گروه جهاد و مقاومت حلقه وصل - با شهید مدافع حرم، حاج مهران خالدی در فضای مجازی و صفحهای که برای بیان سیره و انتشار عکسهای شهید تأسیس شده بود، آشنا شدیم. در همان فضا، پیامهایی با خانم فاطمه خالدی، فرزند شهید رد و بدل شد تا موافقتشان را برای انجام یک گفتگوی رسانهای جلب کنیم.
این گفتگو در یک صبح نه چندان گرم در انتهای فصل تابستان و در کتابفروشی آستان قدس رضوی تهران انجام شد. همسر شهید خالدی به خاطر مختصر کسالتی که داشتند در این گفتگو شرکت نکردند. برای ایشان که پا به پای همسر بزرگوارشان جهاد کردند، آرزوی صحت و سلامت داریم.
آنچه در ادامه میخوانید، متن بی کم و کاست گفتگوی ما با دختر شهید مهران خالدی است که در چند بخش، تقدیمتان میشود...
**: یک بیوگرافی از پدر بزرگوارتان برای ما میگویید...
دختر شهید: پدرم متولد سال ۵۲ بودند. در محله شرق تهران متولد شدند. پدرشان سرهنگ بازنشسته ارتش بودند.
**: کجای شرق تهران بودند؟
دختر شهید: محله خیابان پیروزی. ایشان دو برادر دارند و فرزند دوم خانواده بودند. از همان ۱۸ سالگی که برای سربازی اعزام شدند با توجه به علاقهای که داشتند، جذب سپاه شدند.
**: یعنی بعد از سربازی جذب سپاه پاسداران شدند؟
دختر شهید: بله. در سنین کمتر هم کلا خیلی دنبال کارهای جهادی بودند، از ۱۵ ، ۱۶ سالگی همه سه ماه تعطیلات تابستانشان یا تعطیلات عید را در هلال احمر، در جادهها خدمترسانی می کردند و کارهای جهادی انجام می دادند؛ تا این که تقریبا از سال ۷۲ ، ۷۳ جذب و استخدام سپاه شدند. سال ۷۵ هم ازدواج کردند. من فرزند ارشدشان هستم؛ یک برادر هم دارم که ۸ سال از من کوچکتر است. من فاطمه خالدی هستم، اسم برادرم هم «محمدحسین» است.
**: شما متولد چه سالی هستید؟
دختر شهید: من متولد ۱۳۷۷ هستم. برادرم هم متولد ۱۳۸۵ است.
**: سلام ما را به حاج خانم هم برسانید، اسم مادرتان را هم می فرمایید؟
دختر شهید: خانم حمیده جوهری؛... مادرم آموزگار هستند.
**: معلم چه پایهای؟
دختر شهید: پایه چهارم دبستان.
**: کاش توفیق بود خدمت ایشان هم باشیم. می خواهم اطلاع دارید چه انگیزهای باعث شد که حاج خانم با یک فرد پاسدار که کار حساس و پرخطری دارد ازدواج کند؟
دختر شهید: به هر حال به خاطر این بوده که شخصیت پدرم مذهبی و دیندار و مقید بود. در دورهای که خیلیها شاید این اعتقادات را فراموش کرده بودند،پدرم اعتقادات محکمی داشت و این، یکی از بزرگترین دلیل ها بوده. یک زندگی خیلی سادهای را با هم شروع کردند و الحمدلله روز به روز در زندگیشان پیشرفت کردند. از صفر شروع کردند و به صد رسیدند. خدا را شکر که آخرش هم ایشان عاقبت به خیر شدند.
**: ایشان در کدام یگان سپاه مشغول بودند؟
دختر شهید: در حفاظت اطلاعات سپاه بودند. سال ۹۰ اولین باری بود که ایشان اعزام شدند، یک دوره سه ماهه رفتند. آن موقع اصلا هیچ کسی اطلاعی نداشت از این که در سوریه یکسری اتفاقها دارد می افتد و جنگ است. یک دوره سه ماهه اعزام شدند و برگشتند. بار دوم که رفتند سال ۹۵ بود. مدت تقریبا ده ماه از مهرماه اعزام شدند به سوریه. فرمانده حفاظت اطلاعات تیپ زینبیون بودند. بیشتر در منطقه حلب، تدمر و اینطور مناطق فعالیت داشتند. همان سال که آنجا بودند به خاطر بمبهای شیمیایی که می زدند ریهشان درگیر شد، البته ما هنوز نمی دانستیم که این اتفاق افتاده. ایشان تقریبا ده ماه آنجا بودند و ماموریتشان که تمام شد برگشتند.
