم و برادرم پخش میکردیم. این برنامهها ادامه داشت تا پدرم به خاطر انقلاب درسش را رها کرد و برگشتیم ایران. طبیعتا همان فعالیتها را اینجا هم ادامه دادیم. همین که خاله ایشان مرا معرفی کرد شاید جزو فعالترین بچههای مدرسه بودیم.
اما قطعا در کنار یک مبلغ قرار گرفتن، تجربه تازهای برای من بود. یادم میآید برای سخنرانیها میپرسیدم خوب الان برای این موضوع چی بگویم؟ ایشان چندتا سرفصل میداد بقیه را خودم درست میکردم. کسانی که پای صحبتهای ما بودند بعضی وقتها میگفتند داستانها و مثالهاتون مثل هم است.
شما را به انجام کار فرهنگی تشویق می کردند؟
ایشان اولویت را واقعا به خانواده و بچه میداد. در شرایطی که این نگرانی وجود نداشت و میشد برطرف شود، مشوق من بودند. زمانی ایشان مرا تشویق به ادامه تحصیلات حوزوی میکردند و من بچه کوچک داشتم. بعد ایشان یک روز گفت: اگر روزی «نه» گفتم یعنی ازت قطع امید کردم. مشوق بودند ولی تکلیف را بالاتر میدانستد.
برای چهکاری به هندوستان رفته بودند؟
برای تحصیل. ایشان دیپلم که گرفتند برای تحصیلات دانشگاهی به هند رفتند که مصادف با انقلاب شد. درس را رها کردند و برگشتند. آنجا دروس مقدماتی پزشکی را میخواندند. میخواستند شروع کنند که به ایران برگشتند. بیشتر از یک سال آنجا بودند.
آنجا ظاهرا یک دوست خیلی خوبی داشت که ایشان را با کتابهای دکتر شریعتی و مباحث دیگر آشنا میکند و تحول روحی آنجا در هند ایجاد میشود. البته زمینه ایمانی، اعتقادی و خانوادگی هم بوده ولی در تغییر ایشان دوست خیلی موثر بود. وقتی بر میگردد، دانشگاهها تعطیل بود و تا دوباره دانشگاهها بازگشایی شود، وارد بسیج شد و مربی عقیدتی بسیج بود. ایشان همزمان معلم پرورشی هم بود. دانشگاهها که باز شد، رشته روانشناسی انتخاب کرد اما بعد از مدتی گفت چیزی که از انسانشناسی دنبالش هستم این نیست. بعد وارد سپاه شد و از طرف سپاه، وارد دانشگاه تربیت مربی عقیدتی سپاه در قم و بعد هم وارد حوزه شد. این روند حدود 7- 8 سالی طول کشید که وارد حوزه شد.
درباره برنامههای تبلیغی مرحوم ضابط بفرمایید. برنامههای تبلیغی ایشان به چه شکل بود؟ و شامل چه چیزهایی میشد؟
ایشان وقتی سفر میرفت یک کیف جیبی داشت که با کالاها و برچسبهای مختلف فرهنگی خشابگذاری شده بود. دقیقا هم میگفت خشابگذاری فرهنگی. کیف ایشان شامل نمایشگاههای مختلف بود. ایشان هرجایی که میرفت به تنهایی شروع به تبلیغ نمیکرد، افراد فعال را جمع میکرد، خدمات تبلیغی به آنها میداد تا نمایشگاه و جلسه برپا کنند. چیزهای لازم را در اختیارشان قرار میداد. یکی از کارهای خودش هم سخنرانی بود. یعنی خودش به تنهایی هرجا قدم میگذاشت یک اکیپ تبلیغاتی بود. فقط منحصر به سخنرانی نبود مثلا برنامه دانشگاه را برای دیدار با خانواده شهدا راه میانداخت. ماه رمضان خانه یکی از خانواده شهدا برای افطاری میرفتند. در مزار شهدا برنامه و نمایشگاه و جشن و... میگذاشتند. ایشان در واقع مدیر فرهنگی بود. تنها یکی از کارهایشان سخنرانی و ارتباط چهرهبهچهره و ملاقاتها و نشستها بود.
