
به گزارش حلقه وصل، آیت الله روحالله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) حکیمیه تهران در تازهترین جلسه اخلاق خود به موضوع «آیا خوف از مرگ، مذموم است؟» پرداخت که مشروح آن در ادامه میآید:
خوف و ترس، ممدوح است یا مذموم؟
در جلسات گذشته بیان کردیم: اگر خوف حقیقی - که از عقل نشأت گرفته میشود - در وجود انسان باشد، خوف ممدوح و مایهی نجات است. امّا اگر خوف، خوف حقیقی نباشد، خوف مذموم است.
معمولاً انسان از آن چیزی خوف دارد که رسیدن به آن مطلب را مکروه میداند، خوشش نمیآید و از آن مطلب، احساس رنج و ألم میکند. لذا از آن چیزی که رنج و درد برایش دارد، طبعاً میترسد و خوف دارد. امّا آیا همیشه میتوان از رنج و غم فرار کرد؟ خیر، کما این که قرآن فرمود: «عسی أن تکرهوا شیئا و هو خیر لکم»، ای بسا شما از چیزی کراهت دارید، امّا همان برای شما خیر است. امّا معالأسف بشر تصوّر میکند از هر چیزی که رنجی داشته باشد و از آن کراهت داشته باشد، باید بترسد.
در همین زمینه، اقسام خوف را بیان کردیم:
خوف از امری ضروری و غیرقابل دفع؛ مذموم است
خوف از امری ضروری و لازم الوقوع که دفع آن از قدرت بشر بیرون است، نکوهیده است. نباید از این امور بترسیم؛ چون به دست خداست و دفع آن از توان ما خارج است.
خوف از امری که وقوع یا عدم وقوع آن، مشخّص نیست، مذموم است
دومین خوف از امری است که انسان اصلاً نمیداند که واقع میشود یا نمیشود، از وقوع یا عدم وقوع آن، اطّلاع ندارد، امّا معالأسف میترسد. مثال زلزله را بیان کردیم. وقتی در چند محل اتّفاق میافتد، شایعات هم زیاد میشود که بناست ده ریشتری بیاید و ... . در حالی که همهی امور به دست خداست و ما از وقوع یا عدم وقوع آنها اطّلاعی نداریم. مثلاً در برخی جاها مثل همین تهران میگویند: زلزله میآید، امّا دیر و زود آن مشخّص نیست. ولی بعضی جاها اصلاً معلوم نیست و انسان نمیداند در آنجا هم به وقوع میپیوندد و یا خیر که خوف داشتن در آن مکانها، از همین دسته خوف است. اولیاء خدا میفرمایند: این مطلب، یکی از بدترین خوفهاست.
خوف از کاری که فاعل آن خود شخص است، مذموم است
امّا خوف سوم، خوف از کاری است که فاعل آن خود شخص است؛ یعنی خود شخص آن کار را انجام میدهد و علّتش هم این است که به تعبیری سوء مدیریت کرده و دقّت نکرده و مواظبت نکرده و حالا میترسد.
از باب جسمی فرض بگیریم، بخاری یا گاز را روشن گذاشته، حالا میترسد که اتفاقی بیافتد. لذا این ترس هم بیجاست، چون خودش مدیریت خوبی انجام نداده است و میتواند با مراقبت و مواظبت بیشتر، از به وجود آمدن چنین خوفی هم جلوگیری کند. لذا این خوف هم خوف مذموم است، چون خود انسان، علّت العلل این مطلب بوده و ای بس اتّفاق هم بیافتد، امّا این خوف و ترس، فایدهای ندارد.
یادمان نرود که در جلسه گذشته در روایتی بیان کردیم که اصل خوف، رأس حکمت است، «الخوف رأس الحکمة». لذا اصل خوف، خوب است و بد نیست. امّا این که از چه مطلبی خوف داشته باشد، مهم است.
حتّی فرمودند: «إن من العبادة شدة الخوف»، زیاد ترسیدن از عبادت است. امّا این که انسان از چه چیزی بترسد، خیلی مهم است.
لذا این خوف سوم هم که انسان باید خودش مراقبت و مواظبت میکرد، امّا نکرده و ناشی از سوء اختیار است، خوف مذموم و بیجاست.
