حلقه وصل: میثم رشیدی مهرآبادی
یک شب زمستانی دور سفره شام نشسته بودند که دید دامادش میلی به غذا ندارد. مهمان داشتند. دلش شور افتاد. حتی چشم مهمانش هم غمی داشت که نگرانش می کرد. مدام به هوای آوردن چیزی به آشپزخانه می رفت و برمی گشت. سر معده اش می سوخت. کلی آب خورد. فایده نداشت. نگرانی از دلش نمی رفت. سفره را جمع کرده و نکرده، دل را به دریا زد و از حال «امیرحسین» پرسید. خوابش را دیده بود. مطمئن بود خبری از پسرش آورده اند. دلش، هیچ وقت اشتباه نمی کرد. دامادش از پاسدارها بود. جگردار بود. سالها در کردستان و جنوب جنگیده بود اما حالا شده بود یک جوان درمانده که نمی دانست خبر شهادت امیرحسین را چگونه به مادرش بدهد. از آقای مهمان هم کمک گرفت. خلاصه ذره ذره سر صحبت را باز کرد...
آن شب تا صبح، خواب به چشمان مادر نرفت. پیکر پسرش به آب افتاده بود و چند روزی طول کشید تا به شهرشان برسد. مادر، 35 سال بیشتر نداشت اما انگار یک شبه پیر شده بود. نه این که کمرش خم شود؛ کلامش نافذ شده بود. سر مزار، میکروفن را دست گرفت و شروع کرد به صحبت. حرف هایی زد شنیدنی. همه مات و مبهوت شده بودند. گریه هایش را ریخت به دلش. چند وقت پیش از آن، عمل قلب باز کرده بود. همه نگرانش بودند اما تحمل کرد. شیرزن بود. پدر؛ اما کمرش خم شد. فقط 45 سال داشت...
15 سال بعد، خبر شهادت پسر دومش را هم آوردند. مامور هلال احمر بود. در یک روز بهاری رفت و دیگر برنگشت. حالا در گلزار شهدا، سه سنگ مزار داشت. داماد اولش هم در مبارزات انقلابی شهید شده بود. چند سال بعد که پدر خانواده هم به رحمت خدا رفت، باید به چهار مزار سر می زد. هنوز هم اولین انتخابش، همان نوجوان 17 ساله ای بود که بر اثر اصابت گلوله به ماشینشان داخل کرخه نور افتاد و شهید شد. از مزار او شروع می کرد و به مزار شوهرش می رسید. روی سنگ مزار شوهر، عکس بقیه شهدای خانواده را هم کشیده بودند. کنار عکس هایشان می نشست و یک دل سیر قرآن می خواند و دعا می کرد. چشمهایش خیس بود اما نمی گذاشت کسی هق هقش را بشنود.
تابستان ها گرمای هوا نفسش را بند می آورد و زمستان ها، سرما بیشتر از هر چیز آزارش می داد. راه خانه اش تا گلزار شهدا هم دور بود. گاهی دخترش او را می برد به گلزار اما همیشه، نه. دلش خوش بود به این که کسی در خانه را بزند و بیاید به ملاقات یا عیادت. هر از گاهی که سری به خانه شان می زدم، وقتی می گفت فلانی از فلان ارگان آمد، بیساری از فلان مسجد آمد و... چشمانش برق میافتاد. چون بیتکلف و بی درخواست بود، بیشتر از بقیه به خانهاش می روند. گاهی از بنیاد شهید، گاهی از بسیج محله و بیشتر، از شهرداری.
«فاطمه قاسمی مهرآبادی» مادر بزرگ این داستان است. این هایی که خواندید، همه اش واقعی است... شهید امیرحسین رشیدی مهرآبادی در 13 دی ماه 1363 شهید شد و محمدرضا رشیدی مهرآبادی در بهار 1378. مادربزرگ قصه ما هم در اسفندماه 1398 آسمانی شد. مادرهای شهدا همیشه چشمشان به در است. خدا نکند مادری منتظر جوانش باشد. اینطوری کار، خیلی سختتر می شود...