شما با چه انگیزهای وارد فعالیتهای تشکیلاتی مخالف نظام شاه شدید؟
بنده متولد سال 1325 شهرستان خوانسار هستم و تا کلاس ششم ابتدایی آنجا درس خواندم. سال 1340 تصمیم گرفتم به تهران بیایم به این شکل که شبها درس بخوانم و روزها کار کنم. در تهران هم در چند جای مختلف مشغول به کار شدم. مثلاً دروپنجره سازی، کاغذ فروشی، دفترسازی و چند جای دیگر، تا اینکه وارد قضایای سال 41 و مسائل رفراندوم و انقلاب سفید شدم. در سال 1354 و 1355 زمانی که در زندان بودم خیلی فکر کردم که چه شد من وارد این داستانها شدم و مسیر زندگیام به این سمت کشیده شد. در نهایت به این نتیجه رسیدم که مادرم در شکلگیری فکرم خیلی تاثیر گذار بوده است. آن موقع که ما در شهرستان بودیم برق نداشتیم. بنابراین اکثرا مردان شاغل، شب که به خانه میرفتند بعد از خواندن نماز و خوردن شام میخوابیدند. تلویزیون و وسایل امروزی هم نبود که تا پاسی از شب بیدار بمانیم. تنها وسیله روشنایی همان چراغ فیتیلهای بود. به غیر از پدر و برادر کوچکترم که شبها زود میخوابیدند، مادرم شبها بیدار مینشست تا برادر نانوایم ساعت نُه از نانوایی برگردد. مادرم با اینکه سواد آنچنانی نداشت ولی با همان چیزهایی که از مکتب یاد گرفته بود کتاب دعا و قرآن و یکسری از خزائنالاشعار یا زندگی ائمه و حضرت عباس(ع) را فقط میتوانست بخواند اما نوشتن بلد نبود. او شبها قبل از آمدن برادرم اینها را میخواند و مینشست گریه میکرد. آن موقع من خیلی کوچک بودم و هنوز مدرسه نرفته بودم. وقتی از مادرم میپرسیدم اینها چیست که میخوانی و بعدش گریه میکنی در جواب میگفت این کتاب زندگی امامحسین(ع) یا حضرت فاطمه(س) است که شهیدشان کردند. اینها آدمهای خوبی بودند و از طرف خدا آمده بودند تا به ما بگویند که کار بد نکنیم و کارهای خوب کنیم و به فکر مظلومان باشیم. وقتی هم میپرسیدم که الآن کجا هستند تا نزدشان برویم، میگفت الآن شهید شدهاند. ولی پیشنماز مسجدها یا همان آخوندها شبیه آنها هستند. از آن طرف هم میگفت که شمر و یزید آنها را شهید کردند و خیلی آدمهای بدی بودند. آن موقع هم چون ژندارمها ظلم میکردند و رشوه میگرفتند و همیشه مظلومها و بدبخت بیچارهها را با خودشان میبردند به همین دلیل ما از آنها متنفر بودیم. به قول مادرم شاه و ژاندارمها مثل شمر و یزید بودند. به همین دلایل بود که دشمنی با خاندان شاه و دستگاه حکومتی در نهاد من قرار گرفته بود و ملکه وجودم شده بود.
آیا مادر و خانواده شما اهل سیاست بودند؟ چگونه با مبارزه علیه شاه آشنا شدید؟
بله. یکی از برادران من روحانی بود و خانواده مذهبی داشتیم ولی فقیر هم بودیم. به این دلایل از همان بچگی من علاقه خاصی به روحانیت و پیشنماز مسجدها پیدا کردم و گاهی مؤذن میشدم و اذان میگفتم. یادم است یکبار پدرم از من پرسید وقتی بزرگ شدی میخواهی چکاره شوی؟ من هم گفتم میخواهم ژاندارم شوم. پدرم گفت: ژاندارم که شغل خوبی نیست، چرا این را گفتی؟ گفتم من که نمیخواهم ژاندارم شوم تا مردم را اذیت کنم و رشوه بگیرم. چون قبلاً یک عکس موقع رژه ژاندارمها جلوی شاه را دیده بودم که در دست هر کدام یک اسلحه است، به پدرم گفتم میخواهم وقتی شاه از جلوی من رد شد، با تفنگ شاه را بکشم و بعدش سریع فرار کنم. بابام ناراحت شد و گفت پسر تو آخر سرِ زنده به گور نمیبری یا در زندان میمیری یا در خیابان کشته میشوی. از بچگی با همین فکرها بزرگ شدم. در مدرسه هم چون شاگرد زرنگ بودم، مبصر کلاس میشدم. وقتی بچههای مرفه با بچههای فقیر دعوا میکردند اصلاً کار به این نداشتم که حق با کدام طرف است. فقط طرف بدبخت بیچارهها را میگرفتم و اولین کاری که میکردم کت و شلوار بچه پولدارها را پاره میکردم. میگفتم حالا که بدبختها نمیتوانند لباس نو تنشان کنند کاری کنم تا پولدارها لباسهای وصله پینهدار بپوشند. یا وقتی بچه پولدارها با خودشان به مدرسه آجیل میآوردند و بقیه با حسرت نگاهشان میکردند، الکی میگفتم که اسمت را در قسمت بدها نوشتم او هم از ترس میگفت چیکار کنم تا این کار را نکنی؟ من هم میگفتم اگر فردا یک کیسه آجیل برای ما بیاوری، اسم تو را خط میزنم. فردا که آجیل میآورد بین بچههای فقیر آجیل را پخش میکردم تا حسرت به دل نمانند و اسم طرف را خط میزدم. آن موقع من خیلی نمیدانستم که مبارزه چیست و در آینده میخواهم به کجا برسم ولی کلی از این کارها انجام میدادم طوری که به من ژانوالژان میگفتند.
