حلقه وصل، خاطرات خواندنی حجت الاسلام والمسلمین قرائتی را منتشر می کند.
زيبايى معارف اهل بيت (ع)
در يكى از سخنرانى هايم در خارج از كشور، فرازى از دعاى ابوحمزه را تحت عنوان «عوامل سقوط جامعه» توضيح مى دادم. بعد از جلسه دكترى آمد و ضمن تعريف كردن گفت: من خيلى لذّت بردم و خوشحال هستم.
دليلش را پرسيدم؟. گفت: براى من بسيار تعجّب آور و شگفت انگيز بود كه امام سجاد عليه السلام در يك سطر و جملۀ دعا، عوامل سقوط جامعه را بر شمرده است، آنجا كه مىفرمايد: «الّلهم انّى أعوذ بك من الكَسل و الفَشل و الهَمّ و الجُبن و ...»
خوابم، نماينده امام نيست!
تا دير وقت در جايى مهمان بودم؛ موقع خوابيدن به صاحبخانه گفتم: موقع نماز صبح مرا بيدار كن. گفت: عجب! شما كه نماينده امام هستى، چنين مىگويى!. گفتم: آقا! خودم نماينده امام هستم، خوابم كه نماينده امام نيست!.
توجّه به حال مستمعين
اوائل كه كاشان بودم، ماه مبارك رمضان بعد از افطار سخنرانى داشتم. يك شب گرم صحبت بودم و جلسه داغ بود و كمى طول كشيده بود. يك نفر بلند شد و گفت: آقاى قرائتى! مثل اينكه امروز بعد از ظهر خوب استراحت كرده اى و افطار هم دعوت داشته اى و خوب خورده اى؛ من امروز سَرِ كار بوده ام، خيلى خسته ام، افطارى هم آش تُرش خورده ام، بس است، چقدر صحبت مىكنى!.
استخاره در حال طواف
در حال طواف به دور خانه خدا، روى ديوار حجر اسماعيل قرآنى بود، برداشته و باز كردم، آيات مربوط به ساختن خانه خدا آمد: «و اذ يرفع ابراهيم القواعد ....» (بقره 127)
در همان حال طواف اين آيات را تلاوت كرده و لذّت بردم. بعد از طواف آمدم براى نماز پشت مقام ابراهيم و دوباره قرآن را باز كردم، اين آيات آمد: «و ارزُق اهله من الثمرات ...» (بقره 126)
در اين هنگام يكى از دوستان كنار من نشست و يك موز و چند بادام به من داد، گفتم اين قسمت از آيه نيز تعبير شد.
كرامتى از حُجربن عَدى
در سوريه به قصد زيارت حُجربن عَدى يكى از ياران خاص حضرت على عليه السلام حركت كرديم. در بين راه دخترم سؤال كرد كه حجربن عدى كيست؟.
مقدارى كه مى دانستم گفتم؛ از جمله اين كه موقعى كه امام حسن عليه السلام خواستند صلحنامه را قبول كند يكى از شرط ها و مادّه هاى آن اين بود كه معاويه حُجر را آزاد كرده و او را اعدام نكند.
وقتى وارد زيارتگاهِ حُجر شديم، يك قفسه كتاب در آنجا بود؛ در ميان آنها كتابى ده جلدى به نام «واعْلموا انّى فاطمه» قرار داشت؛ به طور اتفاق يكى از جلدهاى آن را برداشته و باز كردم. در كمال تعّجب صفحه اى آمد كه در آن حالاتى از حجر نوشته شده بود؛ از جمله اينكه گفته بود: «اقطعوا رأسى فواللَّه لا اتبّرءُ من علىّ ابن ابىطالب» اگر گردنم را نيز بزنيد، به خدا قسم دست از علىّ عليه السلام بر نخواهم داشت. اين را كرامتى از آن بزرگوار دانستم.
بوسيدن دست كارگر
قرار بود در نماز جمعه شيراز صحبت كنم. امام جمعه گفتند: امروز كارگران نمونه مى آيند، شما آنان را تشويق كنيد. عرض كردم شما بايد ...، ولی ايشان اصرار كرد، پذيرفتم.
