به گزارش حلقه وصل، فقط یک عکس قابگرفته روی دیوار، یک عکس که بگوید عزیزت دیگر در این جهان نیست و نمیتوانی ببینیاش، نگاهش کنی و دستهایش را بگیری در دستت، برای این کافی است که پیر شوی، که چین و چروکهای صورتت چند برابر شود و موها آرام آرام شروع کنند به سفید شدن. فقط یک قاب عکس کافی است تا مدام یادت بیاید او که بوده دیگر نیست، اما سکینه واعظی با شش قاب عکس زندگی کرده است.
احتمالا هر روز نگاهشان کرده، با صدای بلند یا شاید هم نجواگونه با آنها حرف زده، حالشان را پرسیده و از روزگار گفته، حتما تا آخرین روزی که روی پای خودش ایستادهبوده گرد و غبار قاب عکسها را گرفته و با آنها زندگی کردهاست. از ۴۲ سال پیش او با همین قابها زندگی کردهاست. اول دو تا قاب عکس، بعد با فاصلهای کوتاه دو قاب عکس دیگر و بعدتر هم دو قاب دیگر با فاصله زمانی کوتاهی آمدهاند کنار چهار قاب قبلی. سکینه واعظی همان زنی که روز چهارشنبه درگذشت، خودش هم قاب عکسی شد کنار آن شش تصویر زنده، شش شهید که پارههای تنش بودند و در راه خدا رفته بودند به مسیری که باورش داشتند. حالا زندهیاد سکینه واعظی خودش هم شده قاب عکسی که در فضای مجازی خیلیها با حیرت تماشایش میکنند و به این فکر میکنند چگونه میتوان سکینه واعظی بود و بی آنکه خم به ابرو آورد، میان قاب عکسها نشست و بی آنکه به دوربین زل زد، تصویری زنده و ماندگار را ثبت کرد.
پسرش ابراهیم جعفریان با خواهرزاده او طیبه واعظی ازدواج کردهاست. هی پسر و عروسش را نگاه کرده و خدا را شکر کرده، خصوصا وقتی نوهدار شده؛ میدانید چه حال خوشی دارد دیگر... بعدتر هم آقا مرتضی خواهرزادهاش که برادر عروسش هم هست، آمده خواستگاری دخترش فاطمه و دوباره دو خواهر از وصلت تازه حسابی شاد بوده اند حتما... اما آنها مسیر خودشان را رفتهاند، همسر بودهاند و هم مسیر هم شدهاند. وارد جریانهای مبارزه علیه رژیم پهلوی شده و همدیگر را تا آخرش، تا خود شهادت تنها نگذاشتهاند.
اینها را عباس واعظی میگوید، خواهرزاده سکینه خانم و برادر مرتضی و طیبه. هر چند پیدا کردنش یکی دو روزی طول کشید، اما اطلاعات خوبی در اختیارمان گذاشت، از قاب عکسهای اطراف خاله سکینهاش، قابعکسهایی که البته دوتای آنها هم متعلق است به خواهر و برادر خودش.
