
به گزارش حلقه وصل، در مقدمه این کتاب آمده است:
حدود یک سال و نیم از پیروزی انقلاب اسلامی گذشته بود که ارتش صدام به سرزمین ما هجوم آورد. جنگ ناجوانمردانهای که قریب هشت سال بر ملت ایران تحمیل گردید و خسارات سنگین انسانی و مادی فراوان به کشور ایران و عراق وارد کرد. در کنار صدمات جنگ، آنچه که از آن دوره طولانی باقی مانده و باعث افتخار ملت ما شده، پایداری و مقاومت مردم ایران در برابر تجاوز دشمن است. آوازه این دفاع جانانه نشان سربلندی است که تا ابد در تاریخ ملت عاشورایی ما خواهد درخشید.
برای حفظ و ماندگاری این رشادتها در عرصه دفاع مقدس، رسالتی سنگین بر دوش نهادهای مسئول و آحاد مردم، در ثبت وقایع جنگ تحمیلی است. پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس با آگاهی از این مسئولیت و انگیزهای جهادی در مسیر ثبت و نشر آثار ارزشمند دفاع مقدس قدم برمیدارد. (ص 9)
مرضیه نظرلو در «پیشگفتار» کتاب آورده است:
«کتاب حاضر که در قالب کتب تاریخ شفاهی ارائه گردیده است و نمایانگر زوایای پنهان از حماسهای جاودان در قرن معاصر است. فاطمه تارینگو تلاش کرده تا در طول دوران دفاع مقدس سهمی داشته باشد و در کنار دیگر مردان و زنان مبارز این سرزمین برگ زرینی از خود به یادگار بگذارد.
در تدوین نیز که رعایت اصل امانت و ماندگاری خاطره به عنوان سندی مکتوب برای مخاطبان امروز و آیندگان در دستور کار قرار داشت. پردازش به معنای حذف و اضافه مطالب به منظور جذاب کردن خاطرات به هیچ عنوان اعمال نشده و به پرداخت گفته مصاحبهشونده و گویاسازی نکات مبهم توسط ایشان یا منابع معتبر بسنده شده است.» (ص 11)
فصل نخست کتاب «بیمارستان جنگی» با معرفی «فاطمه تارینگو» آغاز شده است:
- لطفا خودتان را معرفی کنید.
- «فاطمه تارینگو، فرزند ذبیحالله، متولد 12 بهمن 1333 در سرچشمه تهران و کارشناس ارشد آناتومی هستم. شهریور 1362 ازدواج کردم که ثمره آن یک پسر و دو دختر است. پسرم 26 سال، دختر بزرگم 24 سال و دختر کوچکم 21 سال دارد. آقای محمد عالمی، همسرم کارمند بازنشسته چیتسازی بهشهر است.» (ص 15)
- چرا سربازی را انتخاب کردید؟
- «فضای نظامی را از قبل دوست داشتم؛ به خصوص «ماما سپاهی» که اسم تازه بر سر زبانها افتاده بود. اما وقتی به مدرسه رفتم تا به معلمهایم سر بزنم، از این کار من اصلا خوششان نیامد. معلم جبر و مثلثات وقتی متوجه شد که میخواهم به خدمت بروم آنقدر ناراحت شد که رویش را از من برگرداند. آن روز با مشاهده این برخورد فکر کردم که شاید کار خوبی نکردهام.» (ص 35)
- درجه نظامی هم داشتید؟
- «درجه هم داشتیم. من گروهبان یکم بودم. باید کلاه هم میگذاشتیم.» (ص 40)
- قبل از انقلاب حجاب شما در دانشگاه چطور بود؟
- «من در ایام دانشجویی همیشه با خودم بر سر مسئله حجاب درگیر بودم و میگفتم: «خدایا این اندازه حجاب مرا راضی نمیکند، رخسار دختر پیغمبرمان را هیجکس ندید و ما میگوییم پیرو ایشان هستیم؛ پس چرا بیشتر رعایت نمیکنیم؟!»
گر چه آن ایام همیشه جوراب کلفت داشتم و دامنهای بلند و لباسهای آستیندار میپوشیدم و یک تکه روسری هم سرم بود، اما راضیام نمیکرد. همیشه احساس خجالتی از حضرت زهرا (س) داشتم و با خودم کلنجار میرفتم که این حجاب مورد رضایت حضرت زهرا (س) نیست. از کلاس هفتم با نماز شب، مفاتیح الجنان و قرآن آشنا بودم، منتهی در مورد حجاب اینطور احساس میکردم. خیلی فکر کردم و بعد از مدتها با توجه به وجود شریف حضرت زهرا (س) مقنعه را انتخاب کردم.