خوف از مرگ، دلالت بر جهل است
یکی از خوفها، اصلاً خوف نیست، امّا بشر برای او حالی را به وجود میآورد که خوف میشود. مثلاً مرگ، فی ذاته خوف ندارد، سفری از سفرهای چهارگانه انسان است. انسان از عالم ذر سفر کرد و در عالم صلب قرار گرفت. از عالم صلب هم سفر کرد و در عالم رحم قرار گرفت. در سفر سوم هم از عالم رحم به دنیا آمد. در سفر چهارم هم از دنیا سفر میکند و به آن جایگاه ابدی میرود. «إنا لله و إنا الیه راجعون». از آنجایی که بوده، «لله» بوده و حالا به سمت خدا میرود، «الیه راجعون».
لذا مرگ، خوف ندارد، امّا مطالب دیگری عامل میشود که به اشتباه، برای مرگ، بحث خوف و ترس را مطرح میکنیم:
یکی این است که نمیدانیم بعد از اینجا، کجا میرویم. چون نمیدانیم، خوف داریم.
دیگر این که حسب عقل سلیم، وقتی انسان کمی تأمّل میکند و مراقبت و مواظبت میکند، میفهمد که همانطور که در عالم صلب و رحم بوده، در این دنیا هم بوده و بعد به عالم دیگری میرود. انسانی که نیمچه عقلی هم داشته باشد، این را میفهمد که طبیعی است خلقت انسانی که اشرف مخلوقات است و این همه پیشرفت علمی میتواند داشته باشد و ...، بیهوده و عبث نیست و از این عالم، به عالم دیگری میرود. لذا درست است که انسان از آن عالم، اطّلاعات دقیقی ندارد، امّا میداند که به عالم دیگری منتقل میشود، پس از چه چیزی باید بترسد؟ میفرمایند: این ترس از عمل خودش هست. از این که نمیداند آنجا که میخواهد برود، چه خبر است.
انسان در رحم خوف داشت، رحم خیلی کوچک است، در آنجا رشد و ارتزاق میکند. به اذن الله از ناف تغذیه میکند، در آب میچرخد، دفعش معلوم است و ... . هیچ ضرری هم به رحم نمیزند که اینها همه قدرت ذوالجلال و الاکرام است. لذا چون فقط آن عالم را میدید، احساس میکرد همه چیز، همانجاست. موقعی که میخواست بیرون بیاید، وحشت داشت و نمیدانست. وقتی به اینجا آمد، اوّلاً مهر مادری را فهمید، مک زدن را هم خدا به او مرحمت کرد و از شیر مادر تغذیه کرد. رشد کرد، محبّت را دید، دنیا را دید که بزرگتر هست، بعد هم رشد عقلانی کرد و بالاخره فهمید که این عالم هم احتمالاً مثل همان عالم رحم میماند و خیلی کوچک است و حالا باید از اینجا برود. امّا از این میترسد که حالا که میروم، با چه چیزی میروم.
منتها اولیاء خدا اینگونه مثال میزنند، از جمله ملّا محسن فیض کاشانی، ملّای نراقی و ... میفرمایند: بعضی برای این از مرگ میترسند چون باور به بقاء ندارند و احساس نابودی میکنند. فکر میکنند با مرگ، تمام میشوند، از بین میروند و دیگر نیستند.
باقیات الصالحات فردی که فرزندی نداشت!
