
آیا واقعا انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ما ادامه حرکت و فرهنگ عاشورا بود یا نه؟ به عبارت دیگر، آیا میشود این طور بیان کرد که انقلاب اسلامی ما دستاورد فرهنگ عاشورا بود؟ این حقیقت سرخ بعد پیروزی انقلاب اسلامی چه سرانجام و جایگاهی پیدا کرد؟ با پایان جنگ روند پیوند فرهنگ عاشورا با انقلاب و دفاع مقدس چه سرانجامی پیدا میکند؟ آیا این فرهنگ والا و انسانساز امروز فراموشمان شده است؟ در آستانه ماه محرم نقش هیئتها در بیداری این گفتمان چیست؟ در گفتوگوی پیش رو حجتالاسلام مرتضی وافی به تمام این سوالات به همراه بیان مصداق پاسخ گفته است.
***
آیا واقعا انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ما ادامه حرکت و فرهنگ عاشورا بود یا نه؟
در میان همه اتفاقات و حوادثی که در تاریخ اتفاق افتاد، انقلاب اسلامی یک نقطه باشکوهی از خط ممتد عاشوراست. ما در مطالعاتمان به این نتیجه رسیدیم که منشا هدایتبخش انقلاب، عاشورا، کربلا و فرهنگ حسینی بود. ظرفیتی که پیش از انقلاب به نام هیئت مذهبی و تشکلهای دینی، هویت خودش را کاملا بر معنای عاشورا تعریف کرده بود، جایگاه عاشورا را شناخته بود، براساس این معیار و معنا جریان انقلاب را هم شکل داد. معیارهایی مانند تکیه بزرگان دین بر مسئله روضه، توجه به توسل، تاکید بر حقیقت اشک، پافشاری بر حفظ مناسک آیینی، ایجاد زمینههای درس گرفتن، پندآموزی و عبرتگیری از جریان عاشورا و... بود که شعلههای انقلاب را شکل داد. در آستانه انقلاب اسلامی حقیقت سرخ عاشورا و جای پای مفاهیم والای قیام سیدالشهدا(ع) را در میان جامعه –بویژه متدینین، هیئتهای مذهبی، مجالس علمی که حضور صاحبان اندیشه و فکر شکل میگرفت، در مقاومتهای درون زندانها، در ایثار خانوادههای شهدای دوره انقلاب، در فداکاری مردم و...- قابل مشاهده بود و این حقیقت سرخ نمود داشت.
آیا بعد از پیروزی انقلاب اسلامی هم این حقیقت سرخ جریان داشت؟
بعد جریان شکلگیری انقلاب هم تفکر عاشورایی بود و جریان داشت. این تفکر انسانها را بر مبانی و آرمانهای دینی، بر راه امام و آرمانهای امام، پافشاری بر دستاوردهای رشادتها و فداکاریهای روزهای قبل و بعد از انقلاب هدایت میکرد و بویژه جمعهای دینی و مذهبی تکلیف خود را میدانستند. تاریخ و دادههای شفاهی و مستندهای به جا مانده -چه مکتوب و چه شنیداری و چه تصویری- نشان میدهد که با شروع دفاع مقدس، جنگ هشت ساله ما بر سکوی تفکر بالنده عاشورایی قرار گرفت و مردم انقلابی ما با بهرهمندی از آموزههای عاشورا، باشکوه و عظمت وصفناپذیری در میان همه هجمهها و توطئههای دنیا ایستادند.
