به گزارش حلقه وصل، جای جای ایران اسلامی ما خاستگاه جوانان پاک و انقلابی است و خاک مقدس این سرزمین با خون پاک این جوانان آبیاری شده است.
شهیدان عبدالرضا و عبدالحسن باوی از جمله همین جوانان هستند، کسانی که از ابتدای انقلاب پای ثابت راهپیماییها و نشر اعلامیههای امام خمینی(ره) بودند، عبدالرضا جوان نخبه و با پشتکاری بود که به گفته خواهرش میتوانست تا حد کارشناسان هستهای پیش برود؛ اما عبدالحسن برادر کوچکتر پر از شور و نشاط جوانی بود که پای ماندن نداشت و تمام تدابیر خانواده برای نگهداشتن او در خانه نیز افاقه نکرده و پای در میدان نبرد گذاشته و در نهایت همچون برادر بزرگتر در این راه به وصال پروردگارش رسید.
ماجراهای این دو برادر شهید را از زبان حسنه باوی خواهر شهیدان باوی میشنویم. او اکنون مدیر مدرسه است و در محل کارش با وی هم کلام شدیم و او با وجود مشغله کاری پذیرای ما شد. خانم باوی با آرامش و طمأنینه و با کلامی شیوا به بیان خاطرات خود از برادران و خانوادهاش پرداخت؛ از روزهای سخت جنگ، از تاریکیهای مطلق اهواز، فرارهای مکرر عبدالحسن به سمت جبهه و در نهایت تنهایی تنها یادگار برادر،هاجر گفت و اینکه خود با تمام وجود همچنان پای این انقلاب و نظام ایستاده است.
حضور در راهپیماییهای زمان انقلاب حَسنه باوی در رابطه با خانواده خود گفت: ما 4 برادر و 3 خواهر بودیم و در محله کوت عبدالله، کوی مدرس در اهواز سکونت داشتیم. عبدالحسن متولد سال 46 بود و دو سال از من بزرگتر و عبدالرضا دو سال از عبدالحسن بزرگتر بود، من در آن زمان 9 سالم بود، ما خانواده خیلی صمیمی داشتیم و پدر و مادرم هم بچهها را خیلی دوست داشتند، بچههای ما از نظرتربیت و احترام به خانواده در فامیل سرآمد بودند، و همواره ما را مثال میزدند. اوایل انقلاب اغلب مسیرهای راهپیمایی از حسینیه اعظم آغاز میشد، از محله ما میگذشت و به گلزار شهدای اهواز ختم میشد. برادران من هم نوجوان و حدود 13، 14 ساله بودند و مانند همه در راهپیماییها شرکت میکردند و اطلاعیهها را توزیع میکردند.
خانه، کانون فعالیتهای انقلابی یکی از کانونهایی که در آنها اطلاعیهها چاپ و توزیع میشد خانه ما بود، از طرفی هم پدرم خیلی مورد احترام بود، چون از بزرگان فامیل و محله بود. از طرفی هم رژیم روی عشایر خیلی حساس بود، لذا بزرگان عشایر را میبردند و از آنها قول میگرفتند که نسبت به نظام آن زمان پایبند باشند. آنها هم مجبور به همراهی بودند؛ اما در عین حال پدرم به انقلاب علاقه داشت و از بچههای انقلابی هم حمایت میکردند. خانه ما محل امنی برای هر دو طرف بود و ساواک فکر نمیکرد خانه ما کانونی برای پخش اطلاعیه باشد، آنها خانهها را میگشتند اما با خانه ما کاری نداشتند. ما زیرزمینی داشتیم که آب انبار بود و در آنجا کارها را انجام میدادند؛ اما کسی به ما شک نمیکرد، حتی برخی فکر میکردند اینجا محل ضدانقلاب باشد، بعد از پیروزی انقلاب همه چیز علنی شد.
هوش سرشار عبدالرضا خواهر شهیدان باوی در ادامه میگوید: در زمان انقلاب بچهها خیلی ذوق و شوق داشتند و بعد از انقلاب هم جذب کمیته و سپاه و بسیج شدند تا اینکه جنگ شروع شد.عبدالرضا در آن زمان سال چهارم رشته اتومکانیک بود، او خیلی زرنگ و فعال بود و یادم میآید که تا صبح مشغول کار با انواع خطکش و ابزار نقشهکشی بود. او علاقه زیادی به درس داشت و من فکر میکنم که اگر شهید نمیشد اکنون در رده شهدای هستهای بود. 8 سال بعد از شهادت او به مدرسه شهدا رفتم و با مدیر، معاون و برخی دبیران او که هنوز هم در آنجا مشغول به کار بودند صحبت کردم، آنها میگفتند نمره اکثر دوستانش در حد 6 و 7 بود اما نمرات شهید در حد 19 یا 20 بود، مدیر مدرسه میگفت در یکی از دروس به ندرت اتفاق میافتاد که استاد از دانشآموزی آنقدر رضایت داشته باشد که به کسی نمره 19 و 20 بدهد؛ اما عبدالرضا این توانایی را داشت که در این درس به حد عالی برسد، برخی از معلمان که فهمیدند من خواهر شهید هستم و دنبال وضعیت تحصیلی او هستم خیلی اظهار تأسف کردند کهای کاش او شهید نمیشد.
