به گزارش حلقه وصل، معجزه مادران شهدا کم نیست، همین که با ناملایمات دنیا و زندگی هنوز ایمان و صبرشان قد خم نکرده خودش بالاترین معجزه است، همین که فرزندشان را با رضایت خود به جبهه فرستادند و بعد هم خبر شهادتش را شنیدند اما ذرهای اعتقادشان ضعیف نشد و از راهی که فرزندانشان رفتند پیشمان نشدند خود بزرگترین معجزه ایمان است.
برای مادر شهید سید محمد موسوی اما معجزههای زندگیاش به همین جا ختم نمیشود، معجزه برای او تا همین لحظاتی که خودش را به سختی از پلههای خانه بالا کشید و کنار ما نشست جریان دارد. در جریان دیدار اعضای فرهنگسرای عطار با خانواده شهید موسوی، خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس نیز دقایقی با مادر شهید و عروس خانواده همصحبت شد تا روایتهای ایشان درباره شهید را بشنود. عروس خانواده که همچون دختری مادر شهید را همراهی میکند از معجزه خانواده میگوید: «مادر بعد از یک سکته قلبی و مغزی زمینگیر شده بود، حتی نمیتوانست پاهایش را تکان بدهد، اما خدا او را خیلی دوست داشت و مدتی بعد توانست هر چند سخت و مشکل راه برود. وقتی خانمدکترش دید خیلی تعجب کرد، گفت این یک معجزه است، همیشه حاج خانم را بغل میکند و میگوید شما معجزه هستید، برای ما دعا کنید.»
حاج خانم «فاطمه خلیلی» چهار فرزند دارد که یکی از آنها به درجه رفیع شهادت نائل شده است. سید محمد دومین پسر و فرزند دوم خانواده زمستان سال 37 متولد شد. قبل از تولدش بود که مادر با دیدن یک خواب فهمید سرنوشت فرزندی که در راه است با بقیه بچهها فرق میکند، فرق محمد با بقیه سالها بعد خودش را بیشتر نشان داد، با اخلاق و رفتار خوبش که مادر را وادار میکند هر چند جمله با تاکید بر این جمله که «محمد چیز دیگری بود» بین بچههایش تفاوت قائل شود.
رویای عجیب مادر شهید
مادر با یادآوری گذشته خاطره خوابی که از محمد پیش از تولدش دیده بود را اینطور روایت میکند: «زمانی که حامله بودم خواب دیدم بچهای به من دادند، آن زمان فقط پسر بزرگم را داشتم، در خواب به کودکی که حامله بودم اشاره کردند و گفتند این بچه شماست، گفتم من فقط مجتبی را دارم. همان شب چند خواب دیدم. دفعه آخر پسر جوانی را دیدم که به سمتم آمد و گفتند این پسر شماست، یکباره دیدم خورد زمین و شهید شد، بعد هم گفتند این شهید برای شماست. با جیغ از خواب بیدار شدم. خودم آن زمان سن و سال زیادی نداشتم، شاید 23 سالم بود، خیلی ترسیدم، مادرم پرسید چه شده؟ خواب را برایش تعریف کردم، گفت دختر چه می گویی؟ شهید برای امام حسین (ع) است الان که شهید نداریم.»
مادر کلامش را اینطور ادامه میدهد:«پسر خیلی خوب و آرامی بود. انگار از بقیه بچهها جدا بود. دائم به مسجد میرفت، شب و روزش را در مسجد میگذراند. سه مسجد بود که اکثر اوقات به آنجا میرفت، یکی مسجد چهارده معصوم، دیگری مسجد باب الحوائج و مسجد امام عصر (عج)، فقط خدا میداند پسرم چقدر مومن و انقلابی بود، واقعا خدا بهترینها را گلچین میکند و خوبها را میبرد.»