با پایان جنگ این روند چه شکلی به خودش میگیرد؟
بعد از پذیرش قطعنامه و پایان جنگ هشت ساله و به تعبیری شروع به ظاهر دوران سازندگی، بسیاری از مفاهیم و ظرفیتها، دستخوش تغییرات، غفلتها و بیتوجهیها و سادهانگاریها و عافیتطلبیها و خوابماندگیها فرهنگی قرار گرفت. معضلی که از بعد از اتمام دفاع مقدس، نتوانست نقش عاشورا را بازخوانی کند، نتوانست وظیفه مستمعان پای منبر سیدالشهدا را بشناسد، نتوانست نقش امروز هیئت مذهبی را بازخوانی کند. امروز هیئتها متهمان اصلی وضعیت فعلی جامعه و برآیند حوادث بد جامعه امروز هستند. برای همین، یا باید نقش هیئتهای امروز را با این ظرفیت عظیمشان حذف و نادیده بگیریم یا باید قبول کنیم که به دلیل عدم درک درستِ نحوه و میزان تاثیرگذاری ظرفیت عظیم اجتماعی هیئت، بخشی از اتهام برآیند وضعیت امروز جامعه و ایجاد ناهنجاریهای فرهنگی، سیاسی، اجتماعی به کمکاری در این حوزه برمیگردد. این اولین اتفاقی است که باید در جامعه دینی و مذهبی شکل بگیرد و تا این نگاه برای ما زنده نشود، نه فکری شکل میگیرد و نه به دنبالش حرکتی اتفاق میافتد.
از گفتمان عاشورا استفاده کردیم تا انقلاب ما به پیروزی رسید. اما الان این گفتمان یادمان رفته و هیئتهای ما هم از این ظرفیت به هر دلیلی استفاده نکردند. ما از کجای حرکت عاشورا استفاده کردیم تا انقلاب اسلامی به پیروزی رسید؟
حقیقت گمشده امروز ما، جایگاهشناسی عاشوراست. ما در جریان عاشورا و کربلا، حقیقتهایی را داشتیم که توجه به آنها و درس گرفتن از آنها و پیادهسازی مفاهیم آن میتواند امروز ما را تضمین کند. اولین اتفاق و حقیقت در جریان عاشورا، عدم واهمه از قلت عدد و جمعیت کم است. در روز عاشورا چه شد که این عده به ظاهر کم، ایستادند و چگونه از آن جمعیت عظیم 30 هزار نفری لشکر کوفه، ذرهای نهراسیدند؟ در یکی از تعبیرهای کوفیان، در زمانی که سرزنش میکنند شما از کربلا برگشتید و چرا این گونه کردید، تعبیری دارد که کوفیان میگویند: گروه و جمعیتی به سمت ما حمله بردند. دستشان به قبضههای شمشیرهایشان بود. نه از جنگ میهراسیدند و نه از مرگ باکی داشتند و نه به مال رغبتی داشتند و نه امان میطلبیدند. ما غیر از این با آنها چکار میکردیم؟! این حقیقت اول. امروز جامعه جوان هیئتی ما از کم بودن تعداد نباید بهراسد. این قلت عدد زمینه همبستگی، انسجام و اصرار به ایستادگی در راه را به ارمغان دارد. دومین مسئله اسیر نشدن در گرداب جوها و جوزدگیها و کوران احساسات است. اتفاقی که برای سیدالشهدا در میان خیمههای دشمن افتاد. آدمهایی که با تشویق و ترغیب به دنیا، پست و مقام و شهرت در مقابل سیدالشهدا صف کشیدند و به تعداد زیاد خودشان میبالیدند و در این جریان موافق آب، حرکت میکردند. این همیشه افتخار نیست. کسانی که به هر دلیل از توان خودشان برای ایستادن در مقابل این جو، استفاده نکردند و به فعل دشمن راضی شدند.
حقیقت سوم، روح حماسه و ایثاری بود که خودش را در رجزهای عاشوراییان نشان داد. حقیقت این رجزها شکوه حماسی است که امروز جامعه بیش از گذشته به آن نیاز دارد. هر چه تنهایی و غربت در مسیر خدا خودش را بیشتر نشان دهد، ما نیاز بیشتری به تجدید روحیه استقامت و ایستادگی داریم. چهارمین حقیقت، رفتارشناسی است. بازخوانی این حقیقت موجب میشود که هیئتهای ما شکل بگیرند. کسانی که دور حقیقت و کسانی که دور یک باطل جمع شدند. رفتارشناسی این دو جبهه و پیادهسازی مضامینی که بتواند این جنس از رفتارها را نشان دهد، یکی از ضرورتهای محتوایی هیئتهای امروز است. اگر جریان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس را خوب مد نظر قرار دهیم، میبینیم که در این دو مقطع کاملا جلوهای از جریان عاشورا در جبهه اولیای الهی و مقابله آن با جبهه طاغوت و شیطان و تقابل نور و ظلمت مشخص است.
