به گزارش حلقه وصل، بهار یا زمستان بودنش هیچ فرقی نمیکند، روزی را میگویم که تو را برای اولین بار دیدم. با آنچه توی عکسها دیده بودم توفیری نداشتی. شاید فقط کمی موهایت مرتبتر بود. نگاهت، لبخندت و جذبهات که هر آدمی را جای خودش میخکوب میکرد دیگر چه برسد به من. رو در روی من ایستادی، در مقابلم برخاستی و با همان نگاه معصوم و محبوب خوش آمدم گفتی. تو مرا خواستی. به همین راحتی.
خواستی بدانم که از آمدنم خشنودی و چقدر شیرین است که بدانی تو را میخواهند. یک بهار و پاییز از آن روز که تو را دیدم گذشته است. چند سطری برای تو و رفقایت نوشتهام. اما هنوز خیلیهایتان را نسرودهام، ننوشتهام. اصلاً پیدایتان نکردهام این سطور هدیهای است برای تو، اگر قابلم بدانی. برای زاد روز تولدت. خواستم بدانی که هنوز پایبندم به تو، به خوش آمد گفتنت، به خواستنت و به آن مهربانی بیمثالت که به اندازه یک دنیا روی همین یک جملهات جا خوش کرده بود.
هنوز زیر سایه همان لطف کم نظیرت قلم به دست میگیرم و مینویسم برایتان. اگر هنوز قابلم میدانید هیچگاه سایه پر مهرتان را از سرم کوتاه نکیند که آفتاب داغ روزمرگیها، میخشکاندم.
**
...نوزاد را که دادند دست پدر، اشکهایش سرازیر شد و شُره کرد روی قنداقة سپیدش. اشکهایش هم از سرشوق بود، هم از دلتنگی. شوق اینکه بالاخره صدای نازک و لطیف گریه نوزادی سکوت سنگین خانه محقر و سادهشان را بعد از سالها روشن کرده بود، و دلتنگی برای انتظار طولانیای این سالها...
میان دانههایی اشکی که از میان محاسن مرد راه باز میکرد به پایین، بغض گره خوردهای نمایان بود که او را وصل میکرد به حرم مولایش حضرت عباس(ع). ناخودآگاه دستان دلش دخیل شد به پنجرههای ضریح.
دلتنگیهایش را که توی حرم تکاند. از آقا خواسته بود فرزند سالمی به او عنایت کند تا او به شکرانه این لطف، نامش را عباس بگذارد. نگاهش را که روانه صورت آرام همسرش کرد، زبان زن در کامش تکان خورد که کربلایی نامش را عباس بگذاریم! نامش را عباس گذاشتند، سال۱۳۳۶ بود که در قهرود به دنیا آمد. روزها و سالهای کودکیاش به همراه تمام شیطنتهای کودکانهاش در هالهای از چراها پیچیده شده بود. چراهایی که عباس هیچگاه برای رسیدن به جوابش خسته نمیشد.
دوران ابتداییاش که تمام شد برای ادامه تحصیل رفت کاشان. پشتکار و ارادة او برای دانستن و شناختن، او را بعد از گرفتن گواهینامه سال نهم، به تهران کشاند. در دو سالی که در تهران ساکن شده بود، خودش را برای مبارزه با رژیم ستم شاهی از هر حیث آماده میکرد. خوب که شناخت و آموخت وقتی دید آماده، آماده است دوباره برگشت کاشان، دیپلماش را گرفت و رفت سربازی. دوران سربازی عباس با سالهای پرحرارت و تنش آخرین انقلاب همراه بود. او هم از موج بلندی که خیز برداشته بود برای نابودی حکومتی که چهره سیاه و پلیدش را خوب میشناخت عقب نماند.
بعد از فرمان حضرت امام(ره) مبنی بر ترک پادگانها، فرار کرد و به صف مردم پیوست.
دوازده بهمن سال ۵۷ که حضرت امام(ره) بعد از سالها به میهن بازگشت جز نیروهای انتظامی کمیته استقبال از امام بود.
بهار سال ۵۸ که سپاه تشکیل شد، لباس سبز پاسداری قامت رعنایش را زیبایی مضاعفی بخشید. شد پاسدار انقلاب و سال ۵۹ که اولین جرقههای مبارزه با ضد انقلاب در کردستان شکل گرفت جز اولین کسانی بود که رفت کردستان.
مدت کوتاهی پس از حضورش در کردستان، به دلیل استعداد شگرف و بینظیری که در طرح و برنامهریزیهای اطلاعاتی از خود نشان داد به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات سپاه مریوان منصوب شد.
اطلاعات عباس آنقدر دقیق و حساب شده بود که جای هیچ تردیدی نداشت. همین ریزبینیهای موشکافانه عباس را به چشم و بازوی حاجاحمد متوسلیان مبدل کرد. در واقع عباس فرماندهی مقتدرانه حاجاحمد را کامل میکرد. بارها از حاجاحمد شنیدند که میگفت: «اطلاعاتی که از برادر کریمی به ما میرسد از صحت بسیار بالایی برخوردار است بنابراین صددرصد باید روی آن برنامهریزی شود».
روحیات خاص و جوانمردانه عباس بسیاری از افراد معاند با انقلاب را تحت تأثیر قرار میداد. او که اعتقاد داشت بسیاری از این افراد جاهلانه رو در روی انقلاب ایستادهاند بسیار تلاش میکرد تا چهرهای واقعی و روشن از انقلاب را به آنها نشان دهد به همین خاطر با شجاعت با آنان به بحث و گفتگو مینشست. حتی یک بار در یک اقدام بیسابقه توانست هزار و صد نفر از معاندین را که در برابر دلایل به حق و روشن او تسلیم شده بودند را دوباره مسلح کند تا این بار در جبهه موافق با نظام جمهوری اسلامی بجنگند. رشادتهای عباس در آزادسازی مناطق بسیار مهمی چون دزلی، اورامانات و مناطق مرزی که در دست ضدانقلاب بود هیچگاه تکرار نشد.
شهریور سال۵۹ با آغاز تجاوز رژیم بعث عراق به همراه حاجاحمدمتوسلیان و یار دیرینهاش رضاچراغی به جنوب رفت و بعد از تشکیل تیپ۲۷ حضرت رسول به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات تیپ مشغول به خدمت شد.
عملیات پیروزمندانه و غرورآفرین فتحالمبین، عباس را برای مدتی نسبتاً طولانی خانهنشین کرد. مجروحیت نسبتاً شدید عباس و بعد از آن استراحت طولانی مدتش، خانوادهاش را بر آن داشت تا دست به کار شوند و برایش آستین بالا بزنند. مهرماه سال۶۱ طی جشنی بسیار ساده ازدواج کرد و چند روز بعد به همراه همسرش برای آغاز زندگی جدید و پر تلاطمشان به جنوب رفت. بهمن سال۶۱ تنها چند ماه بعد از ازدواجش با همان تن مجروح در عملیات والفجر مقدماتی به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات سپاه معرفی شد.
اسفند سال۶۲ با شهادت حاجمحمدابراهیم همت فرمانده لشکر۲۷، به عنوان فرمانده لشکر، جای خالی حاجهمت را برای بسیجیان پر کرد. یک سال از فرماندهیاش میگذشت که اسفند سال۶۳ در عملیات بدر، در شرق دجله برای همیشه جاودانه شد و خون پاکش وجبی دیگر از خاک این سرزمین را گلگون کرد.
نویسنده: مصطفی عیدی / جنات فکه