حضور عبدالرضا در کمیته انقلاب و زخمیشدن او برادرم عبدالرضا زمانی پاسدار کمیته انقلاب بود و چون نسبت به دادگاه انقلاب خیلی حساس بودند، موقع نماز جماعت او را برای نگهبانی جلوی در میگذاشتند که یکبار موقع نماز، منافقین حمله میکنند و آنجا را به رگبار میبندند و عبدالرضا از ناحیه ران پا زخمی میشود. بعد از اینکه اوضاع بعد از انقلاب کمی آرام شد و جنگ آغاز شد جذب جبهه شد، البته هرچهار برادرم به جبهه رفتند؛ اما روی این دو برادرم خیلی حساس بودند که اتفاقی برایشان نیفتد. عبدالرضا از هنرستان شهدا و با عنوان بسیجی اعزام شد و در نهایت در سال 61 در بیست و پنجم ماه رمضان در شلمچه شهید شد، او اولین شهید ما و برادر بزرگم بود.
شبهای خاموش اهواز و موشکباران مداوم از زمان جبهه رفتن عبدالرضا چیز زیادی بهخاطر ندارم؛ چون خیلی درگیر جنگ بودیم، آن زمان طبق برنامه هر روز سر ساعت 9 صبح خمپاره زدنها شروع میشد و 9 شب هم موشکباران. ما شبها روی پشتبام و در تاریکی مطلق میخوابیدیم به طوری که اگر کسی سیگار به دست داشت میگفتند او ضدانقلاب است و دارد به هواپیما گرا میدهد. ما حتی میدیدیم که موشکها از کجا شروع به حرکت میکنند و در کجا به زمین مینشینند؛ لذا عبدالرضا را در دوران جنگ خیلی بهخاطر ندارم؛ اما یادم است که خیلی دوست داشتنی بود و در بین بچههای محل خیلی سرآمد بود و قدرت رهبری و جذب بالایی داشت و بچهها دورش بودند، همچنین او فوتبال را خیلی دوست داشت و مربی تیم بود.
شهادت عبدالرضا برادرم عبدالرضا در عملیات رمضان که بسیار سنگین بود شهید شد، چند تا از دوستانش هم همان جا شهید شدند، این عملیات بهگونهای بود که شهدا را با آمبولانس و روی هم و یا با وانت میآوردند، عبدالرضا هم زخمی میشود و او را به بیمارستان امام خمینی میآورند که بر اثر خونریزی زیاد شهید میشود. کلا عملیات خیلی غمانگیزی بود و هنوز هم از آن منطقه شهید میآورند، به تازگی نیز تصاویر آن را منتشر کردهاند و میبینیم که شهدا در کانال روی هم افتادهاند و قتلعام شدند.
وقتی عبدالرضا شهید شد عبدالحسن به جبهه رفت حسنه باوی در رابطه با دومین برادر شهید خود اظهار داشت: پس از شهادت عبدالرضا عبدالحسن اسلحه او را به دست گرفت و به جبهه رفت. حسن خیلی شوخ طبع بود و در جبهه باعث بالا رفتن روحیه افراد میشد و بچههایی که بار اول بود به جبهه میرفتند و اضطراب داشتند را با شوخیهای خود سرحال میآورد، خیلی اهل مزاح بود و هر چیزی را بهانهای برای شوخی و خنده میکرد. او خیلی اهل درس نبود.
ماجرای بستن پای عبدالحسن به پای مادر وی با بیان اینکه خانواده خیلی سعی کرد که جلوی عبدالحسن را بگیرد که به جبهه نرود گفت: من یادم هست که پدر و مادر و دو برادر بزرگم به دنبال او بودند؛ اما تا او را از جبهه میآوردند دوباره میرفت، مثلا یکبار سراغ او را گرفتند و گفتند در دوکوهه است. ما در آن زمان وانت داشتیم، پدر و مادر و برادر بزرگم رفتند دوکوهه، آنها در منطقه جنگی خوابیدند؛ اما حسن هم خودش را نشان نمیداد و به دوستانش هم سفارش میکرد که جای او را لو ندهند، برادرم سنگر به سنگر و منطقه به منطقه میگشت تا او را پیدا کند، مثلا زمانی میگفتند او بهبهان است، رفتند و او را آوردند، مادرم گفت باید پیش من بخوابی و نمیگذارم بروی، پای او را گرفت و به پای خودش بست. عبدالحسن هم نیمه شب بلند میشود، سر دیگر طناب را به کمد میبندد که اگر مادر در خواب تکان خورد فکر کند که او هنوز همانجاست، او لباسهایش را بر میدارد و از شانس بد او پدرم که شب کار هم بوده در تاریکی مطلق به او میخورد، پدر میبیند که حسن در حال فرار است، او را میگیرد و به خانه میآورد. در کل همیشه به همین صورت بود و نمیشد جلوی او را گرفت.
