سرویس معرفی: چندروزی از اربعین 95 میگذرد و زائران اربعین حسینی کمکم با با توشهای از عشق و کولهباری پر از خاطرات زیبا و شنیدنی از سفر کربلا میآیند. برخی از این مسافران تازه از سفر برگشته دست به قلم شدهاند و سخن دل را با قلم در میان گذاشتهاند که خواندن این نوشتههای ساده و دوستداشتنی دل زائر و غیر زائر را دوباره هوایی کربلا میکند. در ادامه دلنوشته مهدی چراغزاده از سفر پیادهروی اربعین را خواهید خواند.
«ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ»، سوگند به قلم و آنچه مینویسد، باید از قلم، این واژه و وسیله مقدس که قرآن به آن سوگند یادکرده التماس کنم چندخطی با منِ شوریده احوال راه بیاید تا شرح دهم خُرّم لحظاتی را که مشتاق به یار رسیده است، اما چگونه میتوان شرح داد لحظات عشق را...
آخر هرچقدر هم که نویسنده باشی و اهلقلم، بازهم نوشتن از حال عاشق و معشوق کار دشواری است، حتی اگر بخواهی حال خودت را توصیف کنی که بعد از چهار پنج سال چشمانتظاری دوباره حضرت دوست خوان کرم گسترده و مهمانت کرده است.
نزدیک به پنج سال میشد که با اشک و حسرتهای طولانی، دوستان کربلاییام را بدرقه میکردم. پنج سال بود وقت بازگشت زائرها بوی کربلا که بر مشامم میرسید هوش ازسرم میرفت و دلم تنگتر میشد. آری، همان دلی که چند سال پیش نزدیکیهای قتلگاه جاگذاشته بودم. همیشه تا زائری از کربلا میرسید اشک چشمانم بیاختیار سرازیر میشد و با دلی شکسته میگفتم «منم آقا آرزومه». آنقدر در این هجران سوختم و ساختم تا حالا بعد از این همه دلتنگی دوباره نامم را جزء زوار اربعینی اباعبدالله نوشتند.
زائر اربعین یعنی قرار است با قافلهای همراه شوی که قافلهسالارش عقیله بنیهاشم است. اربعین مجلس روضهای است که روضهخوانش زینب است. روضهخوان از عصر روز یازدهم که کاروان راه افتاد به سمت کوفه تا ماجراهای شام بلا. من نمیدانم در شام چه گذشته است اما میدانم آنقدر سخت بوده که وقتی از حضرت سجاد(علیهالسلام) پرسیدند آقاجان در سفر کربلا کجا به شما سخت گذشت، نگفت کربلا و شهادت پدر و برادرانم، نگفت غارت خیمهها، نگفت بیماری و سلسله و رنج و بلا، سه مرتبه گفت الشام، الشام، الشام...
تماممسیر در دل روضهها و بر لب نوحهها و زمزمهها را میخواندم تا به دیار نجف رسیدیم. همان روز اول دو بار به زیارت حرم حضرت مولا رفتم و رخصت گرفتم و بهسوی کربلا راه افتادم. کاروان ما میخواست دو روز دیگر در نجف بماند و بعد پیادهروی را آغاز کند، من اما طاقت ماندن نداشتم، آخر دلم بیقرار کربلای حسین بود. دلم میخواستم شب جمعه اگر کربلا نمیرسم، هرچه میتوانم به کربلا نزدیک باشم تا شاید صدای «غریب مادر» را بشنوم .میخواستم پای روضهای باشم که مادری میگوید «بُنَیَ قتلوک...و من الماءِ...»، گذشته از اینها دلم میخواست نام من هم در زمره زوار شب جمعه کربلا ثبت شود. اما گویا قسمتم این بود که حوالی ستون ۲۸۵ و در موکبی که نامش دلهای همه زائران را روانه مشهدالرضا میکرد، مهمان امام رضا(ع) باشم.
فردا صبح دوباره دل به دریای مواج و پر فوج جاده زدم و همراه با نسیم سحر به سمت آرامگه یار روانه شدم. بهراستی این حسین کیست که وقتی قدم در راه او میگذاری جز زیبایی نمیبینی؟ ستون به ستون و موکب به موکب، عشق را در هوا و زمین و در دست و چشم و در قلب آدمها جاری میبینی. در کنار موکبهایی که به میکده عاشقان میمانست، عراقیهای باصفا و صمیمی را میبینی که صدای «هلا بیکم یا زوار الحسین..»شان مستت میکند.
قدری که راه را طی کردم تشنه شدم و دنبال جرعهای آب بودم. از خادم موکبی به عربی پرسیدم آب خنک دارید؟ بیمعطلی لیوان آبی به من داد و گفت «یا زوار الحسین اقدامکم علی اعیننا»؛ یعنی «ای زوار حسین قدمتان بر چشم ما». آه که چه با احترام از ما پذیرایی کردند. غرق آنهمه زیبایی بودم؛ اما چه کنم که دلم روضه زینب سلامالله میخواند. در دلم میگفتم آیا کوفیان با دختر علی هم با احترام رفتار کردند؟ ناگهان یاد روضه «دخلت زینب علی ابن زیاد..» افتادم و بغض گلویم را فشرد.