**: ده ماه مستمر آنجا بودند؟
دختر شهید: بله، البته هر دو ماه یک بار، یک هفته می آمدند، اما ده ماه پشت هم آنجا بودند. بعد برگشتند و دقیقا یک ماه بعدش هم که ایشان برگشتند، کسی که جایگزین ایشان رفت، یک ماه بعد به شهادت رسید. مثلا اگر ایشان یک ماه بیشتر مانده بود آنجا، شاید همان سال ۹۶ به شهادت می رسید!
**: یعنی سال ۱۳۹۶ شد پایان مأموریتشان؟
دختر شهید: بله.
**: فرمودید کسی که جای ایشان رفت شهید شد؟ اینکه ایشان نرفتند به خاطر همان مشکلات ریهشان بود؟
دختر شهید: نه نه، اینجا موافقت نمی کردند؛ اینجا بهشان نیاز داشتند و باید موافقت می کردند. خود سازمان مأموریتشان را تمدید نکردند.
و اینکه دوباره از اینجا پیگیر بودند؛ مدتهای کوتاه مثلا یک هفته یا دو هفته می رفتند و یکسری کار انجام می دادند و برمی گشتند. مجدد تیرماه سال ۹۹ بود که بحث اعزامشان پیش آمد و تیرماه که رفتند با توجه به اینکه ایشان خیلی تاکید داشتند که: وقتی من می روم آنجا، تنها چیزی که ذهنم را مشغول میکند، شما هستید؛ گفت: اگر شما هم بیایید آنجا و پیش من باشید، قطعا راحتتر می توانم به کارهایم برسم. چون آنجا دو ماه که می شد، باید می آمدند و سر می زدند به خانواده؛ می گفت اینکه وسطش ول کنم و بیایم واقعا اذیتم می کند... خیلی هم زیاد ما موافق نبودیم، ولی با ما یکطوری صحبت کردند که ما موافق شدیم و رفتیم سوریه و از شهریور ماه، شش ماه آخر را پیش ایشان بودیم.
**: یعنی شما از شهریور ۹۹ رفتید سوریه؟ پس تحصیلاتتان هم که آنلاین بود و از این نظر مشکلی نداشتید...
دختر شهید: تحصیلاتمان آنلاین بود و مادرم هم آنجا تدریس می کردند و با برادرم آنجا مدرسه می رفتند.
**: یعنی آنجا امکان تدریس برای ایشان فراهم بود؟ تدریس برای دانشآموزان ایرانی؟
دختر شهید: بله؛ برای دانش آموزان ایرانی در سفارت؛ در مدرسه آنجا یک مجتمع تحصیلی داشت که برای سفارت ایران بود و تمام کادر و دانش آموزانش هم ایرانی بودند و حضور داشتند. مادرم آنجا مشغول تدریس بودند، برادرم هم که مدرسه می رفت، من هم درس دانشگاهم را مجازی میخواندم.
**: یعنی شما همان کاری که ایران می خواستید انجام بدهید را آنجا انجام می دادید... دمشق ساکن بودید؟
دختر شهید: بله، خودِ دمشق بودیم.
**: این اتفاقات را همین جا نگه دارید؛ این که فرمودید مادرتان آنجا تدریس می کردند برایم جالب بود، هماهنگیهایش را خود مادرتان انجام دادند برای این کار یا بر عهده حاج آقا بود؟
دختر شهید: اینجا به آموزش و پرورش که درخواست دادند، چون آنجا به هر حال یک منطقه ای است که شاید خیلیها مثلا از خود نیروهای آموزش و پرورش راضی نمی شوند بروند آنجا و خدمت کنند، کمبود نیروی معلم هم داشتند و وقتی که مادرم این درخواست را دادند، مسئولان آموزش و پرورش هم پذیرفتند که مادرم بروند آنجا. به هر حال مادرم ۲۹ سال سابقه تدریس دارند، برایشان سابقه خوبی بود. آنجا هم معلمهای خوب و باسابقهای داشتند اما تعدادشان کم بود. به هر حال موافقت کردند و حکم ایشان را زدند برای دمشق.