آن اوایل نیروها را از مصلای نماز جمعه اعزام میکردند، نیروها را هم با کمپرسی بهصورت سرپا میبردند و این آقا هم چند روزی نبود و نمیدانستیم کجاست. وقتی نیروها را از زیر قرآن رد میکردند مادرم برادر بزرگم را فرستاد که برود و حسن را بیاورد، چون میدانستیم آنجا میتوانیم او را پیدا کنیم، وقتی که میخواست از زیر قرآن رد شود، چون لباس بسیجی برای او خیلی گشاد بود برادرم او را از پشت میگیرد از داخل لباس سُر میخورد و باعث خنده همه میشود و برادرم هم میخندد و به او اجازه میدهد که برود، در واقع جریان خانه ما مانند فیلم معراجیها بود و در این فیلم همه اتفاقات آن زمان برایم تداعی میشود.
گریههای نیمه شب حسن خانواده حسن را محروم میکردند که جبهه نرود، چون یک شهید داده بودند و داغ دومی برایشان خیلی سنگین بود، در آن زمان همه به جبهه میرفتند؛ اما پدر و مادرم دیگر انتظار دومی را نداشتند، وقتی حسن را به زور از جبهه میآوردند میدیدم که شبها بیدار میشد و نماز شب میخواند وگریه میکند، بیشتر تضرع او هم برای این بود که رضایت پدر و مادرم را جلب کند؛ چرا که شهادت را خیلی دوست داشت و من که دوسال از او کوچکتر بودم او را میفهمیدم و میگفتمای کاش طوری شود که اجازه بدهند او برود،ای کاش دعاهای او را بشنوند.
شهادت عبدالحسن وی درباره نحوه شهادت برادر گفت: عبدالحسن در اول بهمن 65 شهید شد، او در عملیاتی شهید شد که چند تا از بچههای همسایه هم همراهش بودند و الان هم در قید حیات هستند، گویا عملیات چندان موفقیتآمیز نبوده، آنها محاصره میشوند و تصمیم میگیرند که برگردند. مسیر بازگشت هم خیلی محدود بوده و نمیشده که همه برگردند، عبدالحسن به اینها میگوید که برگردید و من شماها را پوشش میدهم، همه به سلامتی عبور میکنند و وقتی خودش میخواهد برگردد کسی نبوده که او را پوشش دهد؛ لذا تیر دوشکا به قلب او میخورد و شهید میشود. خواهر شهیدان باوی با اشاره به اینکه هر 4 پسر خانواده در جبههها حضور داشتند خاطرنشان کرد: عبدالامین برادر دیگرم سرهنگ سپاه است و از ابتدای انقلاب در کمیته بود و سپس در سپاه و از این دوتا بزرگتر بود، او الان بازنشسته است و هم جانباز. ما ١٠ سال بعد فهمیدیم که در اثر شیمیایی خون او باید عوض شود، عبدالخضیر هم انقلابی بود و در کارهای بنیاد و کارهای فرهنگی شرکت داشت.
شهادت به عشق کربلا وی با اشاره به علاقه وافر شهدا به کربلا تصریح کرد: اصلاً شهدای ما با عشق به کربلا رفتند و شهید شدند، و من در همه این مدت دلم نمیآمد که برادرانم کربلا نرفته باشند و من بروم؛ اما دیدم همه دارند میروند و من جا میمانم، دو سال پیش بود که تصمیم گرفتم به نیابت از شهدا و پدر و مادرم به زیارت بروم، روی یک بنر هم عکس شهدا را زدم و نوشتم به نیابت از شهدا و آن را روی کولهپشتی ام نصب کردم.
هدف شهدا حمایت از ولی فقیه بود خواهر شهیدان باوی بیان کرد: شهید دادن خیلی سخت است؛ اما ما در ورای این سختیها یک هدف مهم داشتیم؛ اینکه انقلاب به پیروزی برسد و پشت ولایت فقیه باشیم و همان طور که میدانیم در وصیتنامه همه شهدای ما تأکید شده که پشتیبان ولایت فقیه باشید؛ اما الان طوری شده که بسیاری میخواهند در این امر شبهه بیاندازند در صورتی که ما این همه شهید دادیم که به اصل نظام و مملکتمان آسیبی نرسد، ما از لحاظ روحی و روانی و انسانی آسیب دیدیم که اینها را داشته باشیم. حرف من هم همان حرف شهداست که پشتیبان ولایت فقیه باشیم و خودم تا آخرین قطره خونم از مقام معظم رهبری دفاع میکنم و به قول بچههای آبادانی عاشقشان هستم.