طاقت نداشت حرف امام روزی زمین بماند
محمد که خدمت سربازیش تمام شد، آرام و قرار نداشت، فرمان امام برای حضور جوانها در جبههها صادر شده بود و هرکس که وظیفه و تکلیفی بر دوش خود میدید راهی میدانهای جنگ میشد، محمد هم یکی از آن جوانها طاقت نداشت که حرف امام روزی زمین بماند، به خانواده گفت که باید به جبهه برگردد و برگشت. مادر تعریف میکند: «به محمد گفتم میخواهم برایت زن بگیرم، چون بچه مومنی بود دختر یکی از روحانیون را برایش پسندیده بودم، آن زمان جوانها زودتر زن میگرفتند، گفتم دیگر به جبهه نرو برایت زن بگیرم اما قبول نکرد، گفت الان امام دستور داده و زن و زندگی من جبهه است، هرچه خواستم جلویش را بگیرم موفق نشدم، گفت من میروم اما یک ماه دیگر پیکرم باز میگردد، وقتی که خواست برای آخرین بار برود سفارش کرد که اگر خبر شهادتش را شنیدم گریه و زاری نکنم، دست و پایم را بوسید و بابت زحمتهایی که برایش کشیده بودم تشکر کرد، رفت و دیگر برنگشت تا خبر شهادتش را دادند.»
طاهره بابامحمدی همسر برادر شهید محمد که دخترخاله شهید نیز هست به دقت به حرفهای مادر گوش میدهد، از او میخواهم چند جملهای در توصیف شهید صحبت کند. «آدم شجاع و نترسی بود، در زمان فعالیتش در مسجد بارها با منافقین و ضد انقلاب در محل درگیر شده بود و همه از او حساب میبردند. یکبار پدر بزرگش که روحانی بود توسط اراذل و اوباش تهدید شد و قصد داشتند او را بزنند که محمد از راه رسید. پدربزرگش گفته بود خداراشکر تو آمدی اگر نبودی من را کشته بودند، حضور محمد باعث شد آن افراد فرار کنند.»
بابامحمدی ادامه میدهد: «خیلی خوش خنده و خوشرو بود. سر سفره که دور هم جمع میشدیم با وجود محمد خنده بر لب همه مینشست، اصلا گذر ساعت را حس نمیکردیم و الان که نیست غبطه میخوریم که کاش در جمع ما بود.»
محمد تیربارچی بود
محمد در جنگ تیربارچی بود سال 62 در منطقه بستان بر اثر اصابت گلوله دشمن به نخاعش مجروح شده و بعد از چند روز به شهادت رسید. مادرش از شهادت فرزند خود اینگونه روایت میکند: «تماس گرفت که با ما صحبت کند اما صدایش خوب نمیآمد، پرسیدم محمد حالت خوب است؟ گفت نگران نباش، اما سه روز بعد شهید شد. پنج دوست بودند که در جبهه کنار هم بودند و چهار نفرشان شهید شدند. من از شهادتش خبر نداشتم، تعاون به یکی از همسایههای ما خبر داده بود که ماجرا را به ما بگوید. آن روز مدام صدای ضجه و گریه در گوشم میپیچید، حس میکردم اتفاقی افتاده است، نگو این صدا از خانه همان همسایه بود. مجتبی پسرم بزرگم و پدر بچهها که به خانه آمدند گفتم صدای گریه میشنوم، همانجا خبر شهادت را به من دادند.»
از شهادت فرزندش راضی است، میگوید او خودش راهش را انتخاب کرد، وقتی میخواست به جبهه بروم پدرش راضی بود، اعتقاد داشت اگر بچههای ما نروند مملکت به دست دشمن میافتد و به ناموس ما رحم نمیکنند. پسر بزرگم هم قبل از محمد به جبهه رفته بود. اصلا هم از رفتن بچههایم پشیمان نیستم، شهادت پشیمانی ندارد، بچههای ما رفتند که از کشور محافظت کنند.»
مادر شهید حرفهایش را با یک درخواست از همه مردم کشورش تمام میکند. او میگوید: «همه باهم خوب باشیم، واقعا مسلمان باشیم، مسلمان ظاهری نباشیم، ببینیم این شهیدانی که رفتند چه میخواهند، از ما مسلمان بودن و حفظ دین را میخواهند.»