لذا یکی از مطالبی که حتّی عندالعرفا هم از لحاظ عقلی صحیح نیست، این است که تصوّر کند با بچّهدار شدن و به خصوص پسردار شدن، در دنیا باقی میماند. البته از یک جهت که بتواند باقیات الصالحات باشد، خوب است، امّا چنین شخصی اصلاً نمیداند که خود دنیا هم بناست از بین برود. دیگر اینکه اتّفاقاً پسر تو، تو نیستی. شاید بگویی: از خون و گوشت و پوست من است، میگوییم: به صورت ظاهر اینگونه است، امّا حقیقت، این نیست، حقیقت، این است که هر انسانی در عالم ذر، خودش به نوبه خودش مجزّاست. امّا حسب آن چیزی که ذوالجلال و الاکرام، اقتضای خلقت قرار داد، انسانها را در صلب قرار داد. لذا از این باب که ما در صلب پدر بودیم، باید حرمت پدر حفظ شود. از اینکه در رحم مادر بودیم، باید حرمت مادر حفظ شود. امّا با اینکه ممزوج از دو چیز هستیم که لقاح صورت گرفته و در رحم مادر رشد کردیم، ولی جدّی ما نه متعلّق به مادر هستیم و نه متعلّق به پدر. لذا بچّه من هم جدّی متعلّق به من نیست که تصوّر کنم به بود او، بقای من هست. اصلاً بنا نیست که در اینجا کسی بقا داشته باشد. اینجا یکی از آن عوالم سفر است، منتها عالمی که انسان در آن رشد میکند و به آن مقام لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم میرسد که بداند «لله» و جدّی متعلّق به خدا بوده است و حالا هم باید به خدا رجوع کند و «الیه راجعون» شود.
فقط بیان میشود که از باب باقیات الصالحات، چون «الدنیا مزرعة الآخرة» است و هر کسی آن طرف رفت، ولو من الابرار، من المتّقین و از تالی تلوهای معصوم بود، تازه آنجا متوجّه میشود که عجب، هر چه که هست، در آن دنیا بود و در اینجا خبری نیست. در آن دنیا فقط همان چیزی که فرستادم را مشاهده میکنم. به تعبیر بعضی از عرفا، از جمله آیتالله سیّدجمال الدّین گلپایگانی؛ عالم اُخری، عالم رؤیت عمل است. لذا بچّه به خاطر باقیات الصالحات، قابل توجّه است، امّا نه از باب اینکه فرزندم را قرار دادم؛ چون نسلم میماند. یا اینکه کسی بگوید: پسر ندارم، پس من ابتر میشوم. اینکه همان حرفی است که جهّال به پیامبر زدند! «إنا اعطیناک الکوثر فصل لربک وانحر إن شانئک هو الابتر». این تفکّر، همان جاهلیّت محض است، امّا این که به فرزند به عنوان یکی از باقیات الصالحات بنگریم، صحیح است. کما این که یکی از باقیات الصالحات، قلم زدن و علم جدّی برای خداست. یکی دیگر از باقیات الصالحات این است که خانه خدایی بسازد، درمانگاهی بسازد، طفل یتیمی را پرورش بدهد، به مدارج علمی برسد و عبد صالح خدا شود. در حالی که شاید خودش هم بچّه نداشته باشد. فرزند هم یکی از باقیات الصالحات است.
لذا خوف دارد از اینکه میروم، نابود میشوم. یک علّت خوف از مرگ این است که فکر میکند، مرگ، نابودی است و لذا میترسد.
یکی از کسانی که عبد صالح خدا بود، اتّفاقاً بچّه نداشت، اتّفاقاً سواد هم نداشت، ایشان از دنیا رفت. بعد از مدّتی او را در عالم رؤیا دیدند. فرمود: برای من خیلی فاتحه بخوانید و دعا کنید و ... . خیلی عجیب است در همان عالم رؤیای صادقه به او میگویند: برای اینکه بچّه نداری؟ میگوید: خیر، اتّفاقاً من باقیات الصالحات دارم. میگویند: باقیات الصالحات شما چه کسانی هستند؟! میگوید: یکی از آنها تو هستی. میگویند: چطور؟! از چه بابی؟! میگوید: وقتی کتابهایی میخواستی، من به تو میدادم و یا خودت هم متوجّه نمیشدی و من پولی در جیب تو میگذاشتم و ... . برای همین در اینجا به من گفتند: این فرد، باقیات الصالحات توست و تا او هست و مباحثش هست و ...، برای تو خیرات میآید. لذا معلوم میشود که باقیات الصالحات فقط فرزند نیست.