دستهبندی خاصی برای تبلیغ بر پایه محتوایی یا مخاطبی داشتند؟ فعالیتشان معیار ویژهای داشت؟
از این جهت فکر میکنم یک جامعیتی در کارشان بود. بعضی از سخنرانها رنگ و بوی خاصی دارند. ایشان هم یک اصل میدانست که درباره مسائل سیاسی، تربیتی و اعتقادی صحبت شود. در یکی از سخنرانیهایی که ایشان در یکی از مدارس انجام داده بود بعد به من خبر رسید که خیلی جلسه ایشان مورد توجه قرار گرفته. من پرسیدم ظاهرا جلسه خیلی خوب بوده. در دبیرستان چی گفتید؟ ایشان گفت درباره خدا صحبت کردم. مکثی کرد و بعد گفت: هر وقت در مورد خدا صحبت میکنم جلسه میگیرد. خوب این یک مساله اعتقادی است. ولایی بودن و از اهلبیت گفتن و مسائل اخلاقی و تربیتی را بیان کردن از خصلتهای همیشگی بود. ولی کلا باید بگویم به خصوص این سالهای اخیر، رنگ و بوی شهدا بر رفتار و کلامش احاطه داشت. یعنی برای هر موضوعی که وارد بحث میشد، چندین مثال دست اول از شهدا با اسم و آدرس و مشخصات میگفت. من کمتر دیدم کسی با این ظرافت از شهدا یاد کند. مثلا ایشان میگفت: من از مادر شهید فلان شنیدم که ایشان این جوری بود. من از فرمانده شهید فلان شنیدم در عملیات فلان ایشان این کار را انجام داد. با ذکر سند میگفت. خوب فکر میکنم همین امر، مطالب را ملموستر و واقعیتر میکرد.
نوع نگاه مرحوم ضابط به کادرسازی و تربیت نیروی تبلیغی به چه شکل بود؟ آیا اعتقادی به تربیت نیروی تبلیغی داشتند یا خیر ؟ و روشی که این خواسته را محقق میکرد چه بود؟
تاسیس موسسه اندیشه تبلیغ بر همین اساس بود. یکی از برنامههای اندیشه تبلیغ، نشستهای لالهپژوهی بود. در این برنامه از اساتید در مورد فرهنگ شهید و شهادت، جبهه، ایثارگری، پایداری و پاسخ به شبهات جنگ دعوت میکردند و طلاب جوان بسیجی هم در جلسه شرکت داشتند تا برای حضور در یادوارههای شهدا، برنامههای راهیان نور و بقیه برنامهها آماده شوند. بعد به قول خود آقای ضابط، این بچه یعنی نشستهای لالهپژوهی از پدرش که موسسه اندیشه تبلیغ بود، بزرگتر شد.
طوری که به من خبر دادند، تا دوسال پیش این مرکز برای حضور در مناطق عملیاتی سیصد راوی تربیت کرده است. البته ایشان در تاسیس این گروه تنها نبود. ولی برای این کار ایشان و دوستانشان از خود مایه گذاشت. اجاره محلی که در آن ساکن بودند را از جیب خودشان میگذاشتند. همه امکانات را از خانه میبرد. برای اینکه بتوانند مستقل عمل کنند وابسته به هیچ ارگان و نهادی نشدند. خوب این آدم تا اعتقادی به کار نداشته باشد از جان و از مال مایه نمیگذارد. ایشان هر چند وقت چیزی از خانه میبرد و اطلاع هم میداد. وقتی میگفتم کجا میبرین؟ میگفتن: شما برای خودت بخر الان این اونجا لازمه. من هم اعتراضی نداشتم و ما تا جایی که میتوانستیم در این برنامه دورادور کمک میکردیم. خوشم میآمد که با دست خالی و هرآنچه که دارند کار انجام میدهند تا وابسته به مجموعهای نباشند الحمدالله این کارها ثمر داده و در بحث روایتگری ایشان علم را بلند کردند.
شیوه خاص تبلیغی شهید ضابط و تربیت افراد به چه شکل بود؟
در حدی که اطلاع دارم ایشان در برنامههای تبلیغی که میرفت، افراد مستعدی را برای طلبه شدن دعوت میکرد. آقای ماندگاری از یکی از این افراد نام میبرد که دانشجو بود و بعد با تشویق حاج عبدالله طلبه شده بود و حالا به قول آقای ماندگاری از ایشان هم طلبهتر است. کار اصلی آقای ضابط استعدادیابی، دعوت به این راه، حمایت -تا جایی که از دستشان برمیآمد- و در فضا قرار دادن دیگران بود تا بتوانند بقیه راه را خودشان پیدا کنند. فکر میکنم کم نیستند کسانی که از طریق شخصیت ایشان جذب شدند و در این وادی قدم گذاشتند.
