گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - مرحله اولی که شهید محمدمهدی (جواد) محمدی مفرد بعد از ۳۵ روز به کشور بازگشت فرزند دومش به دنیا آمد که پس از تولد فرزندش بدون اطلاع پدر و مادرش برای بار دوم به سوریه رفت؛ وقتی از همسرش علت این کار او را جویا شدند گفت: «میترسید شما اجازه رفتن به جبهه مقاومت و جهاد را ندهید.»
شهید محمدی مفرد تحصیل کرده بود و تازه در مقطع فوق لیسانس دانشگاه فردوسی مشهد قبول شده بود که تصمیم گرفت به سوریه برود لذا از روی احساسات این راه را انتخاب نکرد.
شهید جواد محمدی مفرد ۳۸ سال سن داشت و زمانی که برای آموزش و هدایت نیروهای لشکر فاطمیون از مشهد عازم جبهههای نبرد حق علیه منادیان اسلام آمریکایی در سوریه شد و در نهایت در عملیات آزادسازی محاصره شهرهای «نبل و الزهرا» در تاریخ ۱۵ بهمن ماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید.
**: در منزل شهید جواد محمدیفرد در مشهد خدمت پدر و مادر بزرگوارشان رسیدیم. ممنون از این که ما را به حضورتان پذیرفتید. بیشتر می خواستیم احوالپرس باشیم و بیاییم خدمت شما و حاج خانم.
اول که می خواهم بیایم خانه شهدا یک آشنایی کلی پیدا می کنم. اول که زدم در گوگل، کلی «شهید محمدی» آمد، می دانستید جز پسر شما چهار «جواد محمدی» مدافع حرم بودند؟
پدر شهید: یکیش مال اصفهان است.
**: آره، همهاش برای اصفهان بودند. بعد من گفتم این نباید باشد، این شماره مشهد است، بعد این جواد محمدی اصفهان است، بعد یک جواد محمدی دیگر شیراز بود، رفسنجان، کرمانشاه، مشهد، با خودم گفتم من شنیده بودم اسمها روی آینده آدم تأثیر می گذارند، بعد محمدی را در تهران می دانید چه می گویند؟ طرف محمدی شد یک اصطلاح است، یعنی کسی که به دست غیرمسلمان کشته می شود. بعد گفتم عجب... ما در بین شهدای هشت سال دفاع مقدس هم جواد محمدی داریم، فقط من در همین جستجویی که کردم؛ شاید هم بیشتر باشد؛ اما من ۵ تا جواد محمدی که پیدا کردم همه مدافع حرم بودند، برایم جالب بود اسم و فامیل واقعا روی آینده آدم تأثیر دارد.
پدر شهید: ایشان سه تا اسم دارد؛ وقتی می خواست به دنیا بیاید من اسمش را مهدی گذاشتم، شب تولد حضرت جواد الائمه علیه السلام به دنیا آمد، گفتم جواد صدایش کنید؛ شناسنامهاش را مهدی گرفتم، پس تا اینجا شد دو تا اسم، یک اسم جهادی هم دارد به نام ابوفاضل، نمی دانم سر فلکه عکسش را روی دیوار دیدید یا نه؟
**: بله؛ وقتی آمدم دیدم نقاشی شده بود روی دیوار.
پدر شهید: سه تا اسم دارد، جوادش هم درست است، مهدیاش هم درست است، ابوفاضلش هم درست است، هر یکی را گفتید درست گفتید. من حتی پریروز در مسجد داشتم نماز می خواندم ظهر یک آقای روحانی آمد کنار من نشست، نمی شناختمش، تازه آمده بود؛ وقت نماز بود؛ گفت از اینجا رد می شدم گفتم بروم نمازم را بخوانم بعد بروم. دیدم یکراست آمد کنار من نشست. نماز که تمام شد گفتم حاج آقا چند تا سئوال دارم ازتون. گفت بفرما. گفتم من محمدی هستم، شما اسم شریفتان؟ گفت فرقانی. گفتم اهل کاشمر هستید؟ گفت نه، اهل تهرانم. گفتم ساکن مشهد هستید؟ گفت نه ساکن تهرانم. من وقتی آمدم شما را دیدم اینجا هستید گفتم من باید پهلوی پدر شهید بنشینم. گفتم شما من را می شناسید؟ گفت بله می شناسم. گفت در تهران بیشتر مردم تهران جواد محمدی را می شناسند، از مشهد بیشتر می شناسندش.
**: فعالیتشان آنجا بیشتر بوده؟
پدر شهید: کارهایی می کرده در تهران. در شلوغی ها و اینها سریع می رفت تهران. یک آدم ورزیده بود، چون ایشان دوره چریکی و پارتیزانی دیده بود، مربی ووشو بود، مربی کاراته بود، الان یکی از سالن های استودیوم تختی به نام ایشان است، عکس بزرگش را هم زدند رو به روی تالار کسری و نوشتند استاد کاراته و اینها، آنجا می رفته آموزش می داده.