در پايان سخنرانى گفتم: من سال ها اين حديث را براى مردم خوانده ام كه پيامبر صلى الله عليه و آله دست كارگر را مى بوسيد، لذا كارگران نمونه را به جايگاه دعوت كردم و دست آنها را بوسيدم. مردم گفتند: اين دست
بوسى شما كه به روايت عمل كردى، اثرش بيشتر از سخنرانى بود.
فوتبال به جاى سخنرانى
جبهه جنوب بودم، برادرانى را در حال توپ بازى ديدم؛ خواستند بازىِ آنان را براى سخنرانى من تعطيل كنند. گفتم: نه و اجازه ندادم؛ آنگاه خودم هم لباس را كنار گذارده و همراه آنان بازى كردم.
تفسير به روز
در اردبيل جلسه تفسير براى جوانان برگزار نمودم. عدّهاى از جوان ها گفتند: حاج آقا! تفسير براى پيرمردهاست، براى ما مطالب روز بگوئيد. من فهميدم آنهايى كه قبلًا تفسير گفته اند، بدون رعايت حال مستمعين بوده است زيرا تفسير بايد جورى باشد كه هر كس به حدّ ظرفيّت و كِشش خود بتواند استفاده كند؛ حتّى بچه ها هم مى توانند تفسير داشته باشند. زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله با همين داستان هاى قرآن، عمار، اسامه، سلمان و ابوذر تربيت كرد.
همانجا براى جوان ها تفسير سوره يوسف را شروع كردم و به اين شكل گفتم كه: يوسفى بود؛ جوان ها! شما همه يوسفيد. او را بردند؛ شما را هم مى برند.
به اسم بازى بردند؛ شما را هم به اسم بازى مى برند ....
ترويج اسلام نه حزب و خط
براى سخنرانى در شهرى 20 شب دعوت شده بودم. بعد از 5 شب فهميدم براى رقابت و خط بازى از جلسه من سوء استفاده مى شود.
از آنان خداحافظى كردم. گفتند: شما قول داده ايد! گفتم: من مروّج اسلام هستم، نه وسيله هوس هاى اين و آن.
هر گروهى نيازمند چيزى
شب احياى ماه رمضان به مسجدى دعوت شدم. جمعيّت زياد بود، آنها را بر اساس سن و سال از هم جدا كردم؛ پيرمردها را براى خواندن دعاى جوشن به يك گوشه و ميانسال ها را براى درست كردن نماز و حمد و سوره به گوشه اى ديگر و جوانان و نوجوانان را براى آموزش اصول عقائد در گوشۀ ديگرى قرار دادم. رئيس هيئت گفت: مجلس ما را بهم زدى! گفتم: بنا نيست در سنّت هاى نادرست خُرد شويم، بايد تسليم روش هاى درست و اصلاحى باشيم.
اعتراف به گناه
وارد حرم امام رضا عليه السلام شدم، جوانى را ديدم كه زنجير طلا به گردن كرده بود. متذكّر حرمت آن شدم. او در جواب گفت: مى دانم و به زيارت خود مشغول شد.
من ابتدا ناراحت شدم، زيرا او سخنم را شنيد و اقرار به گناه كرد و با بى اعتنايى دوباره مشغول زيارت شد. بعد به فكر فرو رفتم كه الآن اگر امام رضا عليه السلام نيز از بعضى خلافكارى هاى من بپرسد، نمى توانم انكار كنم و بايد اقرار كنم! با خود گفتم: پس من در مقابل امام رضا عليه السلام و آن جوان در مقابل من؛ اگر من بدتر نباشم بهتر نيستم!.
بعد از چند لحظه همان جوان كنار من نشست و گفت: حاج آقا! به چه دليل طلا براى مرد حرام است؟. من دليل آوردم و او قبول كرد. پيش خود فكر كردم كه چون روح من در مقابل امام رضا عليه السلام تسليم شد، خداوند هم روح اين جوان را در مقابل من تسليم كرد.