پس بعضی از خوفها برای مرگ از این جهت است که انسان تصوّر میکند که با مرگ، نابود میشود. این را عرفا واولیاء و متخلّقین به اخلاق میگویند: ناشی از جهل است و یکی از آن جهلهای محض است. اصلاً بنا نبود که ما اینجا باشیم که با رفتن از اینجا بگوییم: نابود شدیم! ما در سفریم. «استعد لسفرک قبل حلول اجلک». در سفر اوّل، از عالم ذر به عالم صلب آمدیم. در سفر دوم، از عالم صلب به عالم رحم آمدیم. در سفر سوم، از عالم رحم به دنیا آمدیم. در سفر چهارم هم میخواهیم از این دنیا برویم، منتها به تکامل. تکامل عقل، تکامل بندگی پروردگار عالم، همان عقل که ما عبد به الرحمن است. اصلاً بنا به همین است و جز این چیز دیگری نیست.
خوف از مرگ
1. تفاوت ترس اولیاء خدا از مرگ با دیگران!
لذا این خوف از مرگ، دلالت بر جهل است و اولیاء خدا نمیترسند. البته آنها هم میگویند: میترسیم، امّا ترس از مرگ، بلکه میگویند: میترسیم چون نمیدانیم پروندهمان چگونه است، این خوف، خوف خوبی است، خوف حسن و ممدوح است. البته آن را هم توضیح میدهیم که میگویند: حدّی دارد. یک حدّ آن چیست؟ این است که عامل یأس نشود.
اگر خدای ناکرده عامل یأس شد، انسان میگوید: من که دستم خالی است، پس دیگر نمیخواهد کاری کنم. بلکه این خوف باید عامل تلاش شود. یعنی انسان وقتی احساس کند که دستش خالی است، باعث شود که تلاشش بیشتر شود، نه این که مأیوس شود. چون خود یأس، بیان کردیم که از گناهان کبیره است و جالب است حسب روایات شریفه که قبلاً بیان کردیم، بین گناهان کبیره، از اکبر کبائر است. چون گاهی وقتی یأس در انسان به وجود بیاید، مدام میگوید: منکه دیگر خوب نمیشوم، من که بدبخت هستم، من که بیچاره هستم، خوب شدن محال است، دو بار،چهار بار، صد بار، مدام گناه کردم و توبه کردم، دیگر بعید است که من درست شوم، از همین الآن میدانم که مستقیم در جهنّم میروم. لذا برای همین فرمودند که خود همین یأس، گناه کبیره است که امید به رحمت پروردگار عالم نداشته باشد.
گاهی حتّی تعبیر به این میکنند و انسان در لسان مردم میبیند که میگویند: دیگر خود خدا هم از من ناامید است و دیگر بعید است بخششی در کار باشد. همین، عنوان یأس است. امّا اگر خوف داشته باشد که دستم برای آن دنیا، خالی است، ولی موجب تلاش شود، موجب کار کردن بیشتر شود، خوف ممدوح است.
پس این که کسی تصوّر میکند که با مرگ همه چیز تمام میشود و نابود میشود، مذموم است.
2. ترس از دردهای جان کندن
امّا خوف دیگر این است که گاهی تصوّر میکند حالا که من میخواهیم بمیرم، درد هم دارم؛ یعنی از خود مرگ نمیترسم، از آن جان کندن میترسم. از نوک پا حالت کندن وجود دارد تا به بالا و خوف دارد که این درد دارد. در حالی که این درد برای جسم است و علّت درد در روح، چیز دیگری است.
یک موقعی کسی خواب میبیند، در خواب، تصوّر به این میکند که از بالا دارد میافتد، عرق میکند و ...، وقتی هم بلند میشود تمام بدنش درد میکند. در حالی که نه کسی او را زده و نه از جایی افتاده، این، آلام و رنج روح است که سبب درد او میشود. یا برعکس چنان فرحی در وجودش به خاطر یک خواب معنوی به وجود میآید که وقتی بلند میشود احساس میکند این بدن، به قدری سبک است که میتواند با این بدن، پرواز کند. چنان به سرعت برود، بیاید و پرواز کند، اینها برای روح است، امّا تصوّر به جسم میشود، در حالی که برای جسم نیست.