**: تهران؟
پدر شهید: در مشهد؛ مزدی هم اصلا نمی گرفته، فی سبیل الله آموزش می داده. وزیر ورزش گفت ما چه کار کنیم برای این جوانی که هیچی از ما نگرفته، گفته نامش را زنده نگه می دارد، سالن را به نام خودش می زند. الان این سالن را به نام ایشان زدند. آن وقت گفت تهران پسر شما را همه می شناسند. گفت اگر من نمی شناختم نمی آمدم کنار شما بنشینم.
تهران هم برای او سه چهار یادواره سنگین گرفتند. بیشتر یادواره هایش هم در مسجد جامع آل یاسین، در خیابان مدائن تهران بود. آن وقت آنجا چندین یادواره گرفتند. موقعی که آنجا می خواستند یادواره در مسجد بگیرند، آن زمان شهردار تهران آقای قالیباف بود، آن منطقه کلا شهرداری را تعطیل کرده بود و گفته بود فقط در خدمت خانواده شهید محمدی باشید، پوستر و پرده و اینها فراوان نوشته بودند و زده بودند و یک مجلس سنگین تر از همه اینها در برج میلاد گرفتند. برای هیچ یک از شهدا در برج میلاد نگرفتند ولی برای ایشان گرفتند. برج میلاد هم سالن خیلی بزرگی دارد، من هم نرفته بودم تا آن موقع.
یک وقتی ما رفتیم آن مجری برنامه، آقایی هست به نام آقای حسینی مال صدا و سیماست، ما را می شناسد، چون پسر دیگرم آقا روح الله آنجا در صدا و سیماست. سالن پر از جمعیت بود. گفت ما امشب مهمان عزیزی داریم، پدر شهید مدافع حرم حاج جواد محمدی. گفتند بیایید روی سِن. من یکی از بچه هایش را بغل کردم یکی را دستش را گرفتم و رفتم روی سن، علی اکبر را آقای حسینی گرفت گفت این را بده بغل من، مردم بلند شدند، ضجه می کشیدند وقتی بچه هایش را دیدند، گفتند این دو تا بچه های شهید هستند. بچه هایش خیلی خوشگل هستند.
**: عکسشان را دیدم، با مادرشان هستند دیگر؟
پدر شهید: بله. مردم گفتند چطور از این بچه ها دل کنده و رفته؟
**: فرزند کوچکشان الان باید ۵ سال داشته باشد؟
پدر شهید: بله. ابالفضل و علی اکبر. کوچکتره علی اکبر است.
برنامه اش هم طول کشید برنامه سنگینی بود، آقای قالیباف دستش درد نکند.
البته ایشان خادم حرم بود، کارمند فرودگاه بود، مدیر کاروان بود و مکه می برد، کربلا می برد، سوریه می برد، آن فیلمی هم که به شما نشان دادیم آخرین سفری بود که کاروان برده بود کربلا، آنجا مزدش را از امام حسین علیه السلام گرفت. حج واجبش را هم رفته بود، سن ایشان ۳۷ سال بود ولی چون جوش انقلاب را می زد، غم و غصه خانواده شهدا را می خورد و خود شهدا را، غم و غصه برای آقا می خورد، آقا را خیلی دوست داشت، سنش را اگر به کسی بگویی می گوید ۶۰ سال دارد، نه. ۳۷ سال داشت؛ اگر اشتباه نکنم متولد ۵۶ بود.
خب ایشان به حمایت از مستضعفین و کمیته امداد با دوچرخه به دور ایران رفت.
**: پس حسابی ورزشکار بودند.
پدر شهید: خیلی ورزشکار بود، دور ایران رفت. با پرچم کمیته امداد بدون هیچ گونه چشم داشتی، یک ریال کسی بهش نداد، خودم همه پول هایش را دادم. این هم یکی از افتخاراتش بود، کوچک هم بود که با مادرش راهپیمایی می رفتند، همه مردم دستشان را بالا می کردند این هم دستش را بالا می کرد. ولی ما فیلم از این قضیه نداریم.
امکان نداشت شهیدی در مشهد بیاید ایشان نرود در تشییع جنازه اش؛ امکان نداشت. ما یک شبی رفته بودیم بیرون از شهر بُراق و اینجاها، یک دفعه یادش آمد که ما امشب شهیدی داریم؛ گفت باید بروم، گفتم شامی بخور میوه ای بخور، گفت نه، هیچی نخورد. یعنی یک همچین علاقه خاصی به شهدا داشت. و آمد به مشهد.