بین راه مدام با خود میگفتم این حسین کیست که عالم را اینگونه دیوانه و مجنون خودکرده است؟ اصلاً این زیبایی را تا نبینی نمیتوانی درک کنی که عشق حسین بادلهای این مردم چه کرده که سرما و گرما و خطر نمیشناسند و آواره جادهها شدهاند تا به منزل آن مه عاشقکش عیار برسند.
ستونها و موکبها را هر طور که بود سپری کردم تا رسیدم به تابلویی که نشان از شهر عشاق یعنی «کربلا...» داشت. به آن نقطه رسیدن همان و جاری شدن اشک و بر لب نشستن لبخند همان. حالا دیگر برای رسیدن به خانه دوست لحظهشماری میکردم. مقداری راه رفتیم تا رسیدیم به میدانی در تقاطع با شارع العباس و تابلویی که نشان میداد مسیر رسیدن به حسین از خیابان عباس میگذرد. یک لحظه از دور گنبد و گلدستههای طلایی حرم قمر بنیهاشم نگاهم را به خود جلب کرد و بیاختیار مرا را به سمت خود میکشاند. اصلاً انگار ارباب، کاشف الکرب خودش را فرستاده بود تا به زائران خوشآمد بگوید و گرد خستگی راه را از تنشان بزداید. بابالحوائج را فرستاده بود تا حوائج همه را از دست دلشان گرفته و زوار را سبکبال و سبکبار به حرم امن خودش راه دهد.
حالا انگار که در خلسه ای عمیق فرورفته باشم، نه موکبها در نظر میبینم و نه آنهمه جمعیت عاشق را و نه حتی صدای «هلا بیکم...» کربلاییها را میشنوم. حالا ماییم و عباس، ماییم و پشتوپناه خیمهها، ماییم و سقای دشت کربلا، تنها چیزی که بعد از سلام یادم آمد و مدام زمزمه میکردم نوای آشنایی است که برای جاری کردن اشک نیاز به مقدمه ندارد! آری.. «سقای دشت کربلا ابالفضل...»
مثل ماهی در دریای بیکران غوطهور بودم. همینطور مسیر را ادامه دادم و به نزدیکیهای حرم که رسیدم، ناگهان خود را در خیابان بابالقبله دیدم. نگاهم افتاد به حرم دلربای ارباب. حالا دیگر اشک هم افاقه نمیکرد. هرکس به اینجا که میرسید صدای هایهای گریهاش بلند بود. حالم دست خودم نبود، در دلم غوغایی بود. چقدر دلتنگ این لحظه دیدار ارباب بودم. اینهمه سال چقدر از دور سلام دادم و هر بار به امید دیدار گریهها کردم. چه نیمهشبهایی که از خواب شیرین برخاستم و مثل مجنون با حسرت وصال لیلی اشک ریختم. شاید هزار و یک حرف ناگفته در دل داشتم، شاید با یک کولهبار مشکل آمده بودم تا در کنج حرم بنشینم و درد دل کنم. اما نمیدانم چه سرّی است که تا نگاهت یه حرم میافتد همه دردها و مشکلات را فراموش میکنی و بیدلیل زبانت بند میآید. تنها سلام میدهم و سمت حرم راه میافتم. در میان اشک و نالهها تنها چیزی که زبانم قادر به بیان آن است «سلام ای بیکفن، شه دور از وطن، میگم با اشک سوزان، دوستت دارم حسین جان...»
آری کربلا وطن مادری ما است و زادگاه عشق، عشقی که شهادت را در کامها احلی من العسل میکند و مجنون وار زیر شمشیر غمش میکشاند، عشقی که «ما رَاَیْتُ اِلاّ جَمیلا» میکند مصیباتی را که آسمانها و اهالی آنهم تاب تحملش را نداشتند، عشقی که نه فقط زینب که حتی اکبر و عباس و قاسم و دیگران را هم صبور کرده است، وگرنه چگونه میتوان عباس بن علی بود و بر نیزهها ماند و نظاره کرد دختر حیدر و زهرا را سر بازار و میان نامحرمان...
هرکس میخواهد قدم در مسیر کربلا بگذارد باید لباس بلا به تن کند چراکه آنجا کرب بلاست، آنجا وادی جنون است و مسلخ عشق و وقتی انسان وارد کربلا میشود اگرچنانکه گفتهاند چهل پرده بر دلش نگذارند از غم عشق دق میکند. سخن خلاصه کنیم اگرچه حرف بسیار است و قلم از توصیف عشق عاجز اما اگر میخواهی عاشقان را بشناسی ناگزیری از خواندن داستان کربلا، به قول سید مرتضی آوینی «هرکس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند...».