
حمید داوودآبادی، نویسنده کتاب های دفاع مقدس در گفتگو با حلقه وصل با بیان اینکه در حال نگارش کتاب جدیدی است، اظهار داشت: فعلا قصد ندارم درباره نام و جزئیات آن چیزی بگویم و ان شاء الله هنگامی که در آستانه چاپ و انتشار قرار داشت، اطلاع رسانی در این باره صورت می گیرد.
وی افزود: کتاب «دیدم که جانم می رود» که توسط موسسه شهید کاظمی و همزمان با سالگرد شهید کاظمزاده به چاپ یازدهم رسیده است.
«دیدم که جانم می رود» کتابی 304 صفحه ای است که ماجرای بین حمید داوود آبادی و شهید مصطفی کاظم زاده را شرح می دهد. دو نوجوان کم سن و سال که در روزهای ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی با هم آشنا میشوند و بعد از آن هم با هم راهی جبهه شدهاند و در نهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید که برادر واقعیاش شده بود، جدا میکند.
شرح رفاقت حمید و مصطفی آنقدر شیرین است که وقتی به لحظهی جدایی آن دو میرسد، حمید میگوید: «دیدم که جانم میرود.»
در بخشی از کتاب میخوانیم:
داخل سنگر کنار یکدیگر دراز کشیدیم. سقف آنقدر کوتاه بود که حتی نمیشد به راحتی نشست. شروع کرد به خنده و با خوشحالی گفت: امروز من میرم.
گفتم: اول بگو ببینم این مسخره بازی چیه که از صبح درآوردی؟ مگه تو نبودی که همش میگفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من میگم عکس بگیریم، حضرتعالی ناز میکنی؟ که چی من رو جلوی بچهها ضایع کردی؟.
یک دفعه پرید و صورتم را بوسید و با خنده گفت: اصلاً ناراحت نشو، فکرش هم نکن. من امروز بعداز ظهر میخوام برم!.
تعجبم بیشتر شد، گفتم: خوب کی میخوای تشریف ببری؟ با همان شادی دستهایش را به هم مالید و گفت: من…امروز شهید میشم!.
فکر کردم این هم از همان شوخیهای جبههای است که برای همدیگر ناز میکردیم. در حالی که سعی میکردم بخندم، گفتم: از این شوخیهای بیمزه نکن که اصلاً خوشم نمیآد، اونم درباره تو.
ولی شوخی نمیکرد. اگر میخواست شوخی کند با قهقهه و خنده همراه بود، حالا چهرهاش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت: حمید جون دیگه از شوخی گذشته، میخوام باهات خداحافطی کنم. اشک از دیدهگانش جاری شد با پشت دست اشکهای مروارید گونهاش را پاک کردم و او شروع کرد به توصیه درباره امام…چه کار باید میکردم؟.
اصلاً چه کار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت؛ تنهای تنها. من اما نمیخواستم بروم. اصلاً اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم و نه میخواستم مصطفی برود. تازه او را کشف کرده بودم. اصلاً اینکه کسی با او رفیق شود آزارم میداد. میخواستم مال من باشد فقط و فقط، حالا او داشت میرفت او داشت میشد رفیق نیمه راه.
من که میماندم! من که اصلاً اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود. تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات میکردم. یک آن خود خواهی همه وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت که مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بود که ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزشتر بود تا رفتناش. حالا باید چه طوری او را از رفتن منصرف میکردم؟.
بدون شک دست خودش بود. مگر نه این که من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتماً میتوانست دل خدا را به دست بیاورد.
پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم بر میگرداندم!.»