به گزارش حلقه وصل، جنگ که شروع شد محمد از منیره خداحافظی کرد و رفت. به او قول داد چند روز دیگر حتما برگردد و خانه اجاره ای شان را عوض کند تا زنِ جوانش از دست صاحب خانه بداخلاق که او را اذیت می کرد راحت شود. محمد به همین نام و نشان رفت و 38 سال منیره را چشم انتظار گذاشت. نه خودش آمد و نه حتی بند انگشتی از جسمش که لااقل وقتی همه خانواده شهدا برای مراسمات و یادواره ها عکس شهیدشان را به دست می گیرند و می روند سر مزار عزیزانشان او نیز مزار داشته باشد تا به یاد روزهای خوشی که با هم داشتند نورِ امیدِ بی رمقِ زندگیاش را روشن نگه دارد. همان زندگیای که ماههای اول سال 58 شروع شده بود.
منیره عضو یک خانواده 11 نفره گیلانی بود. پدرش بزرگتر محل به حساب می آمد، شاید چیزی شبیه کدخدا. همان مردی بود که اگر در روستا کسی دعوایش می شد، جوانی می خواست ازدواج کند و ... اولین کسی را که خبر می کرد او بود. اما منیره 5 سالش که می شود برای چند سالی از خانه شان می رود. «وقتی خیلی کوچک بودم خانواده عمویم به تهران مهاجرت کردند و اطراف میدان خراسان ساکن شدند. موقع رفتنشان من هم گریه کردم گفتم می خواهم با آنها بروم. علاقه زیادی به زن عمویم داشتم. آنها هم یک فرزند پسر بیشتر نداشتند. مرا با خودشان آوردند که چند وقتی بمانم و بعد برگردم خانه اما به همان نام و نشان 5 سال با آنها زندگی کردم. در این مدت برخلاف خانواده خودم که اهمیت زیادی به درس خواند دخترها نمی دادند زن عمویم مرا فرستاد مدرسه. وقتی هم که برگشتم خانه خودمان درسم را ادامه دادم تا وقتی که سیکل گرفتم. اما دیگر بیشتر از آن را اجازه ندادند بخوانم.»
اما در 16 سالگیِ منیره، پای محمد به زندگی اش باز می شود. «دایی همسرم که همسایه ما هم بود عامل آشنایی خانواده ها به هم شد. وقتی شرایط مرا به شهید صفری می گوید او خوشش می آید و اصرار میکند برویم خواستگاری. اما من دوست نداشتم ازدواج کنم. روز خواستگاری این طور نبود که دختر و پسر همدیگر را ببینند. او خودش به همراه دایی با پدرم صحبت کرده بود. نمی دانم چه می شنود که وقت رفتن می افتد پای پدرم را ببوسد، با خواهش می گوید التماس می کنم یک وقت جواب نه به من ندهید. آن روز که رفتند طولی نکشید به بیماری حصبه مبتلا شدم. چند روزی در بیمارستان بستری بودم و حالم خوب نبود. محمد چند باری می آید خانهمان اما می بیند خبری نیست. یک روز که خیلی ناراحت میشود به مادرم میگوید چرا نمی گذارید دخترتان را ببینم؟ مادرم با ناراحتی می گوید او مریض است، اصلا معلوم نیست زنده بماند.
اما خواست خدا بود که رفته رفته حالم خوب شد و آمدم خانه. به محض بهبودی مجددا شهید صفری با خانواده اش آمدند خواستگاری. همچنان مخالف ازدواج بودم. در اتاق کناری صدایشان به گوشم می رسید. یواشکی از سوراخ قفل در نگاهش کردم. چهره اش اصلا به دلم ننشست. با گریه به مادرم گفتم نمی خواهمش. پدرم اما موافق بود. می گفت از کوچک و بزرگ محل در مورد او تحقیق کردم، همه تاییدش می کنند.»
