به گزارش حلقه وصل، نشست معرفی و بررسی مجموعه داستان «فریاد در خاکستر» نوشته صادق کرمیار با حضور نویسنده اثر و قاسمعلی فراست، منتقد، در فرهنگسرای اندیشه برگزار شد.
در ابتدای این نشست، صادق کرمیار داستان «شانس» از این مجموعه داستان را خواند و سپس در سخنانی گفت: این مجموعه کتاب ابتدا در سال 1369 چاپ شد. سال گذشته آقای سید علی شجاعی از انتشارات نیستان از من خواستند که این مجموعه داستان را مجدداً چاپ کنیم. به همین منظور چند داستان را که در حال و هوای دهه 60 بود، به آن اضافه کردم. اکنون در این کتاب علاوه بر داستانهای دفاع مقدس، داستانهای دیگری نیز دارد که البته با توجه به زمان نوشتن آن، حال و هوای همان ایام دهه 60 را با خود به همراه دارد.
در ادامه صادق کرمیار و قاسمعلی فراست به معرفی و بررسی تک تک داستانهای این کتاب پرداختند. کرمیار درباره اولین داستان کتاب، «نه عروسک، نه پرنده» گفت: من در دهه60 خبرنگار روزنامه اطلاعات بودم. در یکی از ماموریتهایم در جایی بودیم که از موقعیت خود اطلاعی نداشتم. نشسته بودم و کتاب «نخلهای بی سر» قاسمعلی فراست را میخواندم و لذت میبردم. اولین کاری بود که در حوزه ادبیات دفاع مقدس نوشته شده بود و بسیار زیبا بود. از آن طرف هم توپخانه دشمن کار میکرد و من لحظه لحظه کتاب را درک میکردم. در حقیقت علاوه بر این که در متن جنگ بودیم، نوع نگاه نویسنده را هم میتوانستم بفهمم و درک کنم. خاطرم هست که روز بعد به خرمشهر رفتیم، آن جا هم تازه آزاد شده بود. در حالی که خانهها را میگشتیم و گزارش مینوشتیم، با خانهای رو به رو شدیم که ما را گرفت. در آن خانه چیزهایی دیدیم که بسیار قابل توجه بود. به تهران آمدم و گزارش سفر را نوشتم اما میدیدم که این گزارش من را راضی نمیکند و فقط ظاهر قضیه را نشان میدهد. در آن موقع آقای عل اصغر شیرزادی دبیر گزارش بودند و من کارمند ایشان بودم. ایشان به من گفت که به غیر از گزارش، از لحظههای تاثیر برانگیز آن جا یک داستان بنویس. من یاد تاثیرات آن خانه افتادم و فضایی را برای آن خانه تصویر کردم. معلوم بود که این خانه متعلق به یک خانواده 4 نفره بوده است. همین موضوع اساس نوشتن این داستان شد. برای مثال من اثر پوتین را در آن خانه دیدم و... بالاخره داستان را نوشتم و به آقای شیرزادی نشان دادم ایشان هم گرفت و دیدم فردای آن روز داستان در روزنامه چاپ شده بود و من بقیه آن را نوشتم.
او درباره داستان دوم، «فریاد در خاکستر» نیز گفت: این داستان درباره جانبازان اعصاب و روان است که در یک آسایشگاه هستند و یکی از آنها خاطره این که چه اتفاقاتی رخ داده که او به این حال دچار شده است، را برای مخاطب تعریف میکند. به نظر من جانبازان اعصاب و روان مظلومترین جانبازان هستند. از طرفی این افراد به شدت افراد رئوف و دلرحمی هستند و از طرف دیگر، وقتی موج آنها را میگرفت، دست به خشونت میزدند و بعداً پشیمان میشدند. این افراد عمدتاً رو به بهبود نیستند و روز به روز بدتر میشوند. از این جهت این افراد بسیار مظلوم هستند و کمتر کسی پیدا میشود که آنها را درک کند. داستان فریاد در خاکستر با همین جرقه یک جانباز ایجاد شد.
