به گزارش حلقه وصل، مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: ممکن است که خدا یک خوشی به شما عطا کند که همه خوشیهای گذشته را فراموش کنید. من برای موت هم یک وقت، همین تعبیر را میکردم و دست هم بر نمیداشتم. هنوز هم این طور است. موت را هم گفتهاند که هادِمُ اللذاتِ است. موت، همه لذتها را ریشه کن میکند. کسی که بخواهد بمیرد و یا دم مرگ باشد، هرچه در دنیا و عالم، لذت برده است – منظور صرف لذتهای دنیا نیست، بلکه هر لذّتی است – چه لذّتهایی که از عبادت و ذکر خدا برده است و چه از غذا و چه از رفیق و چه از غذاهای روحی؛ مرگ، برای آنها هادم است. یعنی همه را کنار میزند – از بس که لذیذ است. این هم هادم اللذّات میشود. این هم هدم کرد.
کسی این طور معنی نکرده است، یا اگر هم کسی این جور معنا کرده باشد نادر است. خوبان و بزرگان را کاری ندارم. سایر مردم همه گفتند هادم اللذّات یعنی آن قدر فشار دارد و سخت است که هرچه از اوّل عمر تا به آن وقت خورده و لذت برده بودی از گلویت در میآورد. هر بویی که شنیده بودی از شامّهات بیرون میکشد. هادم اللذات یعنی تمام لذّتهایی که در دنیا دیده بودی نابود شد. آن را این جور معنی کردهاند. این معنا هم جا دارد و به کفّار و بدان و اشقیا میخورد – اما نه به دوستان اهل بیت(ع). حالا برض میگوییم که نه این طور نیست. لااقل دومی را هم بگو. شاید کسی که اینجاست یا من، گیج شدم و آن دومی را گرفتم. هر دو اینها هادم اللذاتاند و لذّتها را هدم میکنند.
آیا وقتی که شیرینتر میآید، دیگر شیرینی سابق در دهان شما هست؟ یک حبّه قند، دهانت گذاشتی و من یک قاشق عسل گذاشتم. وقتی عسل میآید آیا از آن قند خبری هست؟ قند ادب کرد و رفت. لذت موت یعنی آدمی به ملاقات امامش(ع) میرود – همان چیزی که سال ها از آن دم میزدیم. الان چه اختیاری بمیری و خودت را جمع و جور کنی و چه اجباری؛ داری به ملاقات میروی و به سوی او هجرت میکنی – مثل شب عاشورا و مثل روز عاشورا. مثل روزهای قبل از عاشورا وقتی که اصحاب میخواستند زن و بچه را رها کنند. آنها به سوی امامشان هجرت کردند. آیا برایشان سخت بود؟ آنها همه گذشتند و شاهانه آمدند. از درِ خانه که بیرون میآمدند چنان راه میرفتند و با هم مزاح میکردند، زیرا که دارند به پیش امام(ع) خود میروند. شب عاشورا را که دیگر نمیشود تعریف کرد. همه آن بزرگیها و شیرینها و لذّت عبادتها که در دنیا تجربه کرده بودند را فراموش کردند – از بس، آن بزرگ بود. خورشیدی زده بود که دیگر هیچ چراغی لطف نداشت.
کتاب طوبی محبت؛ جلد چهارم - ص 39