منیره مرغش یک پا داشت. از خانواده اش اصرار و از او انکار. «در جلسات خواستگاری نه چایی بردم داخل اتاق نه میوه. یادم نیست همان وقتی که همه داخل بودند برای چه کاری رفتم حیاط، باد زد و یکی از شیشه ها شکست. دو تکه هم افتاد روی دامنم. همه دویدند بیرون ببینند چه خبر است. از ترس و اضطراب شروع کردم بلند بلند خندیدن. خانواده همسرم گفتند: چیزی به او نگویید، ترسیده ترسیده. محمد همزمان دوید موکت زیر پایم را کنار زد و به من پشت سر هم می گفت مواظب پایت باش. دمپایی بپوش. سریع همه شیشه ها را جمع کرد، خیلی سریع. یک لحظه نگاهمان به هم دوخته شد، همان دم انگار دهانم هم به «نه» بسته شد. شهید صفری برای اولین بار بود که مرا می دید.
وقتی مادرم فهمید نظرم مثبت است، گفتم: مامان ولی فکر کنم این شیشه شکستن نشانه «نه» بود. مادرم گفت این حرف ها خرافات است. با اصرار زیاد شهید صفری 4 روز مانده بود محرم تمام شود عقد کردیم.»
همین وقت است که یک دفعه منیره آهی عمیق از نهادش بر می آید و بی مقدمه می گوید: «هر وقت می خواست صدایم کند میگفت منیرم! واقعا برایم شوهر خوبی بود. هیچ دختری نیست که اوایل ازدواج یک کمی بگو مگو و ناراحتی نداشته باشد. اما من واقعا نداشتم. از بس او با سن کمش بلد بود چطور زندگی را بگذراند.»
محمد صفری در یک کارگاه ریسندگی کار می کرد اما زمانی که انقلاب شد و ارتشی ها از ترس فرار می کردند و از ارتش جدا میشدند او گفت من نمی ترسم و می خواهم وارد ارتش شوم. «علاقه زیادی به امام خمینی داشت. نمی دانم از کجا اینقدر مرید ایشان شده بود. سال 56 سربازی اش تمام شده بود اما تا جنگ شد از طرف ارتش اعزام شد. عاشق گروه فداییان اسلام بود، در همان جبهه با هم آشنا شده بودند.
وقتی گفت می خواهم بروم جنگ خیلی ناراحت شدم و ترسیدم. صاحب خانه بدی داشتیم به او گفتم بمان تکلیف خانه را مشخص کنیم گفت نگران نباش من زود بر می گردم. اما موقع رفتن گفت: منیرم! شاید شهید شوم اما اگر خبر شهادتم را آوردند تو قبول نکنی ها. صبر کن. با شناختی که ازش داشتم حس کردم منظورش این بود که اگر خواستی ازدواج کنی مدتی صبر کن.»
وقتی شهید صفری رفت، منیره ماند و 14 ماه خاطرات شیرین یک خوشبختی که نمی دانست چقدر زود برایش رویا می شود. «محمد بسیار آدم مذهبی بود و حواسش به من هم بود اما چیزی را مستقیم و با لحن تند نمی گفت. مثلا گاهی که نمازم دیر می شد و می ترسید نکند یادم برود بخوانم با لحن خیلی مهربانانه می گفت: وقت نماز نمی گذره منیرم؟ می گفتم چرا چرا الان می خوانم.»
منیره چند ساعتی را به کار کردن بیرون از خانه می گذراند. حتی پیش از ازدواجش با شهید صفری کار می کرد. «مخالف سر کار رفتنم نبود اما دوست داشت بمانم خانه استراحت کنم. وقتی دید دلم می خواهد بروم مخالفتی نداشت. هیچ وقت دعوا نکردیم. گاهی که من بغض می کردم هر کاری می کرد تا حالم خوب شود. یکبار یکی از اقوامش آمده بود خانه ما و نمی رفت. یک اتاق هم بیشتر نداشتیم و برای من که سر کار می رفتم پذیرایی در چند روز سخت بود. به محمد شکایت کردم که چرا فلانی نمی رود؟ گفت: عزیزم قربونت برم می ترسم حرفی به او بزنم روی مان به هم باز شود. وقتی هم حرفی می زد همان یکبار برایم کافی بود نه اینکه بداخلاق باشد اما حرفش همان یکبار برایم حجت بود.»
