
به گزارش حلقه وصل، سارا عرفانی نویسنده کتاب «لبخند مسیح» در خصوص ایده نوشتن کتابش گفت: من خودم لیسانس الهیات گرایش فلسفه دارم و در دانشگاه همیشه با این مباحث اعتقادی رو به روبودیم و شبهه هایی که بین جوانان هست مورد بحث قرار می گرفت.
عرفانی تصریح کرد: کم کم من با چند نفر خارجی آشنا شدم که با آن ها به بحث و گفت و گو نشستم و همین آشنایی با خارجیان باعث شد که این داستان شکل بگیرد و به ذهن من برسد.
نویسنده «پنجشنبه فیروزه ای» در ادامه علت بیان داستان از زبان یک دختر جوان را این چنین گفت:به نظرم رسید که این نوع پرداختن به داستان می تواند بسیار جذاب تر باشد تا اینکه بخواهم از زبان یک روحانی یا استاد دانشگاه به این مساله بپردازم. چون این مساله یک مقدار تکراری بود و من دوست داشتم فضا را به سمت فضای جوانان نزدیککنم و خواستم از حالت کلیشه ای این موضوع را بیرون بیاورم.
وی در ادامه افزود: این شد که در داستان به این سمت رفتم که یک فرد خارجی را با یک جوان ایرانی آشنا کنم و این بحث را به این صورت مطرح کنم.
سارا عرفانی در مورد نقدی که بر کتابش می شود گفت: من قصدم از این مدل پردازش به مردا این نبود که بخواهم کتاب را یک کتاب فمینیسیتی و ضد مردنشان بدهم بلکه دلیل اش این است که خود شخصیت اصلی داستان یعنی «نگار» با رفتارهای اشتباه خودش یک سری مسائل را به وجود می آورد و بدون آن که خودش حواسش باشد یک سری رفتارهای اشتباهی را انجام می دهد که باعث بعضی رفتارهای آقایان می شود و من می خواستم به این بعد قضیه هم نگاه کنم که گاهی اوقات کوتاهی از جانب خانم ها است که باعث شکل گیری بعضی رفتارهای غلط از سوی آقایان می شود.
در ادامه داستان کلی و قسمتی از کتاب لبخند مسیح را باهم می خوانیم :
كنجكاوی آدم ها در باورها و اعتقادات همدیگر از روزگاران قدیم یكی از دلمشغولی هایی بوده كه بشر همواره به آن عشق ورزیده و در راه رسیدن به این مقصود از هیچ گونه تلاشی دریغ نكرده است. با پیشروی بشر در خطوط تكاملی خود، ابزارهای این خواسته درونی آدم ها هم رشد و تكامل داشته به نحوی كه امروزه این نوع كنجكاوی ها دیگر جزء محالات انسانی محسوب نمی شود. گویا بشر در حال حاضر به اغلب خواسته های خود در صورت تمایل دسترسی پیدا می كند. رمان «لبخند مسیح» در چنین مسیری گام برمی دارد. شخصیت اصلی رمان دختری جوان به نام «نگار» است كه در جامعه امروزی ایران اسلامی زندگی می كند. او به كمك ابزاری به نام «ایمیل» به مرزهای ناآشنای جغرافیایی قدم می گذارد.
در این سیر و سلوك كه بیشتر جنبه های عرفانی و معنوی دارد، نگار با شخصیتی دیگر به نام «نیكلاس» آشنا می شود كه ساكن یكی از كشورهای غربی است. آن ها بدون این كه به طور مستقیم همدیگر را ببینند، از طریق ایمیل با هم ارتباط مداوم و تنگاتنگی دارند. نیكلاس پیرو دین مسیحیت است و سارا فردی مسلمان. در ارتباطات نوشتاری بین آن دو جاذبه های دین اسلام از طریق افكار و عقاید نگار به ذهن جست وجوگر نیكلاس سرایت می كند. روز به روز شیفتگی نیكلاس برای آشنایی بیشتر با دستورات و ویژگی های دین اسلام افزوده می شود. سرانجام نیكلاس با استقبال از یك پیشنهاد كاری به ایران سفر می كند و از نزدیك با نگار ملاقات می كند و به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
نگار ظاهراً با این پیشنهاد مخالفت می كند؛ چرا كه احساس می كند این پیوند باعث از بین رفتن قداست آن رابطه عرفانی و معنوی می شود و خط داستانی در چنین وضعیتی به پایان می رسد.
