دامادش از پاسدارها بود. جگردار بود. سالها در کردستان و جنوب جنگیده بود اما حالا شده بود یک جوان درمانده که نمی دانست خبر شهادت امیرحسین را چگونه به مادرش بدهد. از آقای مهمان هم کمک گرفت. خلاصه ذره ذره سر صحبت را باز کرد...