آیا وقتی که به تهران آمدید همین روحیه را حفظ کردید؟
وقتی که به تهران آمدیم بیشتر توی بازار کار میکردم و بازار هم یک جو مذهبی داشت. سهشنبه شبها هم یک جلسه مذهبی بود که حاج صادق امانی عضو موتلفه آن را اداره میکرد. سخنران هم خودش بود. آن موقع ما نمیدانستیم که چی به چی است و بعداً فهمیدیم که نفرات موتلفه در آن جلسات میآمدند. مثلاً با ده نفر جلسات شروع میشد و به مرور تعداد نفرات افزایش مییافت و بیشتر موضوع جلسات مربوط به آیتالله خمینی بود. صادق امانی شعرهای انقلابی و از امام حسین(ع) و از شهادت میگفت. فضای این هیات با دیگر مداحان و هیئتهای عزاداری فرق میکرد. در این جلسات سینهزنی هم انجام نمیشد.
قدری بیشتر راجع به جلسات و فعالیتهای صادق امانی و گروهش توضیح دهید.
سخنرانیها بیشتر راجع به آیتالله خمینی و چاپ و توزیع اعلامیههای ایشان بود. این گروه بعد ازسال 42-43 اسم خودشان را مؤتلفه گذاشتند. اویل دو سه هیئت بازاری بودند که به نام هیئتهای موتلفه مشهور بودند و همگی کاسبی میکردند. من هم به همراه این نفرات، اعلامیههای امام را میبردم و به در و دیوار میچسباندم. بعد از قتل منصور چون این دوستان بیشتر هیئتی عمل میکردند و تشکیلات منسجم نداشتند و مسائل امنیتی را رعایت نمیکردند، خیلی از هم پراکنده شدند. امام خمینی هم همان موقع به آنها گفت اگر میخواهید به این شکل پراکنده باشید بهتر است که با همدیگر متحد شوید. حتی اگر قرار باشد دو سال هم کار نکنید. به این ترتیب سه هیئت با هم متحد شدند و هیئت موتلفه به وجود آمد. اما این دفعه دیگر مسائل امنیتی را رعایت میکردند و موتلفه را به چند شاخه تبدیل کرده بودند و همه مسائل را بقیه شاخهها نمیدانستند. به همین علت بعد از قتل منصور تازه بقیه شاخهها فهمیدند که این کار یک شاخه دیگر از موتلفه بوده است و به همین علت عصبانی شدند و گفتند چه کسی گفت که این قتل را انجام دهید و آدم بکشید. خیلی از آن آقایان بعد از قضیه 15 خرداد و ورامین و دستگیری رفقایشان، مبارزه مسلحانه را کنار گذاشتند و وارد کارهای عامالمنفعه و کارهای فرهنگی و تاسیس صندوقهای قرضالحسنه شدند و از طریق فرهنگی کار انقلاب را پیش میبردند. بعد از آن هم مدرسه رفاه و مدرسه علوی را ساختند.
رژیم خیلی از کسانی را که مبارزه میکردند، دستگیر میکرد و به زندان میانداخت. البته دیگر مثل قبل نبود که پنج شش ماه کسی را زندان بیندازند و مدت زندانیها به چهار یا پنج سال یا حتی 14 سال رسیده بود. وقتی هم افراد نهضت آزادی دستگیر شدند به آنها مدت زندانی بالا دادند. این مساله باعث شد که یک عده بترسند و مبارزه با رژیم را کنار گذاشتند. به این شکل، مبارزات حالت درجا زدن پیدا کرد و یک عده حتی مخالف مبارزه و مخالف انقلاب شدند و خودشان را کنار کشیدند. از طرف دیگر کسانی که در زندان افتاده بودند هم با اختلاف کرده بودند. نسل جوانترها مثل حمید نجات، سعید محسن و بدیعزادگان با سران خودشان در زندان مثل بازرگان و مرحوم طالقانی اختلاف پیدا کرده بودند. حتی نفرات سازمان مجاهدین و نهضت آزادی در زندان با هم به مشکل خورده بودند. یک عده معتقد به کارهای قانونیتر بودند و عده دیگر معتقد بودند که دیگر فایده ندارد و باید مبارزه مسلحانه کرد.