اول ابراهیم و طیبه فعالیت انقلابی خود را شروع میکنند. بعد مجبور میشوند چند سالی پنهانی زندگی و فعالیت کنند. تهران، مشهد و چند شهر دیگر، آخرش هم میرسند به تبریز. بعد وقتی مرتضی و فاطمه لو میروند و تحت تعقیب ساواک قرارمیگیرند میروند به سمت تبریز تا خود را برسانند به خواهر و برادرشان. میرسند اما.... در یک مبارزه مسلحانه شهید میشوند و چون ساواک در تعقیبشان بوده ابراهیم و طیبه هم لو میروند. دستگیر میشوند و یک ماه تمام شکنجه... یک ماه تمام عذاب.. اما کم نمیآورند. ساواک ولی کم میآورد. بقیه داستان هم معلوم است دیگر... تیرباران میشوند. خبر را در روزنامهها میخوانند، سکینهخانم و خواهرش، همانها که شیرینی عروسی بچههایشان را با شادی کنار هم چشیدهبودند حالا به فاصله یک ماه داغدارشان شدهاند. داغی که فراموش نمیشود، ساواک نه جنازهای به آنها و نه قبری نشانشان. حالا این غم یک طرف، غم گمشدن فرزند طیبه و ابراهیم یک طرف دیگر... کجاست نوهشان... کجا را بگردند و چه کنند... روزهای سخت سال ۵۶، روزهای این همه داغ و درد را مگر میشود تا آخر عمر فراموش کردهباشد؟
آن روزها عباس واعظی ۱۵ ساله بوده و همه چیز را دقیق به یاددارد. مثلا در خاطراتش هست که آخرین نامه ابراهیم خداحافظی همیشگی بوده، نوشته بوده به راه خدا رفتهاند و دیگر نمیتوانند خانوادههایشان را ببینند، نوشتهبوده راهش بازگشتی ندارد و اگر هم داشت، او نمیخواست، آنها نمیخواستند، باید مسیر را تا آخرش میرفتند، راه خدا را بروی برگردی.... خدا خودش آن روز را نیاورد.... عباس آقا این را هم یادش هست که چقدر دنبال بچه گمشده گشتهاند، یادش هست چقدر دنبال قبر عزیزانشان بودهاند و یادش هست تا پس از پیروزی انقلاب به جایی نرسیدهاند. آن شاه وارونهای که مردم روی دیوارها مینوشتند بالاخره به واقعیت میپیوندد و انقلاب به ثمر میرسد. مامان سیکنه و خواهرش، دو مادر داغدار راهی میشوند و بالاخره در اسناد ساواک قبر بچههایشان را پیدا میکنند؛ بهشت زهرا. قطعه ۳۹. پس نوهشان کجاست؟
محال است فراموشش کنند، محال است از یادشان برود. از تبریز شروع میکنند، پرورشگاهها را میگردند و بالاخره در تهران پیدایش میکنند. نامش را عوض کرده و گذاشتهبودند شهریار، مسوولان پرورشگاه گفتهبودند جزو بچههایی بوده که پرویز ثابتی یکی از روسای ساواک برای فروش به خارجیها انتخاب کردهبوده و انقلاب امانش نداده تا فرزندان سرزمینش را بفروشد... پسرک خیلی کوچک است اما مادربزرگهایش را می شناسد و آغوش بازشان را میپذیرد. با آنها به خانه میآید و میشود یادگار مشترک دو خواهر از فرزندانشان. میشود شیرینی لبخند از دست رفته ابراهیم و طیبه برای دو مادربزرگ و تا پایان عمرشان حتما مایه امید و لبخندشان.
دو قاب عکس بعدی اما باز هم خیلی زود میآیند مقابل چشمهای سکینه خانم. حسن و محمد هم میروند. حسن عضو سپاه پاسداران میشود و در درگیری با منافقین شهید میشود و محمد هم در جبهههای جنگ تحمیلی. همین قابعکسهایی که حالا هر کدام بالای چهار دهه عمر دارند، ۴۰ سال زندگی مامان سکینه بودهاند. احتمالا هر بار چشمهایش را میبسته و پیریشان را میدیده، جوانی بچههایشان و عروسیها و شادیهای بسیاری که میتوانند فقط در ذهن یک مادر باشند، حتی اگر سالهای طولانی از شهادت فرزندانش و دیدن جای خالیشان گذشتهباشد... .
عباس واعظی اما روحیه مادر و خالهاش یعنی سکینه خانم را عجیب توصیف میکند و میگوید هر دو تا پایان عمر هرگز خم به ابرو نیاوردهاند و جزع و فزع نکردهاند، مثل بسیاری از مادران داغدار... همیشه گفتهاند هر که پا در راه امامحسین بگذارد، باید شجاع و صبور باشد، قوی باشد و یادش بماند شهادت یعنی چه.
*زینب مرتضایی / جام جم