داستان بعدی که معرفی شد، داستان «خشونت خام» بود. کرمیار درباره این داستان گفت: تا قبل از نوشتن این داستان، داستانی در این فضا نداشتیم. فضای داستان روایت داش مشتیهاست، در حالی که تا پیش از آن داستانها بیشتر فضای حماسی داشت. شخصیت این داستان واقعی بود و از گنده لاتهای تهران بود که اندامهای ورزیدهای داشت. وی از بستگان ما بود و مثلاً هنگامی که میخواست نماز بخواند، ما میترسیدیم. حال فرض کنید که فرزند چنین شخصی در جنگ شهید شد. او برای انتقام گرفتن به جبهه رفت و اتفاقا انتقام هم گرفت. ظاهرا 30 اسیر به او میدهند که به عقب برگرداند. او آنها را به پشت تپهها میبرد و همه را به رگبار میبندد. بعداً میگفت که فعلاً انتقام فرزندم را گرفتم و یکی دو ماه بعد سکته کرد و مرد. در آن زمان از این دست افراد در جبهه زیاد بود. بعداً افرادی آمدند و با ساخت فیلم برای خنداندن مردم، به لودگی و مسخره بازی رفتند و از آن نه حتی برای طنز بلکه برای لودگی استفاده کردند. داستان «خشونت خام» رنگ و بوی همان افراد در آن زمان را دارد.
این نویسنده درباره داستان بعد، «کرانههای کبود» گفت: داستان اینگونه است که یکی از برادرها در جنگ در حال شهید شدن است و برادر دیگر جنازه او را با خود میآورد تا به بیمارستان برساند و در راه متوجه میشود که او شهید شده است. فلش بکها در داستان درباره این است که برادر شهید نشده با خود فکر میکند که تاکنون چه اتفاقات خطرناکی برای برادرم رخ داده است اما موجب مرگ او نشده است. انگار از همه آنها جان سالم به در برده است تا به این جا برسد و در این جا شهید شود. لحظههایی همانند زیر ماشین رفتن، گم شدن و تمام خطرات را به یاد میآورد و به حکمت آن ها فکر میکند که او چگونه تا به این جا رسیده است تا شهید شود.
داستان «علمدار» داستان یک علم در یک هیئت مذهبی است که بین مردم این گونه جا افتاده است که هر کس آن را در روز عاشورا حمل میکند، سال بعد زنده نیست. این موضوع موجب میشود که علم را پنهان کنند. صادق کرمیار درباره این داستان گفت: خاطرم هست که داستانی شبیه به این در یکی از محلات تهران رخ داده بود. داستان این گونه بود که هر کس این علم را حمل میکرد، شهید میشد. در آن زمان هم افرادی بودند که مخالف به جبهه رفتن بودند. درگیری این بود که علمکشی کار غلطی است، شبیه به صلیب است و ... در مقابل هم عدهای دیگر موافق حضور آن بودند. ایده این داستان در همان جا در ذهن من شکل گرفت. این علم همانی است که در داستان خشونت خام آمده بود و عباس آقا آن را درست کرده بود.
کرمیار درباره نحوه شکلگیری داستان «آخرین فریم» گفت: فکر میکنم سال 1369 بود که اولین جایزه ادبیات دفاع مقدس برگزار میشد. خاطرم هست که سعید صادقی به همراه آقایان سرهنگی و بهبودی خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی بودند. سعید صادقی عکاس شجاع و نترسی بود که از عملیاتها عکس میگرفت.با خبرنگارها رقابت داشتیم که چه کسی خبرش را زودتر بفرستد. خاطرم هست که در یکی از نیمه شبها به من گفت که بلند شو تا به غرب برویم که اوضاع خراب است. به آن جا رفتیم و عملیات مرصاد در حال انجام بود. او عکسهایی از عملیات مرصاد گرفت که فوق العاده بود. روزنامه تایمز در آن زمان میخواست که عکسهای این عملیات را به قیمت بسیار بالایی از او خریداری کند. رقم در حدی بود که میتوانست خانه بخرد و زندگی تشکیل بدهد. اما او این کار را نکرد و میگفت که اینها ملی و جزئی از حیثیت ما است. در مقابل عکاس دیگری داشتیم که شخصیتی برخلاف شخصیت سعید داشت، از او خیلی خوشمان نمیآمد. این داستان از آن جا شکل گرفت و تولید شد.