حاج آقای وافی جانباز است و در اوان جوانی جبهه و جنگ را درک کرده است و یک یادگاری هم از دفاع مقدس به همراه دارد. خود شما اگر بخواهید مصداقهای تجلیهای عاشورا را در دفاع مقدس یادآوری کنید، به کدام موارد اشاره میکنید؟ اساسا آیا میتوانیم بگویم که دفاع مقدس ما تجلی عاشورا بود؟
بنده معتقدم، نمونه این تجلی هر کدام ما در کربلا بودیم. جبهههای ما جای حضور آدمهای یک جور نبود. آدمهای ناهمجور و ناهمسان در فضای جبهه ساخته میشدند. اولین نکتهای که منِ نوجوان را در فضای جبهه مجذوب خودش میکرد -همین نکته سبب میشد که در کربلا شیرخواره شش ماهه در کنار حبیببنمظاهر جمع شوند- روح بلند انسانها و تحملشان در همراهی و همنوایی با یکدیگر بود. الان ظرفیتها کم شده است. ما نیازمند بالا رفتن آستانه تحمل در جامعه امروزمان هستیم. من درباره چهار سال قبل حرف نمیزنم، راجعبه چهار سال بعد هم حرف نمیزنم. روح بلند انسانها را من در جبهه میدیدم. افرادی با شغلهای متفاوت و اخلاقهای گوناگون در جبهه حضور داشتند. حتی کسانی که گاهی پر از عیب بودند، گذرشان به جبهه رسید. فردی از قم به جبهه آمده بود که هنگام دزدیدن گاو صندق، پلیس سر رسیده بود و او با گاوصندوق پایین پریده بود و گاوصندوق را ول نکرده بود. او به «اصغر جيویسی» مشهور بود. گذر او هم به جبهه رسیده بود. جبهه جای ساخته شدن بود، ولی همه آدمهایی که در ابتدا به جبهه میآمدند تمام دکمههای تقوایشان بسته نبود. آنها در جبهه ساخته میشدند.
نکته دوم اینکه باید بدانیم این ظرفیت در هیئتهای ما هم وجود دارد، در صورتی که جا برای همه باشد. ما حق نداریم مجلس سیدالشهدا را و این سفره عظیم را با سلایق خودمان تنگ کنیم. همه باید بیایند. این نکته بهعنوان یک راهبرد باید امسال مورد توجه قرار گیرد. درها را باز کنیم، دیگران را دعوت کنیم و با تمام وجود بپذیریم. بدانیم که حرکتهای تصنوعی و متظاهرانه خودش را نشان دهد. باور داشته باشیم که باید در مکتب سیدالشهدا و مجالس این محرم، جاذبه حداکثری داشته باشیم. این شعار اول است. من این را در جبهه دیدم.
نکته بعدی این است که فضا و حال و هوای جبهه بود که زمینههای خودسازی را شکل میداد. هیئت باید جایی باشد که پدران و مادران ما با خیال راحت فرزندان خودشان را به آن تشکل و مجموعه بسپارند و آن را به عنوان یک نقطه امن تلقی کنند. من بسیاری خوبها را در جبهه شناختم و اگر کسی میخواست خوب باشد، فضای جبهه به او کمک میکرد. مناجاتهای نیمه شب، دعاها و توسلات، سورههای قبل از خواب و توجه به قرآن، صبحگاههای با سوره والعصر و ذکرها، کلاسهای آموزشی، همراهی کسانی که توانمندیهای بیشتری داشتند، درسشان خوب بود، اطلاعاتی در حوزه تاریخی و دینی داشتند، توانمندیهای فنی داشتند، اینها در جبهه به کمک دیگران میآمدند و به این صورت آدمها رشد پیدا میکردند. فعالسازی این ظرفیت در هیئتهای امروز لازم است.