اتّفاقاً آنجایی که روح میخواهد از بدن فارغ شود، اگر درد باشد، متعلّق به روح است و آن هم به واسطهی یک، اثر عمل است. دو، مجدّد ترس است. چون فرمودند: «الخوف اخ الموت»، این که دارد جان میرود، میترسد. چون یک عمر با این بدن مأنوس بود و حالا نمیداند کجا میخواهد برود. لذا آلامش، دردش، درد روحی است و به جسم ارتباط ندارد. امّا شاید اثری بر جسم هم بگذارد، آن هم به خاطر علقهای که به هم دارند و إلّا آن جان کندن هست. مؤمنین هم جان میکنند، امّا بدون اینکه هیچ دردی داشته باشند.
3. ترس از احساس کاستی با مرگ
بحث دیگر در مورد همین مرگ، این است که احساس عدم نمیکند، امّا احساس کاستی میکند. یعنی احساس میکند با رفتن از این دنیا، یک نوع نقصی برای او به وجود میآید و احساس کاستی میکند.
اولیاء خدا میفرمایند: این مطلب، از یک جهت خوب و از یک جهت، بد است. جالب است که میگویند: هم در مؤمن، موجود است و هم در کافر.
3.1- ترس مؤمنین از احساس کاستی در مرگ
این که از یک جهت خوب است و در مؤمن قرار دارد، این است که احساس کند با رفتنش، دیگر «الدنیا مزرعة الآخرة» تمام میشود و اتّفاقاً میگویند: همین جا هم هر چه احساس نقص میکند، تا زنده است، تلاشش بیشتر میشود. چون احساس میکند با رفتن دیگر نقص دارد، نقصش هم این نیست که از جسم بیرون رفت، معلوم نیست کجا میرود و ...، بلکه نقص او این است که احساس میکند و فهمیده که «الدنیا مزرعة الآخرة» با رفتن از این دنیا، تمام میشود و دیگر نمیتواند چیزی بکارد. حقیقت این مطلب را هم نه تنها ما، بلکه بزرگان هم درک نکردند إلّا بعد از مرگ.
لذا آیتالله العظمی بهجت برای کسانی که نعوذبالله به گناهی مبتلا شدند که عادت شده و دیگر نمیتوانند آن را ترک کنند، دستورالعملی داشتند. سه مطلب بود، یکی این بود: چهل شب جمعه یا روز جمعه، بر سر قبور ولیّ خدا و مؤمنی بروند و آنجا فاتحه بخوانند. چرا؟ مگر آنها چه نیازی دارند؟
دلیلش این است که ما برای آنها فاتحه و قرآن بخوانیم و بر سر قبورشان حاضر شویم تا آنها هم برای ما دعا کنند. اصلاً خود حضور در قبرستان و بر سر قبور آنها، موضوعیّت دارد.
کما اینکه برای امواتمان هم نمیگویند: از همین جا فاتحه بخوانید، بلکه میگویند: بر سر قبورشان بروید. بیان شده که وقتی پیامبر در مورد پدر و مادر و احترام به آنان صحبت میکردند، فردی گریهاش گرفت و به پیامبر گفت: یا رسول الله، پدر من کاروان دار بود، در یک شهری از دنیا رفته و همان جا هم او را دفن کردند، من نمیدانم قبر او کجاست. چه کنم؟ پیامبر فرمودند: به قبرستان مسلمین برو، در کنار قبر مؤمنی، شکل قبری را با دستت بکش و بنشین آنجا و برایش فاتحه بخوان. حضرت نفرمودند: از همین جا فاتحه بخوان، لذا معلوم میشود که اصلاً ورود به قبرستان موضوعیّت دارد و خیلی مهم است.
ایشان میفرمودند: بر سر قبور مؤمنین برود، قرآن و فاتحه بخواند، او برایش دعا میکند. چرا؟ برای این که اتّفاقاً آن ولیّ خدا هم الآن میداند که دیگر آنجا کاری از دستش برنمیآید و هر چه هست، از این دنیا دارد.