ارادت خاص و ویژه ایشان به حضرت امام رضا به چه شکل بود؟
وقتی برای برنامههای تبلیغی ماه رمضان یا برنامههای محرم به شهرهای مختلف میرفت، روز آخرش زنگ میزد و میگفت اگر اشکال ندارد اول بروم مشهد زیارت کنم بعد برگردم قم. میگفتم چه اشکال دارد؟ ببینید با وجود یک ماه دلتنگی و دوری از خانواده، ولی ایشان باز هم زیارت امام رضا(ع) برایشان اولویت داشت. از هر فرصتی استفاده میکرد و خودش را به مشهد میرساند.
فکر میکنم رابطه خیلی نزدیکی با اهل بیت و روضهخوانی برای اهل بیت داشتند.
روضههاشان معمولا طولانی بود. مراسمها به قسمت روضه که میرسید خیلی طول میکشید. در جواب برخی اعتراضها میگفت: تمام برنامهریزی اردو یا سخنرانی یا غیره این بوده که من بچهها را به اینجا برسانم. بهرهبرداری را توی قسمت روضه انجام میداد و قاعدتا نگاه به مخاطبش داشت که تا کجا کشش دارد. حالا سلیقهای بود که ممکن است بعضیها آن را نپسندند
ولی شاید اصلا باور نکنید که چقدر فضای خانه ما شاد بود. داخل خانه ما دائم بگو و بخند و شعرخوانی و دمگرفتن و... بود. یکدفعه دم میگرفت یکی از داخل آشپزخانه جواب میداد یکی از داخل اتاق جواب میداد و ناگهان یکی از توی زیرزمین خودش را میرساند. بعضی وقتها دم حضرت علی(ع) میگرفتند دخترم زهرا میآمد میگفت آقاجان! از زهرا هم بگید. با وجود اینکه کمتر در منزل بودند ولی فضای داخل خانه فوق العاده شاد بود.

ما اکثرا صبحها به خصوص این سالهای آخر ایشان را روی سجاده میدیدیم حالا کی بلند شده و کی خوابش برده معلوم نبود. چون از روی سجاده بلندش میکردیم و شبها صدای گریه ایشان یک امر عادی بود.
آخرین باری که ایشان را دید چه زمانی بود؟ و اینکه نحوه و خبر شهادت ایشون چطور به شما رسید؟
خوب ایشان دائمالسفر بود و نماز کامل میخواند. خیلی وقتها به خودم میگفتم ممکن است ایشان توی راهها تصادف کند؟ بعد میگفتم نه! کسی که گروه تفحص سیره شهدا را برپا کرده، کمتر از شهادت برایش نمینویسند. به خود ایشان هم گفته بودم اگر شهید نشوی خیلی زشت میشود. ایشان هم رفته بود به امام رضا(ع) گفته بود خانمم خط و نشان کشیده فقط باید شهید شوی. این انتظار قلبی ما بود. ولی یکسال قبل از ایشان حاج آقای ابوترابی تصادف کردند، آقای محمد دشتی استاد حوزه تصادف کردند. با این اتفاقات من جوابم را گرفتم. بله انسانهای بزرگ ممکن است با تصادف از دنیا بروند. ایشان دقیقا چهل روز قبل از فوتشان کربلا مشرف شدند. با اینکه دوست داشتند خانوادگی باشد ولی نشد. وقتی برگشتند هر چه پرسیدیم چطور بود، میگفتند خیلی خوب بود. خیلی حرف نمیزدند. 2- 3 روز بعد از برگشتن ایشان، من حج رفتم. یک ماه هم من نبودم. وقتی برگشتم تقریبا شاید 4 روز همدیگر را دیدیم تا ایشان رفتند تبلیغ. تبلیغی که ظاهرا خود ایشان احساس میکرده چیزی توی این ایام اتفاق میافتد. ما مثل همه سفرهای دیگر تلقی کردیم. تقریبا دو روز بعدش از بیمارستان تماس گرفتند که شما آقای عبدالله ضابط را میشناسید؟ چه نسبتی دارند؟ خوب من به دیگران زنگ زدم و اطلاع دادم و هماهنگیها انجام شد. خلاصه تا شب پای تلفن بودم و بالاخره تلفنی متوجه شدیم که به رحمت خدا رفتند. من در اولین جمله گفتم انا لله و انا الیه راجعون. در سفر حجی که رفتم متوجه شده بودم هیچ کار خدا بیحکمت و بیموقع نیست. یعنی چیزی که که از جانب او اتفاق میافتد، بهترین است. این تازه برای من جا افتاده بود و الان داشتم تمرین عملیش را پس میدادم.