برای رفتنش هم خیلی زحمت کشید خیلی تلاش کرد، آن زمان فقط افغانها را می بردند و ایرانی نمی بردند، ایشان خیلی تلاش کرد، سردار مرتضوی آمدند اینجا و همینجا نشستند، گفت آقای محمدی! من پسر شما را نمی شناختم، ایشان آمد در دفترم جلویم نشست؛ دستش را روی زانوهایم گذاشت و کت من را هم گرفت و گفت چرا من را نمی فرستی و زار زار گریه می کرد، آنچنان گریه می کرد که من هم گریه می کردم. سردار مرتضوی فرمانده لشکر فاطمیون است. ایرانی است. بعد می گوید از معاونم پرسیدم ایشان را می شناسید؟ گفت بله ایشان جواد محمدی است؛ کارمند فرودگاه است و تحصیلات عالیه دارد.
**: لیسانس چی داشتند؟
پدر شهید: ایشان چون یادواره زیاد می گرفت، اول در رشته دیگری بود بعد آمد در رشته خبرنگاری تحصیل کرد.
سردار تعریف می کرد: هر چه التماس کردم روی این صندلی بنشین گفت نه نمی نشینم، امکان ندارد. بعد گفتم آخه عزیز من ما فعلا دستور نداریم ایرانی بفرستیم، فقط باید افغانها را بفرستیم. گفت من افغان هستم، به ایشان گفته بود من افغانام. گفته بود تو که ایرانی صحبت می کنی، گفت من اینجا به دنیا آمدم. گفتم ما مدارک می خواهیم ازت، گفت چه مدارکی؟ گفت هر چی خواستیم از جیبش درآورد به ما داد.
همه کارهایش را کرده بود، پاسپورت گرفته بود، شناسنامه افغانی گرفته بود، همه اینها را می گوید داشت، همه مدارک را داد. گفتم پس فردا بیا برو، دیگه رفت و مدتی آنجا بود، برای زایمان خانمش برگشت. به من زنگ زد گفت بابا من دارم می روم بیمارستان و خانمم را می برم بیمارستان برای وضع حمل؛ دعا کن بچه ام بدون هیچ مشکلی به دنیا بیاید.
من رفتم حرم و دعا کردم همانجا بودم زنگ زد، گفت بابا بچه به دنیا آمد. الحمدلله صحیح و سالم. ما رفتیم بیمارستان دیدیم پسر است و اسمش را هم جلوتر علی اکبر گذاشته بود. کلا سه روز بچه را دید، از بیمارستان که بردند بعد از سه روز، ما قصابی فرستادیم گوسفندی آورد و عقیقه کردند برای بچه. گوشتش را هم دادیم به خیریه، گفتم شب بروم بنشینم با بچه ام صحبت کنم. شب که رفتم دیدم نیست. به خانمش گفتم حاجی کجاست؟ گفت حاجی رفت. پرسیدم کجا رفت؟ گفت سوریه. فرمانده بود. گفت واحد آنجا در سوریه کسی را ندارد ما هم عملیات داریم، باید بروم و رفت. با ما خداحافظی نکرد. رفت و خلاصه مدتی هم آنجا بود تا اینکه شهید شد.
شهادتش هم به این صورت بود که اینها در یک جایی بودند که یک ساختمانی بود. اینها مثلا پشت دیوار ساختمان با نیروهایش بودند، داعشی ها گلوله می گذاشتند. معاونش روحانی بود و اهل شیراز؛ آمد اینجا. ایشان تعریف می کرد و می گفت گفته ما اگر ده روز هم اینجا باشیم اینها گلوله می ریزند، اینها که پول نمی دهند بخرند، دلشان هم نمی سوزد، می ریزند، من می روم راه را برای شما باز می کنم! من گفتم حاجی بروی شهید می شوی؛ گفت باید یکی برود راه را باز کند. هر چه می گوید من اصرار کردم که نرود گفت نمی شود؛ من باید بروم راه را برای شما باز کنم. رفت و پایش تیر خورد. جانباز شد. بعد گرفتند اسیر شد، اسیرش کردند. بعد بهش گفتند که به مقدساتت توهین کن و فحش بده. آقا جواد به آنها فحش می داد؛ صدایش می آمد، نزدیک بود. بعد می گفت اینها هم عصبانی شدند و سرش را با گلوله قطع کردند. در فیلم هم گفت من این سر را نمی خواهم، خدا جوابش را آنجا هم داد، سرش را با گلوله قطع کرده بودند. بعدش جنازه اش آمد.
می گفت ما به نیروها گفتیم بچه ها اینها می دانند فرمانده است، این را مثله می کنند و آتش می زنند بدنش را، یک الله اکبر از ته دلتان بگویید و حمله کنید، امید به خدا، این به خاطر ما رفته. می گوید بچه ها هم یک الله اکبری گفتند که نگو، حمله کردند، می گوید آنها ترسیدند و گفتند برای ما نیرو رسیده و فرار کردند. ما سریع جنازه را کشیدیم عقب و دیگر آن جنازه را فرستادیم تهران. تهران هم که آمده بود در آنجا شناسایی نشده بود...
*فاطمه تقوی رمضانی
ادامه دارد...