به گزارش حلقه وصل، قاسم عباسی از رزمندگان دفاع مقدس در خاطره ای نوشت:
عید سال ۶۴ بعد از عملیات بدر مرخصی آمدیم. اسماعیل به همراه چند نفر با ماشین پژوی ۵۰۴ پدرش دنبالم آمد و نیم روزی با هم بودیم. ماشین سبز یشمی خوشرنگ. شاید هم مغز پسته ای. یادم نیست بجز من کدام یک از دوستان هم بودند. شب از طرف میدان قزوین به سمت محل می آمدیم.
دست راست اسماعیل چند روزی بود که در عملیات تیر خورده بود و کف دست و پنجه اش را تا نزدیک آرنج گچ گرفته بودند. برای دنده، دست راست گچ گرفته اش را روی فرمان نگه می داشت و به زحمت با دست چپ دنده را عوض می کرد. دقیقا سر دوراهی قپان، بدو ورود به خیابان امین الملک پیر مردی وسط خیابان جلوی ماشین دوید و محکم روی کاپوت کوبید. اسماعیل بلافاصله ترمز کرد. تا ایستادیم متوجه شدیم وضعیت قرمز بوده و داخل ماشینِ در حال حرکت بی خبر بودیم (در وضعیت قرمز می بایست توقف می کردیم و تمام چراغ ها بخاطر بمباران هواپیماهای دشمن خاموش می شد).
با وجودی که فوری چراغ ها را اسماعیل خاموش کرد ولی پیر مرد ول کن نبود. با غیظ و عصبانیت به طرف اسماعیل هجوم آورد. سرش را داخل ماشین کرد و در تاریکی با کف دست چند بار به صورت اسماعیل اشاره کرد. آن قدر عصبانی بود که کلمات را درست ادا نمی کرد و روبروی صورت اسماعیل با خشم که صحبت می کرد آب دهانش می پاشید.
با وجودی که هیچیک از افراد داخل ماشین اصلا نمی دانستیم بیرون چه خبر بوده و هیچ تقصیری نداشتیم ولی اسماعیل چند بار با صمیمت تمام عذر خواهی کرد و آنقدر افتاده و با احترام برخورد کرد که پیرمرد بخود اجازه نداد بیشتر توهین کند و یا مثلا به صورت اسماعیل ضربه ای بزند. پیرمردِ شصت و چند ساله ی ضعیف جثه، از واکنش متواضعانه اسماعیلِ خوش قد و بالا آرام شد.
شاید در ابتدا فکر می کرد اوباش هستیم و از روی عمد به آژیر بی اعتنایی کرده ایم. اسماعیل حتی اشاره ای هم نکرد که خود، رزمنده ام و این دست داخل گچم بخاطر تیر دشمن است.