خدا گواه است من و شما هیچ کداممان نمیدانیم که قدر یک صلوات بر محمّد و آل محمّد، چقدر بالا و والاست، آنجا که رفتیم، افسوس میخوریم که ای کاش وقتی در دنیا بودیم، این زبانمان هم حرکت میکرد و مدام ذکر میگفتیم، چرا نگفتیم؟! چرا غفلت کردیم؟! شاید بترسد که مثلاً بعضیها به سخره بگیرند، بگویند: این میخواهد خشک مقدّس بازی در بیاورد و بگوید من اهل ذکر هستم و ...، بگذارید بگویند، «انما الاعمال بالنیات»، مهم این است که نیّت من و تو چیست. مردم راجع به خیلیها حرف می زنند و خیلی چیزها میگویند، بگذارید این را هم بگویند. اگر جدّی برای خداست، خوب بگویند. انسان نباید بترسد که چنین و چنان است. مشغول به ذکر باشد. مثلاً شاید بگویند: آقا تسبیح دستش هست و مدام میخواهد بگوید من چنینم، بگذارید بگویند. به این نگاه کنید که شما برای چه تسبیح در دست دارید؟ اگر برای خداست، اشکال ندارد.
کما اینکه گاهی شیطان ملعون میآید و در همین زمینه هم انسان را وسوسه میکند. مثلاً شما اهل نماز شب هستید، یک موقع جایی دعوت هستید و در شهرستان هست و مجبور هستید شب آنجا بمانید. میخواهی نماز شب بخوانی، یک موقع شیطان میآید وسوسه میکند که الآن بلند شوی، سر و صدا میشود و اینها میگویند: میخواهد بگوید که من اهل نماز شب هستم و ریا میشود. اینها، فریب شیطان است، اگر برای خداست، همهی عالم بگویند: این ریاکار است، بگویند. اگر برای خدا نیست، همهی عالم هم بگویند: این عابد و زاهد است، خدا که ناظر بر قلوب است، میداند، خودش هم میداند که دارد برای چه کسی انجام میدهد. پس وقتی نیّت خدایی باشد، نباید نگران حرف و حدیث مردم بود و باید دائم به ذکر مشغول بود.
پس معلوم میشود که آنجا خبرهایی هست، خبر آنجا هست که انسان میفهمد همه خبرها اینجاست. لذا فرمودند: وقتی شما بر سر قبر مؤمنین میروید، آنها برای شما دعا میکنند. همین آیتالله العظمی بهجت که خودشان این فرمایش را فرمودند، همین امروز شاید بیشتر از همه بفرمایند که من را یاد کنید و برای من یک صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستید. با اینکه آیتالله العظمی بهاءالدینی فرموده بودند: آیتالله بهجت از لحاظ معنوی، غنیترین و ثروتمندترین است. چون وقتی انسان به آنجا میرود، میفهمد که هر چه هم با خود برده باشد، باز هم کم است. ما در اینجا نمیفهمیم. بزرگان بیان کردند و ما داریم میشنویم، امّا نمیفهمیم. وقتی آنجا رفتیم، میفهمیم.
لذا اگر این خوف از این جهت باشد که کاستی و نقصان با مرگ برای مؤمنین اتّفاق میافتد، میگویند: اشکال ندارد و ممدوح است. چون تلاشش بیشتر میشود و مراقبت میکند.
در مورد همین صلوات هم که بیان کردیم، آیتالله العظمی بهجت فرمودند: اگر کسی خیلی حوصلهی قرآن خواندن ندارد، به ذکر صلوات بر محمّد و آل محمّد مشغول شود (البته منظور این نیست که قرآن نخوانیم، امّا اگر یک زمانی نتوانستیم، صلوات بفرستیم) که ثواب آن قرآن خواندن را برایش مینویسند. با توجّه به این ثوابها، واقعاً حیف است که از دست دهیم. دارند اینطور ثواب و اجر میدهند. وقتی آنجا رفتیم، میفهمیم. «فاذا فرغت فانصب».
یکی از مطالبی که در مورد این آیه «فاذا فرغت فانصب»، هست همین است که دیگر انسان با کسی حرف نمیزند. چون وقتی با کسی حرف میزنی، طرف مقابل احترام دارد و باید جواب بدهی. امّا میگوید: وقتی دیگر مشغول نیستی، به دعا و نماز و ذکر مشغول شو.
پس اگر خوف از مرگ، ناشی از احساس کاستی از تمام شدن وقت عمل باشد، ممدوح است.