**: که دیگر از سال تحصیلی ۱۳۹۹ ، ۱۴۰۰ آنجا مشغول تدریس شوند؟
دختر شهید: بله.
**: کلاس ها به صورت حضوری برگزار می شد؟
دختر شهید: بله، مدارسش کلا حضوری بود.
**: وضع تدریس خوب بود؟ حاج خانم راضی بودند از این کار؟
دختر شهید: بله. کلا دو سال که کلاس ها مجازی شده ایشان از کیفیت کلاس ها راضی نیستند، می گویند آنطور که باید مطالب به دانش آموزان انتقال داده نمی شود؛ سطح علمیشان دارد پایین می آید. به خاطر همین کلا راضی بودند از اینکه کلاسها حضوری باشد.
**: فقط دانش آموزان فارسیزبان ایرانی آنجا بودند؟
دختر شهید: بله. ایرانی بودند چون به هر حال مثل خودمان خانوادههایی آنجا هستند، فرزندانشان می آمدند آنجا به مدرسه سفارت.
**: ایشان چه پایههایی را تدریس می کردند؟
دختر شهید: مادرم ۲۹ سال است که کلاس چهارم را تدریس می کنند. آنجا هم کلاس چهارم را تدریس می کردند.
**: در کل ۲۹ سال کلاس چهارم را کلا تدریس کردند. چه تجربه ارزشمندی... شما در چه رشتهای درس می خواندید؟
دختر شهید: من رشته آمار را در دانشگاه شهید بهشتی می خوانم.
**: شما هم آنجا درستان را ادامه دادید؛ برادرتان چطور؟
دختر شهید: بله، برادرم هم حضوری مدرسه می رفت؛ کلاسها دائر بود. مدرسه آنجا کلا حضوری بود.
**: در این مدت هم، حاج آقا مشغول خدمت بودند؟
دختر شهید: بله، ما در دمشق مشغول بودیم، حالا شاید دو سه روز در هفته ایشان می رفتند ماموریت شهرهای دیگر مثلا دیرالزود، بوکمال و لازقیه.
**: اینطور نبود که هر شب منزل باشند؟
دختر شهید: نه اینطور نبود. یک شبهایی مثلا نصفه شب یکباره تماس می گرفتند و ماموریت پیش می آمد. می رفتند و دو سه روز یا یک هفته بعد می آمدند. خودشان خیالشان از این بابت راحت بود که به هر حال هر چقدر کم ولی هر شب همدیگر را می بینیم؛ همدیگر را زود به زود می توانیم ببینیم. خودشان راضی بودند از این اتفاق. می گفتند اگر من اینجا باشم ۴۰ ، ۵۰ روز از شما دور هستم و ذهنم می ماند پیش شما.
**: موقعی که مطرح شد شما تشریف ببرید سوریه، شما و اخویتان به سن و سالی رسیده بودید که نظرتان تعیینکننده بود، کلا واکنش شما و حاج خانم به این تصمیم چه بود؟
دختر شهید: به هر حال سخت بود که بخواهیم از خانه و کشورمان و از خانواده دور شویم؛ برای مادربزرگ و پدربزرگهایمان، خیلی سخت بود. ولی به هر حال اینکه کنار پدر باشیم با همه سختی هایش، برایمان اولویت بود. خودشان هم می گفتند. شب ها آنجا می شد که یک وقتی ساعت دوازده و نیم، یک نصفه شب از سر کار می آمدند، ما اصلا عادت نداشتیم تنها غذا بخوریم، حتی اگر می شد تا نصفه شب هم بیدار می ماندیم و با هم غذا می خوردیم؛ ایشان که می آمدند می گفت واقعا من حالم خوب می شود؛ با همه خستگی می آیم خانه و می دانم شما اینجایید، واقعا خستگیام در می رود؛ حس خوبی به من می دهد...
به هر حال سختیهای زیادی داشت این که از اینجا دور شوی، از خانواده ات، در محیط غریبه، در یک جایی که آنجا سختیهای خودش را دارد. هر چند وقت یک بار اسرائیل به آنجا حمله می کرد و موشک می زد؛ چیزهایی که ما تا به حال ندیده بودیم، به هر حال در پایتخت ایران زندگی کرده بودیم، بهترین امکانات را داشتیم، یک باره رفته بودیم در جایی که یکسری امکانات نبود. هر لحظه امکان این بود که یک موشک سقوط کند در خانهمان. خیلی سخت بود...