نکته بعدی که بنده از عاشورا در جبههها دیدم، روح استقامت و ایثار بود. واقعا اگر حقیقت عاشورا نبود، ما این را از کجا درس میگرفتیم؟ نمیدانم! اینکه عدهای گرسنه بمانند، تشنه بمانند، شبها نخوابند، دور از اهل و عیال و خانمان باشند، اما بمانند و بایستند. این برای من عجیب بود. ما چهرههایی را میدیدیم که انگار خداوند در وجود اینها ترس نگذاشته بود. خدا رحمت کند حاج حمید ملاحسینی را که وقتی روی پل فاو راه میرفت و صدا میزد، همه زمینگیر میشدند یا به اصطلاح کپ میکردند. ایشان راه میرفت و میگفت، ای تیری که رویش نوشته شده است ملاحسینی، بیا و به من بخور. وقتی عرض نهر خین را شنا کرد، تیرهای دشمن به لباس غواصی او ساییده میشد و اینگونه در سینه دشمن میرفت. اینها کلاهخود از سر انداختند و زره از تن کندند و به سینه دشمن زدند. چه کسی جرات چنین کاری را دارد؟! با بدن و گوشت و پوست جلوی گلوله برود! وقتی میخواستند ترکشهای ظاهری بدن حاج علی را بکشند، نمیشد دانه دانه با پنس آنها را کشید، لیف حمام آورده بودند و بر روی بدن او میکشیدند تا ترکشها بیرون بیایند. دیدن اینها برای من که یک نوجوان بودم، چیز عجیبی بود. نکته بعدی که در جبهه برای من خیلی جلوه داشت، نشاطی بود که در جبهه روان بود. جنگ، خون، کشته شدن، کشتن، به ظاهر نیازمند یک روح قوی، پرخشونت و غلیظ دارد. از لطافتهایی که من نوجوان در روح بعضی از این شهدا و بزرگان جبهه میدیدم و آن نشاط و از آن مزاحهایی که در گرماگرم جریان جنگ از اینها به چشم میآمد، میشد فهمید که مرگ را به بازی گرفتند. این مسئله عادی نیست! در جامعه امروز چطور میشود در گرماگرم عملیات، این روح نشاط، سرزندگی، امید، شادی و شوق را زنده نگه داشت؟! اینها دین به معنای عین خوشگذرانی و لذت را فهمیده بودند، دینی که لذت دارد. اینها آن چیزی که از غذا خوردن و نخوردن، از خوابیدن و نخوابیدن، از جنگیدن و پشت جبهه مدتها به انتظار یک عملیات ماندن، میگرفتند، فقط روح نشاط و سرزندگی بود. این عجیب است.