مرور خاطرات زندگی چند ماهه هنوزم بعد از 38 سال برای منیره دلچسب و جان سوز است. از آن ایام که می گوید برقی در چشمانش می افتد و قطره اشکی می شود سرازیر بر صورتش که حالا پس از محمد دیگر آن طراوت را ندارد. «وقتی می خواست برود سرکار اینقدر آرام می رفت که من بیدار نشوم. سنم کم بود و تجربه نداشتم فکر می کردم شوهر یعنی اینکه یک مرد همینقدر مهربان باشد با زنش و طبیعی است اما وقتی شهید شد فهمیدم به یکباره همه خوشبختی من را با خودش برد. اگر به خاطر نبودش نمی سوختم و نسوزم واقعا انسان نیستم، شخصیت ندارم اگر به خاطر نبودش نسوزم.
تازه که ازدواج کرده بودیم شهید صفری دراز میکشید، سرش را روی قالی می گذاشت و میگفت کیف میکنم از زندگیمان. از زندگی با من لذت می برد. اوایل عروسی اقوامش گفته بودند زن شاغل گرفتی چشم و گوشش باز است حرفت را گوش نمی کند اما او گوشش بدهکار نبود.
وقتی می خواستم قربان صدقه اش بروم می گفتم قربان دماغ قشنگت شوم. من از ته دل می گفتم اما او می خندید. گاهی حرص مرا در می آورد چون وقتی حرص می خوردم موقع صحبت خیلی دستم را تکان می دادم . بعد که می دیدم خوشش می آید می گفتم آخه اینم چیزی است که تو خوشت بیاید. می گفت اینجوری می کنی دلم ضعف می رود. برای همه کارهای من می مرد.»
انتظار و بی خبری بهای سنگینی بود برای 14 ماه چشیدن طعم خوشبختی. «مدتی که از رفتن همسرم به جبهه گذشت نامه ای دادم برایش. اما نگو محمد چند روزی است به شهادت رسیده. هم سنگری ها که نامه را خوانده بودند دلشان سوخته بود و گفته بودند درست نیست این زن را بیش از این چشم انتظار بگذاریم. یک روز یکی از همسایه که دوست همسرم هم بود آمده بود خبر را بدهد اما وقتی آمد خانه ما مرا دید گفته بود دلم نیامد خبر را برسانم.
خلاصه مدتی بعد بالاخره وصیت نامه اش را رساندند دستم. یادم نیست چه کسی برایم آورد اما همینکه باز کردم تمام بدنم لرزید و از حال رفتم. تنها بودم. وقتی حالم جا آمد رفتم پیش پسرعمویش که کمکم کند ردی از محمد بگیرم. پیگیر شدیم خلاصه هر کسی یک چیزی گفت. یکی گفت اینقدر جسد از بین رفته که قابل برگرداندن نیست. یکی گفت پودر شده. هر کسی حرفی زد.»
در تمام 38 سال پاشنه کفش منیره ورکشیده بود تا شاید خبری از مرد زیبایش به دست آورد: «در این 38 سال هر جا رفتم پیگیری گفتند ما خبر نداریم. مسئولان بنیاد شهید می گفتند اگر خودت خبری پیدا کردی به ما هم خبر بده! آنها دست به سرم می کردند. بارها از بنیاد شهید خواستم لااقل یک مزار برایش درست کنند من هم مثل بقیه خانواده ها دلتنگ که می شوم بروم گلزار شهدا و دلم را خوش کنم اما قبول نکردند هیچ وقت.
بعضی روزها بود که به خانواده شهدا می گفتند با عکس شهداتون بیایید گلزار، من هیچ وقت نمی رفتم. حتی نمی رفتم فاتحه بفرستم. با خودم می گفتم من هم عزیزم را از دست دادم چرا برای آنها اهمیت ندارد؟ همدمم در همه این سالها عکس روی دیوارش بود. شب ها نمی خوابیدم و با او صحبت می کردم. یا با حضرت زهرا(س) که قبرشان نامعلوم است درد دل می کردم.»
و اما رسید روز وصال: «آقای صادقی 29 آبان زنگ زد خانه مان گفت: منزل شهید صفری؟ گفتم نه. گفت شما خانواده شهید هستین؟ گفتم نه آقا ول کن. او باز با اصرار شروع کرد مشخصات شوهرم را دادن. باز گفتم ولم کن آقا برزخم نکن. دوباره ادامه داد، دیگر طاقت نیاوردم گفتم درست می گویید. آقا تو را به خدا اذیتم نکنید. همه این سالها بسیار مرا بازی دادند. گفت به خدا ما دوست و همسنگر بودیم. من از مزارش خبر دارم.