**: یعنی در سال ۹۹ هم ممکن بود دمشق بمباران شود؟
دختر شهید: بله، می زدند آنجا را، صدایش هم میآمد... دقیقا جایی که ما مستقر بودیم کنارمان پایگاه ارتش بود و پدافندهایشان آنجا بود. وقتی اسرائیل حمله هوایی می کرد صدای شلیکها میآمد... خوب ما تا به حال چنین صداهایی نشنیده بودیم!
**: مادرتان اما در دوران جنگ شنیده بودند...
دختر شهید: بله؛ مادرم در دوران کودکیشان تجربه کرده بودند؛ اما ما تجربه نداشتیم و واقعا هم ترس داشت. ترسش آنجا بیشتر بود که وقتی این اتفاق می افتد تماس می گرفتند و پدر باید می رفت؛ ما تنها می ماندیم. یک وقتهایی گفتم چند شبی که در هفته ماموریت می رفتند ما آنجا تنها بودیم؛ سخت بود، دسترسی به مغازه نداشتیم، نمی توانستیم برویم بیرون؛ زبان عربی را هم بلد نبودیم، به هر حال بودن در یک کشور غریبه خیلی سخت است؛ دور بودن از همه شرایط، ولی به هر حال خودمان هم ترجیح دادیم که آنجا باشیم و واقعا خدا را شکر می کنیم که حداقل آن شش ماه را پیش پدرم بودیم. با همه سختیهایش اینکه کنارشان بودیم واقعا خدا را شکر. که هم ایشان توانستند با خیال راحت به کارشان برسند و هم ما توانستیم آن شش ماه آخر از حضورشان استفاده کامل را ببریم.
**: جایی که زندگی می کردید مکان نظامی بود یا شهری؟
دختر شهید: یک شهرک نظامی بود اما آن ساختمانی که ما بودیم همه خانواده های ایرانی بودند، یعنی همسایههایمان هم ایرانی بودند.
**: از این منظر پرسیدم که دسترسی شما به مایحتاجتان چطور اتفاق می افتاد؟
دختر شهید: اینطور نبود که اطرافمان مغازه باشد؛ کلا دمشق شهرش با تهران خیلی متفاوت است، انگار همه اش اتوبان است یا وسط جادهای؛ اصلا چیزی شبیه شهر مثلا تهران نیست.
**: به واسطه تخریبها، یا کلا بافتش اینطور است؟
دختر شهید: بافتش که کلا اینطور است؛ تخریبها کلا در یک قسمت دیگر شهر بود؛ سمت زینبیه بود. مثل تهران که مثلا شهر ری را جدا می کنند، زینبیه هم همین حالت را داشت؛ جدا بود. یک فاصله ای داشت و آنجا کلا تخریب شده بود. اما کلا بافتش اینطور است که مثل ما نیست و خیابان و کوچه این مدلی نداشت. بیشتر اتوبان و جاده و خیابانهای عریض داشت. واقعا از جایی که ما بودیم نمی شد تنها بروی و خرید کنی.
**: مایحتاجتان چطور تامین میشد؟
دختر شهید: صبر می کردیم مثلا آخر هفته ها که پدر بودند، خرید می کردیم؛ یا یک وقتهایی که خیلی ناچار بودیم از همسایهها چیزهایی قرض میکردیم. چون واقعا نمی شد آنجا تنها برویم و بیاییم.
**: امکان تهیه مایحتاج نبود الا اینکه بیایید در مرکز شهر...
دختر شهید: نه نبود؛ آنجا اجازه رانندگی به خانمهای ایرانی هم نمی دادند؛ به هر حال آنجا ما پوششمان کاملا مشخص بود که ایرانی هستیم، چون خودشان هم اگر خانمهایشان محجبه هستند پوششی به اسم چادر ندارند. به خاطر همین وقتی ما بیرون می رفتیم مشخص بود؛ زیاد درست نبود که بخواهیم تنها برویم، اصلا نمی شد برویم. انگار می آمدی بیرون و یکباره وسط اتوبان آزادگان بودی؛ فضا اینطوری بود. با اینکه به اصطلاح می گفتند آن منطقه و آن خیابان یکی از بهترین خیابانهای شهر است اما به هر حال دسترسی به مایحتاج نداشت.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد...