به گزارش حلقه وصل، داوود غفارزادگان از نویسندگان با سابقه معاصر است که تا به حال آثار متعددی از وی چه در زمینه ادبیات بزرگسال و چه در زمینه ادبیات کودک و نوجوان منتشر شده است.
کتاب «فراموشان» نیز یکی از آثار وی در حوزه ادبیات نوجوان است که در داستان هایی جداگانه ولی به هم پیوسته به وقایع عاشورا می پردازد یکی از نکات قابل توجه در رابطه با این کتاب راویان آن افرادی هستند که تا به حال کمتر به آن ها پرداخته شده است افرادی نظیر: تامه؛ والی مدینه، همسر زهیر بن قین، یکی از سربازان حر بن زید ریاحی.
نکته دیگر درباره این کتاب، نحوه روایت نویسنده است. تاکنون در مقاتل، حادثه عاشورا و وقایع قبل و بعد آن، در یک روایت کلی و یکپارچه بیان میشد. نهایتا با یک فصلبندی، بخشهای مختلف این ماجرا از هم تفکیک میشد، اما کل واقعه در قالب یک روایت بود. در حالیکه غفارزادگان این واقعه را به شکل داستانهایی جداگانه دیده است که هر کدام هم راوی خود را دارند. این داستانها وقتی کنار هم چیده میشوند، کلیت حادثه کربلا و شهادت امام حسین(ع) را ترسیم میکنند، ولی بهتنهایی نیز دارای مزیت و معنا هستند.
بخشی از کتاب فراموشان:
«میبینید که با من چه کردند؟ میان زبالهها نشستهام و زخمهایم را با سفال میتراشم. گفتند که طاقت بوی ناخوشایندم را ندارند و زخمهای کریهم را نمیخواهند ببینند. زن و فرزندانم را از من دور کردند و مرا آوردند در این مزبله رها ساختند. برادر زنم آورد! آن کفتار پیر سگکش. میدانید! وقتی از شما سگان یکی هار میشود، اوست که میآید برای کشتنش. و مرا چون سگی هار آورد و اینجا رها کرد.
هرچه نالیدم و التماس کردم، گوش نداد. میگفت: وقت مردنت رسیده، قیس! و از روی گاری پرتم کرد میان زبالهها. همه بودید و دیدید. ایستاده بودید بالای بلندی و زبان سرختان بیرون بود.
این قدر نزدیکم نشوید! چه میخواهید از جانم؟ مگر من لاشهام که میخواهید بدریدم؟ کمی عقبتر بروید! نفستان که به صورتم میخورد، میلرزم... لااقل بگذارید سینهام را خالی کنم! مگر فقط من بودم؟ کدام یک از این کوفیان نبودند؟ همه آنجا بودند. آنهایی که توان جنگیدن نداشتند، مثل شما ایستاده بودند بالای بلندی. منتظر بودند که کار یکسره شود. من میان سربازان بودم. همه آمده بودند برای غارت. همه بودند. من هم یکی از آنها. وقتی نامه نوشتند که «بیا ای حسین»، من هم بودم.
مگر آنها نبودند که مسلم را تنها گذاشتند و گماشتگان پسر مرجانه در کنج درِ خانه طوعه او را به سنگ و تیر مجروح کردند و گرفتند؟! یادشان رفته وقتی مسلم از مسجد بیرون آمد، هیچ یک از آنها پشت سرش نبود!
مگر من او را غریب و تنها در کوچههای تاریک رها کردم؟ مگر همه نخزیدند به کنج خانهها، که من هم نرفته باشم؟ خب، زن و فرزند داشتم و از پسر زیاد، مثل شما سگان میترسیدم.
بخشی دیگر از کتاب فراموشان:
مگر یادم رفته بود که پدرش با پدران ما چه کرد؟ آنها را از همین نخلهای کوفه به دار آویخت و دست و پایشان را برید. عبیدالله پسر عمو بود! با شمشیر آخته و انبان پر از طلا آمده بود و من یکی از این مردمان، بیشتر نبودم...»