صادق کرمیار در بخش دیگری از صحبتهای خود ضمن اشاره به داستان «بوی شیر» از این مجموعه داستان گفت: این داستان مربوط به مصائب دختری است که او را به زور شوهر دادهاند و با توجه به اتفاقاتی که برایش رخ میدهد، زندگی او نابود میشود و فقط یک دختر بچه باقی میماند که در میان مناسبات روستایی در حال قربانی شدن است و مادرش تلاش میکند تا او را از این مهلکه نجات بدهد. به نظرم این داستان بیشتر مربوط به نگاه به زن است و این که این نگاه چگونه بوده است. علاوه بر این موضوعاتی مانند مالکیت زن، مادرانگی او و... مطرح است.
صادق کرمیار در پایان سخنانش گفت:. انتشارات نیستان از جمله ناشران ریسک پذیر است و کتاب هایی را چاپ میکند که هیچ انتشاراتی آن را چاپ نمیکند. برای مثال، رمان 3 جلدی «برج سکوت» درباره اعتیاد چاپ کرده است که نویسنده این کتاب، آن را به چندین انتشارات داده بود اما چاپ نشد. اما وقتی این کتاب را به آقای شجاعی داد، هر 3 جلد باهم چاپ شد. به نظر من این ناشران هستند که میتوانند بر جریان ادبی تاثیرگذار باشند. امیدوارم ارشاد توجه بیشتری به این دست انتشارات ها داشته باشد و امکانات بیشتری به آن ها بدهند. باید قدر این انتشارات ارزشمند را بدانیم.
قاسمعلی فراست منتقد نیز در این نشست در سخنانی گفت: کتاب «فریاد در خاکستر» 9 داستان دارد که 2 داستان آن دارای زاویه دید اول شخص است. داستان های «شانس» و «خشونت خام» این چنین هستند و ما بقی داستانها دارای راوی سوم شخص است. هم چنین از لحاظ موضوع، داستانهای اول تا داستان «آخرین فریم» درباره جنگ نوشته شده است و بقیه موضوعات مختلف دارد. داستان علمدار ارتباط زیادی با جنگ ندارد اما به صورت غیر مستقیم در مواردی به جنگ برمیگردد و اشاره میکند. من فکر میکنم هنگامی که خواننده این کتاب را دست میگیرد و جلو میآید، اولین تصوری که برای او ایجاد میشود این است که این داستان درباره جنگ است، چرا که 5 داستان کاملا از جنگ حرف زدهاند، در داستان علمدار نیز غیر مستقیم به جنگ اشاره شده است. مخاطب حس میکند که نویسنده تصور میکند با مجموعه داستانی درباره جنگ روبرو است. در صورتی که بعد از داستان آخرین فریم، موضوع تغییر کرده و تفاوت ایجاد میشود.
وی درباره داستان «نه عروسک، نه پرنده» گفت: به نظر من هر داستان امتیازهایی دارد و طبیعتاً ای کاشهایی نیز دارد. خوبی داستان این است که وقتی ما داستان را با یک عروسک و یک دختر پیوند میدهیم، احساس و عاطفه که بتواند مخاطب را بر بیانگیزد و او را به ادامه داستان جلب کند، ایجاد میشود. این موضوع باعث درگیر شدن مخاطب میشود. در حقیقت کنار هم قرار گرفتن، دختر، عروسک و جنگ فی نفسه مخاطب را درگیر میکند و او را به بطن داستان میبرد. علاوه بر این، این که خود عراقی نیز دختری دارد که هم سن دختر شهید شده است، به لحاظ ظرفیتی ویژگی مثبت دیگر داستان است.