شب اول فکر میکردم گریه هم نکردم. فکر میکردم خوب حالا چی؟ زندگی که به خاطر ما نمیایستد. ادامه دارد. اگر این آقا الان از دنیا رفت، معلوم است برای ایشان بهترین زمان بوده. همان کسی که تا الان سرپرست ما بوده بعد از این هم سرپرست ما خواهد بود. احساساتی به قضیه نگاه نکردم عقلانی دیدم. ولی ما چون عادت داشتیم یک ماه یک ماه همدیگر را ببینیم، صادقانه بگویم هنوز دلتنگ ایشان نشده بودم، چون تازه همدیگر را دیده بودیم. عادت داشتیم در 1 ماه، 40 روز همدیگر را نبینیم.
چیزی که در حج تجربه کردم الان داشت اتفاق میافتاد. سخنرانیهایی که شنیده بودم حالا معنیاش را میفهمیدم. اینها مثل قطعات پازل بود که هر قطعه سرجایش قرار میگرفت و صحنه زیبایی پدید میآورد. من اینها را تجربه میکردم و از درون لذت میبردم. خیلیها فکر میکردند من دیوانهام تا یک همسر شهید به من رسید و گفت تو بهترین دوران عمرت را سپری میکنی. گفتم بالاخره یک دیوانه دیگر هم پیدا شد. الان دارم بهترین دوران زندگی را میگذرانم. میدانم که همه این نشانه است. البته الان دیگر نمیبیبنم چون روحم دوباره کدر شده. آن ایام دقیقا میدیدم.
بچهها هم این چیزها را میبینند. جاهایی از پدرشان کمک میگیرند. اینکه راضی شدیم که وقت رفتن حاجی برای ما الان بود، خیلی خیلی قضیه را راحت کرد. من این موضوع را با بچهها به بحث میگذاشتم. دخترم کلاس دوم دبستان بود. بهش گفتم چه احساسی داری وقتی میروی مدرسه و دست بچهها را در دست پدرهاشون میبینی؟ گفت: افتخار میکنم به پدر خودم. بعضیها میگفتن عکس حاجآقا را از وسایل بچهها جمع کنید. گفتم نمیخوام بچههام پدرشان را فراموش کنند. اتفاقا میخواهم دائما جلوی چشمشان باشد. هنوز هم قاب عکس بزرگ ایشان هست. برای چه فراموش کنند؟
در سفر آخر هم نهاد رهبری قبل از شروع محرم برای هیاتهای دانشجویی در شمال مراسم گذاشته بود. آقای ضابط هم یکی از سخنرانان بودند. بعد از پایان آن مراسم، ایشان تا بابل برای دیداری از یک نمایشگاه شهدا میروند. در مسیر برگشت به سمت فرودگاه، تصادف میکنند.
خاطره خاص دیگری دارید؟
ایشان تنها جایی که نمیتوانست خودش را کنتزل کند و عصبانی میشد بحث رهبری بود. حالا چه در زمان امامخمینی(ره) و چه در زمان آیتالله خامنهای. هرکاری برای اعتلای رهبری لازم بود در اولویت و تکلیف اولیه میدانست. مشخصه خاص ایشان و بارزترین خصوصیتشان، شناخت و عمل به تکلیف بود. همیشه میگفت امسال تکلیف چیه؟ اگر اوایل انقلاب بود، جبهه باید بروم یا سپاه؟ جبهه باید بروم یا حوزه درس بخوانم؟ برای خودش از بزرگانی مثل آیتالله حائری شیرازی کسب تکلیف میکرد. یک سفر تا شیراز میرفت، کسب تکلیف میکرد و برمیگشت. برای ما هم این برنامه را داشت. امسال من درس بخوانم؟ نخوانم؟ تبلیغ بروم؟ نروم؟ اولویت اولیه چه باشد؟ برای بچهها هم به همین ترتیب. هفته به هفته هم تقریبا گزارش کار میگرفتیم که بچهها تکلیفشان را انجام دادند یا نه؟ چون مدیریت و اشراف بود، خوب پیش میرفت. فشار روی من و پدر نبود کار خانه را همه با هم انجام میدادیم و هیچ خستگی از بابت 6 بچه احساس نکردیم.
همیشه از تلویزیون و جاهایی که اسم و رسم در آن بود فرار میکرد. خیلی از مواقع ایشان را برای دعای ندبه هیات رزمندگان دعوت میکردند. ایشان طفره میرفت و دوستان را معرفی میکرد. گفتم: خوب چرا نمیروید؟ میگفت: نه! اینها اسم و رسم داره.
این بیت شعر در وصف ایشان خیلی قشنگ است:
نظر به ذره گر ز سر لطف بوتراب کند/ به آسمان رود و کار آفتاب کند
ایشان شاید همون ذرهای بود که اهل بیت پسندیدند لطف کردند و کلام ایشان به برکت اهل بیت گیرا شد و تاثیرگذار.