«بهروز» مدیر آموزشگاهی كه «نگار» در آن جا كار می كرده به خواستگاری نگار می آید. اما نگار او را با بی احترامی از خانه بیرون می كند. در دیالوگ هایی كه بعد از آن ماجرا با دوست صمیمی اش لیلا برقرار می كند با نفرت و انزجار از بهروز یاد می كند. به فاصله كوتاهی همان شخصیت نفرت انگیز (از منظر خودش) را به صمیمی ترین دوستش (لیلا) جهت ازدواج معرفی می كند. جالب این كه لیلا از این پیشنهاد استقبال می كند و آن دو (بهروز و لیلا) با هم ازدواج می كنند و به خیر و خوشی تا پایان داستان با هم زندگی می كنند.
نگار با پشت پا زدن به رفتار آدم های پیرامون خود و دوری جستن از سلیقه های رایج در میان اطرافیانش همچنان در انتظار نیكلاس است. گویی نگار در انتظار ظهور نماینده حضرت مسیح از سرزمین های غربی است و این با جان مایه اصلی داستان كه تمایل فردی از دین مسیح به دین حضرت محمد (ص) است در تضاد است. آمدن نماینده دین مسیحیت به سرزمین رویاهای نگار هم درست متضاد با درونمایه مفهومی داستان است. نگار در انتظار كسی است كه با آمدن خود معنویت و عرفان را برای او به ارمغان بیاورد اما نیكلاس درست برعكس این خواسته را نمایان می سازد. اولین خواسته نیكلاس بعد از دیدار نگار تقاضای ازدواج است كه این امر باعث فروپاشی ساخته های ذهنی نگار می شود: «... كسی در پارك دیده نمی شد. من بودم و نیكلاس، نیكلاس بلند شد، من هم بلند شدم. گفت: فردا بچه ها می رن. اما من...
نفس عمیقی كشید. موهایش را از جلوی چشم هایش كنار زد و آرام گفت: نگار! و منتظر جواب من ماند.
گفتم: بله!
داشت به دانه های برف كه در پایین می آمدند نگاه می كرد. گفت: به نظرت یه دختر مسلمان كه سال ها به اعتقاداتش عمل كرده حاضر می شود با كسی كه تازه...
نگاهم كرد. كمی مكث كرد انگار برای كامل كردن حرفش دنبال كلمه می گشت. وقتی چیزی پیدا نكرد دستش را تكان داد و گفت: می فهمی كه؟!
گفتم: خوب بستگی داره. ولی اگه اون دختره واقع گرا نباشه. می فهمه كه تو...
نگاهش كردم.نگاهم كرد، حالا منتظر بودم تا او چیزی بگوید. صاف ایستاد. یقه پالتویش را مرتب كرد و آرام و جدی گفت: اگه آن دختر نگار باشه چی؟
- من؟!
یك قدم عقب گذاشتم.
به طرفم آمد و گفت: نگار! این كه یه شركت ایرانی ما رو دعوت كنه، شانس نیست، من خودم رو به خدا سپردم. او منو به این جا كشاند.
باید چند لحظه فكر می كردم تا جواب قانع كننده ای برایش پیدا كنم.
چشم هایم را بستم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم. او در مورد من اشتباه كرده بود و این درخواست به خاطر همان اشتباه بود...» (ص ۱۴۹ و ۱۵۰)