فراست تصریح کرد: ای کاش این داستان نیز این است که گاهی اوقات ما با نگاه کلی که به افراد داریم، میگوییم که دشمنها کاملا بد و خودی ها کاملا خوب. یعنی سیاه و سفید. به نظر من این گونه نیست چرا که همه ما انسان هستیم. در عین حال که روحانی هستیم، حسود هم هستیم. در عین حال که پول زیادی داریم، ممکن است خست نیز داشته باشیم. در همین داستان مثالی بزنیم. میبینید که طرف آمده است تا جان خود را بدهد اما هنگامی که شربت پخش میشود، به دنبال انتخاب لیوان شربتی است که مقداری بیشتر باشد، بشر این چنین است. یعنی مجموعهای از مثبت و منفی، خوبیها و بدیها و... به نظر میرسد، آن جایی که عراقی میخواست عروسک را از دست دخترک بکشد، اگر یک مکثی میکرد و شک و تردید داشت، قابل باورتر برای مخاطب بود و به داستانپردازی داستان و انسان بودن آن عراقی نزدیکتر میشدیم. جمله ای برای نویسندگان وجود دارد که میگوید «اگر در داستان کسی در حد فرشته خوب بود، یک جایی او را بد بگذارید تا مردم اورا باور کنند. در مقابل اگر شخصی در حد شیطان بد بود، بگذارید یک جاهایی از خودخوبی نشان بدهد تا مردم او را باور کنند» به نظر من جای این ویژگی خالی است.
فراست درباره داستان «فریاد در خاکستر» و تصویری بودن عمده آثار صادق کرمیار گفت: در رمان «نامیرا» صادق کرمیار، جزئیات بیشتری آمده است و توصیف بیشتری داریم. کتابهای اخیر این نویسنده تصویر بیشتری دارد. اگر بخواهم مثالی از این کتاب بزنم باید بگویم که «جواد با لودگی چیزهایی میخواند» خب چه چیزهایی میخوانده است؟ گویی این جمله ناقص است. همان طور که میدانید، ما در داستان با جزئیات و توصیفها رو به رو هستیم. داستان و زبان آن، زبان تصویر است و این همان کاری است که کرمیار در آثار خود استفاده کرده است. ای کاش در این داستان توصیفها و توضیحات بیشتر بود. شاید به این دلیل که این داستانها جزو نخستین آثار کرمیار است چون در سال 95 چاپ میشود، توقع داریم که تجربههای از 60 تا 94 را داشته باشد. مارکز میگوید که حتی اگر در داستان خود دروغ هم بیاورید، ایراد ندارد. این دروغ باید به گونهای تصویر و توصیف شود که خواننده فکر کند تمام حرفهایی که زدهاید، عین واقعیت است. دروغ بودن یا نبودن به این معنی است که من بتوانم آن را روی کاغذ باور کنم یا خیر. دیدهاید برخی نویسندگان در ابتدای داستان مینویسند که این داستان براساس واقعیت نوشته شده است؟ این حرف هیچ ارزشی ندارد و کمکی به داستان نمیکند. اگر داستان سرتاپا خیال بافی باشد و ذرهای واقعیت نداشته باشد، اما من بتوانم آن را باور کنم بسیار باارزش است. در حالی که اگر داستان درباره زندگی خودم باشد اما کسی آن را باور نکند، دروغ محض است و غیر واقعی است.
وی در بخش دیگری از صحبتهای خود ضمن اشاره به داستان «خشونت خام» گفت: یکی از داستانهایی که من را به لحاظ فنی و موضوعی درگیر خود کرد، همین داستان بود. به نویسنده تبریک میگویم چرا که تصویر سیاه و سفید بودن را از میان برداشته است، شاید برخی بگویند همه کسانی که در جبهه بودند نماز اول وقت میخواندند، در حالیکه چنین نبود، بسیاری اصلا اهل نماز نبودند اما در جبهه اهل نماز شدند. یا افرادی بودند که خالکوبی بر روی دستهای خود داشتند. اکنون شاید عادی شده باشد اما در آن زمان عیب بود. برای مثال وقتی آن شخص میخواست وضو بگیرد، برایش بسیار سخت بود و تلاش میکرد وقتی برای وضو گرفتن یا حمام رفتن انتخاب کند که هیچ کس نباشد. مهم این نیست که همه افرادی که به جبهه میرفتند، افراد سالم و مذهبی بودند یا نه. مهم این است که در آن جا مردانگی و صفا و صمیمتی حکم فرما بود که باعث میشد هر کسی با هر نگرشی که به آن جا میرفت، آن فرهنگ او را منقلب میکرد.
