به گزارش حلقه وصل، سید قاسم یاحسینی نویسنده کتاب « پنهان زیر باران» در خصوص کتابش گفت : کتاب « پنهان زیر باران» خاطرات سردار علی ناصری از سرداران هشت سال مقاومت دفاع مقدس است. گفتوگو با سردار علی ناصری هفتاد ساعت طول میكشد و در نتیجه نا گفته ها و خاطرات وی در سال های دفاع مقدس از لابهلای سخنانش جان میگیرند و بازگو میشوند.
وی در ادامه افزود: وی در گفتههایش از گذشته پدرانش سخن میگوید كه پیش از انقلاب در میان عرب های خوزستان در شجاعت و دلیری شهره بودهاند. اصل خانواده سردار از طایفه طلاور است كه یكی از طوایف ایل بزرگ بختیاری است. هماكنون این طایفه در نواحی ایذه، باغ ملك و رامهرمز زندگی میكنند.
یاحسینی تصریح کرد: سردار در دهم مردادماه 1339 خورشیدی در روستای بریچه، در 35 كیلومتری غرب اهواز و شرق رودخانه كارون متولد شده است. وی كلاس اول را در روستای پلین با موفقیت میگذراند و در سال 1359 دیپلم میگیرد و با شروع جنگ در سی و یكم شهریور 1359 به بسیج محله در اهواز میپیوندد و شروع به فعالیت میكند، وی شب ها در كوچهها و خیابان ها نگهبانی میدهد و از خانهها و اموال مردم محافظت میكند، وقتی دشمن مرتب شهر اهواز را بمباران هوایی میكند، وی فعالیتش را جدیتر دنبال میكند و به حمیدیه میرود و به اطلاعات عملیات میپیوندد و در اواخر سال 1359 نخستین عملیات شناساییاش را انجام میدهد. پس از آن همكاری با سپاه سوسنگرد را آغاز میكند و در آزادی خرمشهر و عقبنشینی وسیع دشمن از خاك ایران سهم میگیرد. از آن پس به عمق هور میرود و به فعالیت شناسایی ادامه میدهد.
نویسنده کشورمان در ادامه افزود: عملیات خیبر و بدر انجام میشود و وی در آذرماه 1364 پس از انجام عملیات شناسایی و مأموریتهای نفسگیر اسیر میشود و به كمپ 9 اردوگاه رمادی برده میشود و در (آشیكاه 2) كه مخصوص معلولان جنگی، قطع نخاعیها و قطع عضویها است جا داده میشود. سرانجام پس از ده سال دوری از وطن، به عنوان آزادهای سرافراز به ایران برمیگردد.
وی خاطر نشان کرد: امیدوارم کتاب حاضر توانسته باشد به خوبی گوشههایی از رشادت ها و دلاوری های مردان دفاع مقدس را در دوران دفاع و در اسارت بازگو كند و پرده از ناگفتههای جنگ بر دارد.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
«... جابر، عرب و از عشایر بود. بزرگ طایفه و پزشکیار بود. به لحاظ مادی مشکل چندانی نداشت؛ اما بسیجی بود. عشق به اسلام و امام، او را به جبهه و جنگ کشیده بود. برای تشییع جنازهاش به اهواز رفتم. جنازه جابر روی دستان عشایر عرب بود. پایکوبی و یزله میکردند و به عربی اشعاری میخواندند که ترجمه آن چنین است: «مرگی خوب است که در مرز و روی حق صورت گیرد؛ نه روی بالش. شیرین میشود مرگ هنگامی که در راه حق باشد.»
زنان عرب کل میزدند و پشت سر مردها حرکت میکردند. جنازه جابر را از محله بیست و چهار متری (بیمارستان امام) تا فلکه شهدا تشییع کردند و سپس برای خاکسپاری به بهشت شهدای اهواز بردند.» (ص 74)
«... کمی که جلوتر رفتیم، آبراه نیر را گم کردیم و نتوانستیم آن را بیابیم. آبراه نیر، آبراهی شرقی ـ غربی و درست روبهروی موقعیت شهید باقری بود و بهطور مستقیم به طرف جزیره مجنون میرفت. هوا داشت تاریک میشد و ما آبراه را گم کرده بودیم. من و علی هاشمی حسابی ترسیده بودیم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و هزار فکر و خیال به ذهنم میرسید: نکند راه را گم کنیم و به دام عراقیها بیفتیم... اگر آقا محسن را عراقیها بگیرند، چه خاکی بر سرمان کنیم... خوشبختانه یک بیسیم پی آر سی همراهمان بود و این اطمینان خاطر را داشتیم که میتوانیم با عقبه دایم در تماس باشیم. هوا تاریک و تاریکتر شد؛ طوری که تاریکی مطلق همه جا را فراگرفت. دل در دلم نمانده بود و کلافه و گیج نمیدانستم چه باید کنیم. بومیهای همراهمان نیز دستپاچه شده بودند.
ساعت01 و نیم، یازده شب بود و ما هنوز در قایق و هور سرگردان بودیم. قرار بود گشت ما حداکثر دو ساعت طول بکشد؛ اما هفت، هشت ساعت داخل هور گم شده بودیم. ساعت یازده شب، آقا محسن گفت:
ـ جایی توقف کنید نماز بخوانیم.
در همان قایق، نماز را نشسته خواندیم. بعد از آن، آقامحسن گفت:
ـ چیزی برای خوردن دارید؟
همراهمان کنسرو لوبیا بود که آنها را بازکردیم و خوردیم. آقا محسن، بر عکس همه ما که نگران و آشفته بودیم، آرام بود. هوا خیلی تاریک بود و به دلیل مسائل امنیتی هم نمیتوانسیتم چراغ روشن کنیم. در این وقت به دلیل تاریکی هوا، دو قایق همدیگر را گم کردند. گل بود، به سبزه نیز آراسته شد! اگر کاردم میزدند، خونم درنمیآمد. در دل، خود را بهخاطر رضایت دادن به این سفر خطرناک سرزنش میکردم.
اگر خدای نکرده برای آقا محسن اتفاقی میافتاد، هرگز نمیتوانستم خودم را ببخشم. میدانستم که حال علی هاشمی هم بهتر از من نیست. غرق در این افکار بود که ناگهان از دور صدایی به عربی به گوشم رسید. علی هاشمی و بچههای دیگر بلافاصله گلنگدن سلاحشان را کشیدند و دور آقامحسن حلقه بستند