بعد از دستگیری اعضای گروه موتلفه و تعطیلی جلسات آنها شما چه کردید؟ باز هم وارد کار تشکیلاتی شدید؟
طبیعتا برای اینکه بتوانیم کار مبارزه را پیش ببریم و در فعالیتها موفق باشیم، باید یک گروه تشکیل میشد تا کارها اصولی و اساسی انجام شود. ما هم با ده پانزده نفر از دوستانمان سعی میکردیم با همدیگر متحد بمانیم و هر کاری که صلاح میدیدیم انجام میدادیم و خودمان یک شاخه جدا بودیم.
اسامی این گروه خاطرتان است؟
علاوه بر بنده آقایان لشکری، میرهاشمی، احمد کروبی، مقدم و یک سری دوستان دیگر بودند.
این تشکل خودجوش چه کارهایی انجام میداد؟
دور هم مینشستیم و تصمیم میگرفتیم تا هر کاری که پیش آمد، ما در پاسخ چه کنیم. ممکن بود سه ماه پشت سر هم همدیگر را نبینیم. بعضی وقتها به همدیگر کتاب برای خواندن میدادیم. کتاب مینوشتیم. اعلامیه پخش میکردیم. البته چون خفقان شدیدی بود خیلی مخفیانه کار میکردیم و برای پیدا کردن نیروی جدید شاید دو سال پیگیری میکردیم.
نیروی جدید را چگونه و از کجا انتخاب میکردید؟
آن موقع چون نظام روی کلاسهای آموزش عربی حساسیت نداشت یکی از دوستان به نام جواد، کلاس آموزش عربی به زبان ساده را در مساجد راه اندازی کرد. ما هم تبلیغ می کردیم که همه در این کلاسها شرکت کنند. آقا جواد هم فقط عربی درس میداد و هیچ کار یا حرف سیاسی نمیزد. ولی ما با خودمان کاغذ و قلم میبردیم و اسم کسانی که فکر میکردیم بعداً به دردمان بخورد را یادداشت میکردیم. بعداً سر فرصت با اینها دوست میشدیم و چندین گردش و مسافرت با هم میرفتیم و اگر احساس میکردیم با طرز تفکر ما همخوانی دارند آنها را جذب میکردیم. اما سعی میکردیم که تعدادمان به دلایل امنیتی هم زیاد نشود. هر وقت هم میخواستیم اعلامیه بزنیم نام چند گروه مختلف را زیر اعلامیه مینوشتیم تا رژیم گیج شود.
کارهای تشکیلاتی مثل کار همین بچههایی که دور هم جمع شده بودند، چقدر در پیروزی انقلاب نقش داشت؟
کارهای تشکیلاتی و فعالیت گروهی برای انقلاب، یک جرقه برای پیروزی بود. بعضی از کمونیستها فقط معتقد بودند باید کار مسلحانه کرد مثل کوبا و ویتنام و از این طریق حکومت را به دست گرفت و رژیم را ساقط کرد. بعضیها هم میگفتند در حد قانون مبارزه میکنیم و بعد هم حزب تشکیل میدهیم و از طریق حزب به قدرت میرسیم و حرفهایمان را میزنیم. ما نظرمان این بود که نه آن به تنهایی و نه این به تنهایی نمیشود. هر دو باید توأم با هم باشند. هم کار سیاسی و آگاهی مردم باید باشد و هم کار عملی. باید هر چند وقت یک بار کاری کنیم که مردم خوشحال شوند. به همین دلیل گاهی اوقات میگشتیم دنبال آدم منفور مثل شعبان بیمخ یا مثلاً جاهایی بمب میگذاشتیم که مربوط به شهربانی و دولت بود. ما میگفتیم جرقه هستیم. این جرقه را ما روشن میکنیم و معلوم هم نیست کارهایی که ما علیه رژیم میکنیم اصلاً به تغییر حکومت بیانجامد یا نه. ممکن است پنجاه سال دیگر طول داشته باشد و بعد به نتیجه برسد یا ممکن است در نطفه خفه شود و از بین برود و هیچ مسئلهای هم پیش نیاید. منتها میگفتیم ما وظیفهمان است که کاری انجام دهیم و مردم یواش یواش آگاه شوند. اگر ما از بین رفتیم بعد از ما این جرقه را تبدیل به شعله کنند.