فراست درباره شاخصه بازی با المان علم در داستان «علمدار» گفت: کرمیار بازیهای بسیار زیبایی در داستانها کرده است. برای مثال، عروسک لیندا را که در داستان اول آمده است را در داستان دیگری هم وارد کرده و به آن اشاره میکند. در داستان علمدار نیز چنین است. علم به شکل یک شخصیت آمده است که در داستان دیگری آن را دیده بودیم. در مورد این داستان دو نکته وجود دارد. خود من با علم کشی به شکل امروزی آن، موافق نیستم و معتقد نیستم، به نظر من علم یک سمبل است که حتما لازم نیست فلان قدر تیغ داشته باشد، تا یک نفر بیاید آن را بلند کند و بقیه نتوانند. داستان زیباییهایی دارد. علم در آن به عنوان یک شخصیت درآمده و نماد است. در حقیقت هویت پیدا کرده است. اشکالی که این داستان دارد این است که ناگهان علم گم میشود و فردی که مخالف این قضایا است آن را پنهان میکند. هم چنین به صورت ناگهانی دوباره پیدا میشود. داستان محل کشف و جستجو است. بستر سوال مندی است. سوالی که برای من ایجاد میشود، این است که کجا رفت؟ چرا رفت و چرا دوباره پیدا شد. این سوالات در داستان پی رنگ و عمق ندارد. ای کاش آقای کرمیار این خلاها را پر میکرد تا داستان رساتر و تاثیرگذار تر شود.
این نویسنده و منتقد درباره داستان «آخرین فریم» گفت: در دنیا هم بسیاری از مستندها یا داستانها از عکس تولید شده است. کتابی را میخواندم که ترجمه آقای احمد اخوت بود. در آن جا با تخیل، نامههایی که بین افراد در جنگ رد و بدل میشده را تبدیل به داستان کرده و از عکس نیز استفاده شده است. من و بسیاری دیگر سعید صادقی را میشناسیم، بنابراین به راحتی متوجه میشویم که کرمیار چه میخواهد بگوید. اما در مقابل اشخاصی که سعید صادقی را نمیشناسند، برداشت متفاوتی از این داستان دارند. به نظرم شخصیت داستان شباهت کمتری به سعید صادقی که مدنظر نویسنده بوده است، دارد.
او در مورد دو داستان انتهایی کتاب، «شانس» و «مردهای که واقعا مرده بود» بیان داشت: در مورد داستان شانس باید بگویم که ویژگی که این داستان نسبت به دیگر داستان ها دارد و بسیار قابل اعتنا است، طنز است. امروز ما از مسالهای مهم رنج میبریم و این همان نداشتن طنز در نوشتههایمان است. این داستان مشخصه طنز دارد. همان طور که در ابتدای جلسه نیز خوانده شد، دیدیم که سوتیهای داماد در شب عروسی باعث طنز شده است که حسن بزرگ آن است. ای کاش داستانهای امروز ما بیشتر از این حسن برخوردار بود. داستانهای امروز ما خیلی خشک و جدی است. فرق داستان چخوف با داستانهای امروزی ما در غافل شدن از همین نکته است. این که ما داستان چخوف را میخوانیم و لبخند میزنیم به دلیل این است که او دردناکترین و عمیقترین مساله را به شکلی بیان میکند که لبخند بر لب ما مینشیند و خوشحال میشویم. در مقابل وقتی داستانهای امروزی خودمان را میخوانیم میبینیم که بسیار بی تحرک، خالی از شادی و بدون لذت است. این داستان از این لحاظ نمره بسیار خوبی میگیرد.چرا که از طنز استفاده کرده است.
قاسمعلی فراست در بخش انتهایی صحبتهای خود در مورد این که چرا مخاطب باید این کتاب را بخواند گفت: اگر داستانی به دل خواننده ننشیند، آن را نمیخواند. به نظر من، دردمندی و دغدغهمندی نویسنده کتاب، آقای کرمیار، موضوعی است که باعث میشود مخاطب را به سمت این کتاب سوق بدهد تا آن را بخواند. ادبیات به صورت غیر مستقیم به ما آگاهی میدهد. ادبیات زبان ذات بشریت است و بدون جغرافیا و تاریخ به آن میپردازد. بیش از همه چیزی که من را آگاهی میدهد و شاد میکند، ادبیات است.