3.2- ترس غیر مؤمن از احساس کاستی در مرگ
امّا آن کسی که از مرگ، گمان کاستی میکند، آن کسی است که در مرحلهی اوّلیّه عین مؤمنین است؛ یعنی میبیند دستش خالی است، ولی چون به گناه مشغول است و به بدیها و پلشتیها آلوده است، عوض این که دعا کند، برعکس یأسی را شیطان بر وجود او قرار میدهد که دیگر نه به ذکر مشغول میشود، نه به دعا و تلاش مشغول میشود و اتّفاقاً مدام هم ناراحت است که وضعش چه میشود و به قول آیتالله العظمی شاهآبادی، در همین مرگ هم میمیرد، جلوتر از آن که آن مرگ حقیقی بیاید. به قول معروف، وخودکشی روحی اتّفاق میافتد. خودکشی جسمی یعنی کسی که خودش را به دار میزند، سم میخورد و ...، امّا چنین کسی، خودکشی روحی میکند.
یعنی عوض این که عامل برای تلاش شود، برعکس است، خودکشی روحی میکند، میگوید: دیگر بیفایده است، ما بدبختیم و ... . قبل از اینکه مرگش بیاید، خودش، خودکشی کرده؛ یعنی یک مردهی متحرّک است. تلاش نمیکند. اسلام این خوف را قبول ندارد و این خوف مذموم است و به خاطر این خوف، جلوتر از آن که مرگش برسد، خودش خودش را کشته است. زنده است، نفس میکشد، راه هم میرود، غذا میخورد، امّا مرده است. دیگر به هیچ چیزی اعتماد ندارد، امید در دلش نیست و امید میمیرد. خوفی که بنا باشد رجا را بکشد، مذموم است.
خوف و رجای مؤمن
لذا بعضی از بزرگان بیان میفرمایند: «اشد الخوف، خوف عامل لموت الرجاء»، شدیدترین خوف آن است که عامل برای کشته شدن امید شود. چنین کسی دیگر به هیچ چیزی امید ندارد. در حالی که مؤمن و عاقل اینگونه نیست (عجیب است اولیاء تا به اینجا میرسند، تا میگویند مؤمن، عاقل هم پشت آن میآورند. اصلاً عقل و ایمان به هم گره خورده و مؤمن حقیقی، عاقل است و عاقل حقیقی هم مؤمن است. لذا هر چه انسان جلو برود، متوجّه میشود که العقل ما عبد به الرحمن یعنی چه). اینها خوفی که سبب از بین رفتن امید شود را مذموم میدانند، البته نگران هستند که برای آن دنیا عملی ندارند، امّا امیدشان را از دست نمیدهند.
مؤمنین ضمن اینکه تلاش میکنند، خصوصیّتی دارند که این است که امید به رحمت پروردگار عالم دارند. میگویند: حسب وظیفه ما باید این اعمال را انجام بدهیم، اتّفاقاً باید تلاشمان هم بیشتر کنیم. روایت داریم که آن رجائی، رجای حقیقی است و آن خوفی، خوف حقیقی است که باعث شود تلاش انسان بیشتر شود. ولی از آن طرف میگویند: بله، ما تلاشمان را بیشتر میکنیم، امّا میدانیم به عمل ما نیست، به لطف و کرم اوست. به محبّت اوست. به عنایت اوست. این تلاش و عمل وظیفه است. من وظیفه دارم عمل کنم و به من هم گفتند: هر موقع ترسیدی دستت خالی است، بیشتر تلاش کن، امّا یک موقع چشم امیدت به عملت نباشد. با این که تو داری عمل انجام میدهی و ذکر میگویی، امّا امیدت، به صاحب این ذکر باشد. امیدت به محمّد و آل محمّد باشد. امیدت به شفاعت آنها باشد، نه به ذکر تو بگو: من دارم ذکر را میگویم قربانت بروم، تو خودت قبول کن. امیدت به لطف و کرم پروردگار عالم باشد.