بعد از تماس او رفتم بنیاد شهید ماجرا را گفتم. گفتند مگر می شود؟! گفتم بله مشخصات کاملا درست است. الان هم از شما می خواهم کمکم کنید. اما هی می گفتند صبر کن صبر کن، مرا معطل می کردند. باز خودم به آقای صادقی گفتم تو را خدا خودت مرا ببر سر مزار همسرم. مثل اسیری بودم که پایش را با طناب بستند و او می خواهد طناب را پاره کند. به آقای صادقی گفتم یک وقت دیدی کار دست خودم دادم از بی صبری. خلاصه بنیاد شهید برایمان بلیط گرفتند ما را فرستادند تهران.»
منیره خانم را ابتدای ورودی گلزار شهدا دیدم. داخل یک ماشین پراید نشسته بود تا گروه فیلمبرداری برسد. جلو رفتم تا با او سلام کنم. نفسش سنگین بالا می آمد. هر کسی را می دید بی ربط و با ربط تشکر می کرد. پالتو خز داری به تن و چادر مهمانی را به سر کرده بود. قاب عکس شوهر جوان در دستش بود و مدام روسری را درست می کرد. به نظرم آمد زیادی شیک و مرتب آمده. قرار است سنگ مزار شوهر را ببیند نه خود او را. ماشین حرکت کرد و بالاخره منیره رسید به قطعه 53 گلزار شهدای بهشت زهرا. جمعیت 20 نفره ای او را همراهی می کردند. مردی که از طرف قاسم صادقی (همان که گمشده منیره را پیدا کرده بود) انگشت اشاره را دراز کرد و گفت این هم مزار محمد صفری.
سست شدن پای زن کاملا پیدا بود. همین که نشست با حسرتی که امید در آن کم رنگ شده بود گفت: «وقتی در راه بودم فکر می کردم محمد زنده است و می خواهند مرا یواش یواش با او رو به رو کنند تا از هیجان سکته نکنم. اما الان دیدم صفری سالها در بهشت زهرا غریب و تنها خوابیده بوده. و من چراغ در دست به دنبال اثری از او می گشتم. چرا قبرت اینقدر غریب است جانِ من؟ چرا سنگ مزارت کوچک است؟»
منیره همانطور که برای شوهرش زبان گرفته بود با دل پر شکوه کرد: «که آقایان! چطور می شود بنیاد شهید در تمام این سالها نتوانسته باشد مزار شوهرم را پیدا کند در حالی که او با نام و نشان مشخص اینجا دفن شده بود؟ صفری جان من بمیرم برایت که تنها بودی. اما خیال نکن همه سالها که جایت خالی بود زندگی خوبی داشتم. تا پیش از این چشمم از اشک می ترکید اما نمی ریخت. الان هم دیگر چشمی برایم باقی نمانده.»
کم کم دور مزار خلوت می شود: «محمد جان دوست داشتم وقتی مزارت را دیدم در آغوش بگیرم خجالت کشیدم از کسانی که اینجا بودند. اما حالا هستم کنارت. می خواهم عکست را بچسبانم بالای مزارت. می خواهم سنگ مزارت را بدهم بزرگ کنند. چقدر غریبی عزیز دلم. می خواهم دور مزارت را زیبا کنم. باید اینجا قشنگ شود.»
منیره دقایقی که می گذرد دست به زانو می زند و بلند می شود. سراغ زنی را می گیرد که می گفتند همه این سالها برای محمد مادری کرده. خانم میانسالی می گوید: «آن زن مادرم بود. برادر شهید من هم کنار شهید صفری دفن شده بود. همه این سالها که به مزار او می آمدیم مادرم می گفت چرا کسی به این بچه سر نمی زند؟ بارها به بنیاد شهید مراجعه کرد شاید ردی نشانی بیابد اما موفق نشد. تا وقتی که از دنیا رفت آرزو داشت خانواده او را پیدا کند. می گفت حتما این پسر هم مادری دارد که چشم انتظار جگرگوشه اش است. بالاخره توانستیم آقای صادقی را پیدا کنیم که از رزمنده های قدیمی گروه فداییان اسلام بود و اتفاقی به خواست خدا شما را پیدا کردیم.»