نکته بعدی روح تواضع حاکم بر جبههها بود. من به چشم خودم رفتارهایی از این بزرگان و فرماندهان دیدم که نشات گرفته از روح تواضع آنها بود. من این روح را در جای دیگر ندیدم. روح تواضعی که در بچههای جبهه میدیدم، کلاس معرفت و علم بود. اینکه امام میفرمودند بعضی از اینها یک شبه ره صد ساله و هزار ساله را طی کردند، واقعا در جلوی چشمان ما نمود داشت. روح تواضع در کسی به این سادگیها شکل نمیگیرد. من یادم است دچار یک بیماری شدم. آن موقع یک جوان پانزده شانزده ساله بودم. حاج حمید ملاحسینی، آن زمان معاون گردان بود، ولی بهعنوان معاون گروهان ایستاده بود. با اینکه شأن و جایگاهش معاون گردانی و معاون گروهان بود، به من گفت: مرتضی هر وقت کاری داشتی من را صدا بزن. چرا؟ چون من به شدت تب کرده بودم و تنم لرز افتاده بود. به گونهای که نمیتوانستم یکی دو قدم هم راه بروم. اوضاع و شرایط آن منطقه هم به گونهای بود که همه در تکاپوی جابهجایی و جمع کردن وسایل بودند. کمتر کسی متوجه کسی بود. او حواسش به من بود. من یادم است که گاهی به قضای حاجت نیاز پیدا میکردم. او میآمد و من را روی دوش خودش میانداخت و تا دستشویی من را میبرد و صبر میکرد و من را دوباره برمیگرداند و بعد دنبال کارهای فرماندهیاش میرفت. شاید هشت تا 10 بار این مسیر طولانی را من را میبرد و برمیگرداند. من برادر ندارم، ولی الان شخصیتی را میشناسم که وقتی مجروح شده بودم روزها و شبها عین یک برادر کنار من بیدار ماند. شهیدی را میشناسم که سر یک سفره غذا، بدون اینکه سر و صدا کند و بگوید من سیرم یا غذا کم است، لقمهاش را برمیداشت و به سمت غذا میبرد و بدون اینکه به غذا بزند میخورد تا غذا به بقیه برسد و کسی نداند که او دارد نان خالی میخورد. ماجرای شهید زینالدینها و دیگران در تمیز کردن سرویسهای بهداشتی و... آنقدر متواضعانه برخورد میکردند تا سرباز، فرمانده لشکر را نشناسد. این روح تواضع در برخی از ما کم شده است. مقداری علم، کمی شهرت و سمت و مقام سبب میشود که دست و پای خودمان را گم کنیم.
یک خاطره از عبدالله ضابط بگویم. چون میدانم جایی ثبت نشده است. شب آخر عمر عبدالله ضابط، ما با شیخ عبدالله در شمال بودیم. با هم شام خوردیم. دعای توسل خواندیم. یادم است که در دعای توسل، روضه امام رضا(ع) خوانده شد و بعد عبدالله ضابط به من گفت: خوب کردید روضه امام رضا(ع) خواندید، من خیلی دلم تنگ بود. ایشان به امام رضا(ع) خیلی علاقه داشتند. آن شب بعد از دعای توسل درخواست کردم برای دانشجویان کمی بخواند، به من گفت که بگذار این حال برایم بماند. با هم یک اصطلاحی داشتیم و میگفتیم اگر لب از لب باز کنید، کمی از آن حال میرود. کم کسی است که اینقدر بتواند با اخلاص بخواند تا همهاش برایش بماند. استاد ما میگفت: هر جایی که به شما ندادند بخوانید و نگذاشتند که بخوانید، بدانید آنجا همهاش برایتان مانده است. شب، زیر نمنم باران خداحافظی کردیم و قرار شد ایشان بایستد و فردا صحبتی برای دانشجویان داشته باشد و روضهای برای دانشجویان بخواند و بیاید. به من گفت: قرار ما سیره. مهدی سلحشور را هم خبر کن. فردا شب در مسجد فرودگاه آن اتفاق برایش افتاد و آن عروج شهادتگونه برایش شکل گرفت. عبدالله به شدت اهل کار بود و کم به استراحت میپرداخت. همیشه به او میگفتم که کمی استراحت کن. جواب نمیداد و میخندید. خیلی به او میگفتم که خوابت کم است، اذیت میشوی. بعد از رحلتش خوابش را دیدم. حاج عبدالله از یک باغ بزرگ و باشکوهی بیرون آمد. با تعجب به او گفتم: اینجا کجاست؟ گفت این را به من دادهاند. در باغ باز بود. گفتم: اینجا چکار میکنید؟ خندید و گفت: استراحت. جواب ما را آن روز داد. امیدوارم ما بتوانیم بخشی از استراحتهایمان، عافیتها و راحتیهایمان را در وقتش داشته باشیم و این حرکت و فعالیت و نشاط را از ما نگیرد.