به گزارش حلقه وصل، در تقویم دفاع مقدس، اسفند ماه، ماه فرماندهان شهید است! هفدهم اسفند روز شهادت سردار خیبر، محمد ابراهیم همت، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله است. در سالروز شهادت سردار خیبر به صورت گذار نگاهی به زندگی کوتاه اما پربار این فرمانده شهید می اندازیم. او خود را این طور معرفی میکند:
بلاتشبیه مانند قرآن بود
...حقیر؛ محمدابراهیم همت؛ دانشجوی دانشگاه اصفهان و معلم مدارس راهنمایی و دبیرستانهای شهرضا هستم. ازآنجاکه به سپاه و این لباس مقدس پاسداری، عشق زیادی داشتم، از اداره آموزش وپرورش مأموریت گرفتم و لباس پاسداری را به تن کردم. از روز اول ورودم به سپاه در سال ۱۳۵۸، همواره مأموریت بودهام: نخست درگیری با عناصر «خلق عرب» در اهواز را تجربه کردم... همین معرفی کوتاه اما کامل شاید بهانه خوبی باشد برای یک آغاز! آنجا که مادر شهید این طور تعریف می کند: از خصوصیات اخلاقی اش هر چه بگویم، کم گفتم. او از بچگی در خانواده ما بلاتشبیه مانند یک قرآن بود. پاییز ۱۳۳۳ بود که با همسرم و جمعی از دوستان قصد زیارت امام حسین(ع) کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم، خیلیها مرا از این سفر منع میکردند، اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله راهی کربلا شدم. راه بسیار طاقت فرسایی بود. با جاده های خاکی و ماشین قراضه.
بالاخره به کربلا رسیدیم. چشمم سیاهی می رفت و حالم بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند، دکتر پس از معاینه گفت: بچه از بین رفته و تلف شده. مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: اگه با اینها بچه سقط نشد، حتما بیاریدش تا عمل کنم! حرفهای دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علی اکبر خانه ای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم و لب به هیچ قرص وکپسولی هم نمی زدم.
بالاخره علی اکبر را راضی کردم و به حرم رفتم! تا نیمه های شب آنجا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. گفتم: آقا من شفامو از شما می خوام و به دکتر هم کاری ندارم. به شوق دیدار شما رنج این راه رو به جون خریدم، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم.پس از زیارت که حسابی سبک شدم، به منزل برگشتیم. خسته شده بودم و خوابم گرفته بودم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا بچه ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بزار لای چادرت و به هیچ کس هم نده! برش دار و برو. همان موقع از خوابم پریدم. گریه امانم را بریده بود. خواب را برای مادر علی اکبر تعریف کردم، گفت این خواب نشونه است. خیالتون راحت باشه، بچه سالم است فقط نیت کن اگر بچه پسر بود، اسمش را بذاری محمد ابراهیم!
عملیات کوهستانی محمد رسول الله
این سردار خیبر همان طور که اشاره کرده است: از سال ۱۳۵۸ قدم به قدم در پاسداری از این انقلاب همراه بوده است. آنجا که به تشریح عملیات کوهستانی محمد رسول الله می پردازد و بیان می کند: بعد از آن در تاریخ بیست و پنجم دی ماه ۱۳۵۹ ما عملیات بسیار سنگین نوسود را با توکل بر خدا انجام دادیم. این عملیات بزرگ با « هلی برن» نیروهایمان بر روی ارتفاعات حساس ویلته و نیز ارتفاعات مشرف بر روستای نیرمی به سمت ارتفاعات « نوسود» آغاز شد. در جریان این عملیات بسیار سنگین، روستاهای هیرمی، کومه دره، نیسانه، مهری و پاسگاه شیخان در مقابل نوسود پاکسازی و آزاد شد. پس از این عملیات بلافاصله در شرایطی که در عملیات نری در فروردین ماه ۱۳۶۰، در یک شب بسیار سرد و ارتفاعات « کمانجیر» دکل نودشه و ارتفاع بالای نودشه که از نظر سوق الجیشی بسیار حساس بود را از تصرف مزدوران دموکرات نجات دهیم و به یاری خدا در روز چهارم فروردین ۱۳۶۰ در بالای نودشه مستقر شدیم.
در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت می کرد. آن خانم بلند بالا بچه ای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: این بچه را بزار لای چادرت و به هیچ کس هم نده! برش دار و برو.