خدایا، تو دستور دادی من نماز بخوانم، سمعاً و طاعتاً، الهی هذه صلاتی صلیتها لا لحاجة منک الیها و لا رغبة منک فیها الا تعظیما و طاعتا و اجابة لک الا ما امرتنی به، الهی ان کان فیها خلل او نقص من رکوعها او سجودها فلا تؤاخذنی و تفضل علی بالقبول و الغفران. گرفتار بشوم به این که تصوّر کنم من نماز خواندم؟! نه، مؤاخذهام نکن. امیدم تو هستی. این نماز هم از باب اینکه شما بیان کردید و تعظیم است، من دارم انجام میدهم، چشمم به نمازم نیست، تازه خودم به خودم دارم اقرار میکنم. اینکه میگویند: این دعا را بعد از نماز بخوانید و بعضی از بزرگان در سجده میخواندند، به همین دلیل است. خودم دارم اقرار میکنم که چشمم به نمازم نیست، چشمم به لطف و کرم توست، این از باب تعظیم و طاعت و اجابت است. تو تفضل کن بر من و این را بپذیر و من را بیامرز.
لذا آن کسی که تلاشش بیشتر میشود، امیدش هم به عملش نیست، مدام تلاشش را میکند، امّا امیدش به رحمت خداست و حتّی نیم نگاهی به عمل خودش ندارد و این عمل را حسب وظیفه انجام میدهد.
این نگرش اگر باشد، انسان، عبدالله نمیشود؟! به خدا عبدالله میشود. مگر عبدالله بودن چیست؟! این که آن ذهنیّتش، این باشد «انما الاعمال بالنیّات»، روش و منشش هم این میشود. دیگران هم عمل میکنند، امّا چشمشان به عملشان هست، امّا این نه، عمل را حسب وظیفه انجام میدهد، امّا دائم رحمت خدا و شفاعت پیامبر، عنایت آقا جان، حضرت حجّت مدّنظرش هست. خوف از مردم و حرف و حدیث ندارد، خودش را به خدا میسپارد، «افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد». اگر انسان واقعاً بداند که خدا دارد میبیند و امورش را به خدا بسپارد، هیچ مشکلی در دنیا برایش به وجود نمیآید و چقدر لطف و عنایت و بزرگواری خدا را میبیند، چقدر خدا او را دوست دارد.
اگر عزیز دلم، به جایی رسیدی که همهاش متوجّه شدی خداست و خودت نیستی و غرّه به خودت نرفتی، غرّه به عملت نرفتی، بدان خدا دوستت دارد. امّا اگر یک جا بالاخره گفتی: من هم زحمتی کشیدم، بدان شیطان دوستت دارد. اگر دیدی دیگر نگاه به عمل نداری و فقط نگاهت به لطف و کرم خداست، بدان که خدا دوستت دارد. امّا اگر یک موقعی دیدی که نه، بالاخره من هم عملی انجام دادم، بدان شیطان تو را دوست دارد. خدا نیاورد بعضیها شیطانی شوند که چگونه با مردم بازی کنند و ... .
راه نجات اکرم الاکرمین
یکی از راههای نجات، توسّل به خود آقا جان است، عزیزان من، این را جدّی بگیریم، خدا گواه است این شعاری نیست. هیچ حصن حصینی بالاتر از وجود مقدّس آقا جانمان، حضرت حجّتبنالحسنالمهدی(عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف) نیست. از طرف خداوند، همه چیز به حضرتش تفویض شده است. این که هر ساعت، هر ساعت، حداقل یک دعای سلامتی بخوانیم را جدّی بگیریم. اگر میبینیم که یک روز گذشته و اصلاً نخواندیم، معلوم میشود که فکر و ذهنمان با آقا جان نیست. اتّفاقاً اگر هر ساعت خواندی، بدان که آقا جان هم به فکر توست که اجازه داده تو هم دائم یادشان باشی. این هم مال تو نیست، عنایت و لطف و محبّت و بزرگواری اوست.
«اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً»
قربانت بروم آقا جان، با همه بدیهایم آمدم. خصوصیّت آقا این است که اگر با همهی بدیها هم بروی و به آقا سلام دهی، اینقدر کریم است که تو را میپذیرد. هر چه کرم از ابتدا، تمام انبیاء و معصومین داشتند، در آقا جمع شده است. آقای خوبیهاست. مگر میشود انسان درب خانهی آقای خوبیها بیاید و آقایی که اکرم الاکرمین است، دست رد بر سینهی انسان بزند؟! .........
السّلام علیک یا مولای یا صاحب العصر و الزّمان(عج)