
سرویس پرونده: به مناسبت فرا رسیدن ماه مبارک رمضان پایگاه خبری تحلیلی حلقه وصل در نظر دارد هر روز یک کتاب از نویسندگان برتر انقلاب اسلامی را به مخاطبین عزیز معرفی کند تا از این فرصت معنوی نهایت استفاده را داشته باشند.
«به هم رسیدن در میانسی» نوشته «مهدی کرد فیروز جایی» است که توسط انتشارات شهرستان ادب به چاپ رسیده و رمانی است برای نوجوانان که خواندن آنان برای بزرگسالان نیز خالی از لطف نیست.
«فیروز جایی» در این رمان با تکیه بر فضای طبیعی مازندران و اقلیم این منطقه، خواننده را به میهمانی فضایی بکر از آداب و رسوم شمال ایران می برد.
«به هم رسیدن در میانسی» روایت نوجوانی به نام «شکرا...» است که به واسطه برادرناتنیاش «زکریا»، ناخواسته وارد فضای مبارزات علیه رژیم پهلوی میشود و اتفاقاتی خواندنی برای او رقم می خورد. این رمان حول محور تلاش شکرا...برای نجات زکریا است که به واسطه مبارزات انقلابی تحت تعقیب ساواک قرار گرفته است، میچرخد. شکرا... عزم خود را جزم میکند تا هر طور شده مانع از دستگیری زکریا توسط ساواک شود.
شکرا... در میان روایت داستان و تلاش برای سردرگم کردن ماموران در دستگیری زکریا، گهگاه نقبی به گذشته می زند و با روایت داستانی فرعی به عمق ماجرا میافزاید. رمان «به هم رسیدن در میانسی» روی هم رفته، روایت خوشخوانی از زندگی نوجوانان است با همان طنازیها و اضطراب و هوس قهرمان شدن که در «به هم رسیدن در میانسی» به خوبی با زبان داستان عجین شده و خواننده در فراز و فرودهای آن با همذات پنداری با شخصیت اصلی گامی مهم در ارتباط برقرار کردن با داستان بر میدارد.
«به هم رسیدن در میانسی» رمانی کم حجم اما خواندنی است که در کارنامه خود، برگزیده «جشنواره داستان انقلاب»، «جشنواره سراسری اشراق» و «جشنواره طلوع خرداد» بوده است.
فیروزجایی، صمیمی مینویسد و دراین کار با قلمی جذاب مخاطب را به دل جنگلهای شمال میبرد، صدای گله گوسفندان از سطورش به گوش میرسد و خواننده نوجوان با شروعی خوب درگیر ماجرایی جدی میشود.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
«چیزی نگفت، از ماشین پیاده شد. رفت داخل قهوهخانه. غلام در پستو بود. زکریا دور و برش را نگاه کرد. مشغول باز کردن گره بند توبره بود. گره محکم بود و باز نمیشد. میبایست زودتر تمامش میکرد. کیف را گرفت و از قهوهخانه بیرون آمد. به من هم اشاره کرد که بیایم. پیاده شدم و دنبالش رفتم. نمیدانستم کجا میرود. از گاراژ بیرون رفتیم و دور شدیم. در خیابانی خلوت، کنار سطل آشغال ایستاد.به من گفت: بپا کسی نزدیک نشود. سرکیف را باز کرد.اطراف را می پاییدم. تریاک را که دورش لاستیک پیچیده بود، بیرون آورد و انداخت داخل سطل آشغال. گره بند توبره را هم باز کرد. دستش را گذاشت داخل توبره. بالاخره داشتم میفهمیدم که چی توی توبره است. دم مار را گرفت و بیرون آورد. مار مشکی کلفت بود. پیچ و تاب میخورد. گذاشتش داخل کیف و زیپش را کشید و گفت: معطل نکن.»