برایم قابل قبول نبود که دختر مسلمان باشد، ولی پیرو حضرت زهرا (س) نباشد.»
در فصل دوم آمده است:
- شما هنوز ناظمهی بیمارستان بودید؟
- «نه. در این شرایط رئیس بیمارستان به من گفت: «شما رئیس بیمارستان باش» و به من حکم ریاست بیمارستان را داد و من عملا مسئول کل بیمارستان شدم.» (ص 73)
- شهید شیرودی را از قبل میشناختید؟
- «بله. بچههای هوانیروز خیلی به بیمارستان میآمدند. در پادگان، خلقیات ما با بچههای هوانیروز بیشتر به هم میخورد. آنها با ما خیلی صمیمیتر بودند تا مثلا بچههای بهداری ارتش. شهید شیرودی هم به نوعی بانک خون ما بود.
وقتی مرتب به ما سر میزدند میگفت: «خواهر من بانک خون شما هستم.» هیکلی هم بودند و واقعا دوستشان داشتیم. چون بخش هوانیروز به لحاظ تغذیه قویتر از قسمتهای دیگر بود، برایمان کمپوت آناناس، پسته و بادام سهم خودشان را میآوردند. وقتی میآمدند همانجا روی آن تختهایی که مال ارتش بود و هنوز تبدیل نشده بود، مینشستند و مواد غذایی را بین مجروحان پخش میکردند و با آنها شوخی میکردند. بینی و بینالله هر زمان که به خون نیاز داشتیم، میآمدند. وقت رفتن هم میپرسیدن که به چیزی احتیاج دارید و چه میخواهید. ما چکار میتوانیم برایتان بکنیم؟ »
- هنگامی که برای امداد میرفتید با خودتان اسلحه هم داشتید؟
- «نه. اسلحه حمل نمیکردیم و لازم هم نشد. بچههای تهران را که آن روز در بیمارستان ابوذر از من رنجیدند، بعدها در سال 1367 در عملیات مرصاد دیدم و احساس کردم که هنوز از همان برخورد اول من ناراحت هستند.» (ص 102)
- از مسئولان کشور هم برای سرکشی به بیمارستان میآمدند؟
- «بله. سید مظلوم پیش ما آمد، آیتالله خامنهای و آقای رفسنجانی هم آمدند. سید مظلوم روز عملیات تشریف آورده بودند و همه چیز به هم ریخته بود. در دستم یک رسیور به قیچی و چاقو بود و از پله به سرعت بالا میآمدم که رفتم توی سینه ایشان، ایشان داشتند از پله پایین میآمدند. خیلی شرمنده شدم ونگاهشان کردم. هیچ وقت آن چهره زیبا و متین از یادم نمیرود. با دستپاچگی معذرتخواهی کردم. ایشان بسیار آرام حالم را پرسیدند و برایمان دعا کردند. حضرت آقا هم با همان لباس ارتشی و قد بلند و کلاه برای بازدید آمدند. آقای رفسنجانی هم آمدند. البته من ایشان را از دور دیدم. برای ما خیلی قوت قلب بود که مسئولان برای بازدید میآمدند.» (ص 112)
در متن نگاشته شده در پشت جلد کتاب می خوانیم:
«چون پادگان ابوذر بود، نام بیمارستان هم ابوذر شد. در ابتدا در سالن خالی ساختمان مسکونی ارتش مقواها را درست کردیم، پتو انداختیم، نایلون زیر مجروحهایمان انداختیم، نایلون، تختخواب ارتشی شد و بعد از آن تخت بیمارستان شد. برگهها هم اول کارتون بود، بعد برگههای سفید شد و بعد هم اوراق پرونده رسمی شد. کم کم بیمارستان با تخت و امکانات تکمیل شد. آن موقع تمیزترین بیمارستان را داشتیم. من مصر بودم که بالای سرهر کدام از مجروحها گل باشد، از زمینهای اطراف پادگان گلهای وحشی میچیدیم و بالای سر مجروحان میگذاشتیم. حال و هوای به خصوصی بود و تمام اینها در پناه و سایه عشق معنا میگرفت.»
کتاب «بیمارستان جنگی» به کوشش «مرضیه نظرلو» تهیه شده است. ناشر این کتاب «بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس» و همچنین مصاحبه کننده آن «سمیه اسلامی» می باشد. این کتاب در 159 صفحه به چاپ رسیده است.