سرویس معرفی: کتاب به همین سادگی که به تازگی از سوی انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است در نوع و موضوع خود می توان گفت یک موضوع جدید است. در این کتاب که به کوشش کبری خدابخش نوشته شده است. سبک زندگی اسلامی شهدا در قالب داستان های کوتاه، کوتاه می باشد.
موضوع کلی کتاب داستان آشنایی و ازدواج شهداست. که چگونه با همسران خود آشنا شده اند و با یک مراسم ساده و بدون تجمل با همسرانشان زیر یک سقف رفته اند. شاید در دنیای پیچیده امروزی یکی از عواملی که نمی گذارد جوان ما ازدواج کند تجمل گرایی است و همین تجمل گرایی ادامه زندگی شان را فلج می کند و زندگی شان منجر به طلاق می شود. نویسنده در این کتاب سعی کرده است ازدواج های بدون تجمل و زندگی های ساده را از فرماندهان زمان جنگ به تصویر بکشد تا این کتاب یک الگویی برای نوجوانان، جوانان و پدران و مادران باشد که کمی از سطح توقعاتشان در ازدواج کم کنند و حذف تجمل گرایی در زندگی را مد نظر قرار دهند.
بخشی از کتاب
بهمن سرنوشت ساز
امام 12 بهمن 57 آمد، و شب آن روز که امام آمد، زندگی من هم برای همیشه تغیر کرد. امام آمد و انقلاب و قلوب و زندگی مردم را متحول کرد و شب آن روز، سید کمال زندگی مرا برای همیشه عوض کرد. مریم از دوستان صمیمی ام، سید کمال را به من معرفی کرد. در جریان انقلاب، پخش اعلامیه و نوارهای امام هم سنگر بودیم. دعای کمیل تا عصرهای سه شنبه جمکران و صبح جمعه دعای ندبه با هم شرکت می کردیم. در دوختن چادر و مقنعه باهم مشارکت می کردیم.
چندین مرتبه با من راجع به ازدواج صحبت کرده بود و سید کمال را به من و من را به سید کمال معرفی کرده بود. تا این که یک روز قبل از 12 بهمن گفت: « زهرا جان، اگر خدا بخواهد قرار است سید کمال از قم بیاید، تا تو را ببیند، فراموش که نکرده ای؟» صبح، ما دانشگاه تهران بودیم، بهترین روز زندگی ام بود بالاخره مردی را که این همه سخنرانی هایش را گوش داده و اعلامیه هایش را پخش کرده و آرزوی دیدارش را در خواب و بیداری داشتیم، آمد. وقتی مراسم استقبال از امام تمام شد، مریم گفت: « شب شام مهمان من هستی، آقاسید هم به تهران می آید، بیا ببین از آقا سید خوشت میاد؟ بالاخره باید یک نفر را برای زندگی ات انتخاب کنی.»
شب، بعد از شام من و سید کمال با هم در اتاق، هر دو ساکت نشسته بودیم، تا این که دیدم اگر حرفی نزنم این سکوت همچنان ادامه خواهد داشت. گفتم : « آقا سید من آماده و منتظر شنیدن صحبت های شما هستم.» آرامش بسیاری در سخنان و رفتارش بود، از زن آرزوهایش و شرایط همسر و خانواده همسرش صحبت کرد، من پرجنب و جوش و در یک خانواده ای بزرگ شده بودم که تنها فرد چادری خانواده ام بودم. به سید کمال گفتم : « خانواده مذهبی ندارم، تنها فرد چادری در خانواده ام هستم. با همه کسانی که در اطرافم هستند فرق می کنم.» مثل یک روحانی که پنجاه سال است منبر می رود، برایش رفتم منبر، از زندگی شخصی ام، تفکراتم و توقعاتم از مرد آینده ام گفتم و او فقط شنونده بود، بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت : « من همۀ حرفهای شما را قبول دارم، اگر از من خوشتان آمده، من به پدر و مادرم بگویم از جیرفت برای خواستگاری شما بیایند.»