چهار صباحی زندهایم
در راهی که فی سبیل الله و فقط برای خدا می پیماییم، اگر مومن یک لحظه احساس کند که ناامید است، آن لحظه، لحظه ی کفر و شرک انسان است؛ چرا که همه وجود ما، همه توان ما و همه هستی ما به دست خداست و همیشه بایستی امیدوار و مطمئن بوده و توکل به خدا داشته باشیم. این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهارصباحی زنده ایم. در این مدت مرتب به وسیله خدا آزمایش می شویم و هر لحظه و ثانیه عمر ما آزمایش است. همه چیز هست ولی آن چه بیش از همه مطرح است، آزمایش خداست. شهید محمد عبادیان فرمانده تداکارت و آماد لشکر ۲۷ محمد رسول الله پس از شهادت حاج همت این طور از او تعریف میکند:
تازه رسیده بودیم دوکوهه، ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب بود. جلسه داشتیم،دوستش که همراهش بود، گفت: حاجی هنوز شام نخورده، قبل از اینکه جلسه شروع بشه، اگر غذایی دارین، بیارین تا حاجی بخوره. رفتم دوتا بشقاب باقالی پلو با دوتا قوطی تن ماهی آوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش. حاجی همین طور که صحبت می کرد، مشغول غذا خوردن شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد پرسید: بسیجی ها شام چی داشتن؟ گفتم: از همینا! گفت: همین غذا که آوردی جلوی من؟ گفتم بله همین غذا! گفت: تن ماهی هم داشتند؟ گفتم فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم.
تا این را گفتم، لقمه را زمین گذاشت و گفت: به من هم فردا ظهر تن ماهی بدین. گفتم حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن میدیم. گفت: به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم. هر چه اصرار کردم فایده نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد. اخلاص و ارادت او به بسیجی ها به حدی بود که حتی حاضر نبود به همین مقدار کم هم سفره اش از آنها رنگین تر باشد. شاید برای همین بود که وقتی حاج همت سخنرانی میکرد، همه بسیجیان احساس لذت می کردند. همه او را دوست دارند. یک لشکر رزمنده در زمین صبحگاه پادگان دوکوهه خبردار ایستاده اند و به حرفهای او گوش می دهند. و حتما این نوشته های سردار خیبر نشان از همین ارتباط عاطفی دارد، آنجا که تک به تک در شب عملیات نیروهایش را رصد می کند و میگوید:
شب های عملیات خیلی شب های عجیبی است. یکی نشسته یک گوشه و وصیت نامه می نویسد، یکی نشسته و دارد دعا می خواند. یکی برای شهادتش دعا می کند. صحنه های عجیبی توی این شب ها دیده می شود. خیلی گریه آوره. خیلی عجیبه. روح آنها خیلی عظیم است.در دعا خواندن هایشان، در سینه زدن هایشان، در کربلا کربلا گفتن هایشان، در گریه هایشان، اینها آدم را دقیقا یاد صحابه صدر اسلام در زمان پیامبر می اندازد که چقدر عشق به جهاد و شهادت داشتند. چقدر فی سبیل الله می جنگیدند. بدون ذره ای توسل و توجه به مادیات، قدرت طلبی، ریاست طلبی، شهرت، پول و جاه! همه چیز در دیدیشان خداست و بس.
و حتما پادگان دوکوهه هنوز آخرین سخنرانی سردار خیبر را یاد دارد، وقتی ۱۲ اسفند در کشاکش عملیات عظیم خیبر، گفت: «... بسیجی ها؛ ما با کسی تعارف نداریم. تا الان پنج بار در طلائیه عمل کردیم و شکست خوردیم. کسانی که از ماهیت جنگ خبر ندارند، می گویند: مگر کربلا خون میخواهد؟! بله؛ کربلا خون می خواهد، کربلا... خون می خواهد!»
کسی چه می داند که محمد ابراهیم وقتی به مکه رفت، خاطره مادر از سفر به کربلا را برای خود زمزمه کرد یا نه! اما برای پدرش گفت که: من توی مکه، زیرناودان طلا، از خدا خواستم که نه زخمی بشم و نه اسیر. فقط شهادتم را خواستم. مادرش بی تابی می کرد و میگفت: ننه، آخه این چه حرفهایی که می زنی؟ میگفت: نه مادر مرگ حقه و بالاخره یه روزی همه مون باید از این دنیا بریم. روزی که گفتند محمد ابراهیم زخمی شده است، فهمیدم که شهید شده است. حرف آن روزش همیشه توی ذهنم بود. می دانستم که خدا بخاطر اخلاصی که دارد، دعایش را مستجاب می کند.
منابع:
به روایت همت، حسین بهزاد، ۱۳۹۵
برای خدا مخلص بود،علی اکبری،۱۳۹۱
ماه همراه بچههاست، گل علی بابایی
معلم فراری، رحیم مخدومی ۱۳۸۸
شراره های خورشید، حسین بهزاد