سید احمد و سید مهدی هم بودند در همان گروه پاکسازی، وارد یک ساختمانی می شوند و خب آن موقع ها تله های انفجاری زیاد بود و خیلی روی این مورد کار می کردند، بعد از اینکه چند تا خانه را گشتند وارد یکی از...
ما حتی یک عکس از آن دوران شهید نداریم، واقعا خانواده ها دلشان میگیرد. حداقل یک مصاحبه ای ازشان گرفته می شد یا نمی دانم یک مقدار این فضای رسانه ای باید قوی تر می بود. شاید هم بوده ما در جریان نیستیم.
من خودم آن موقع گوشیام هوشمند بود. ولی خب مهدی نمی گرفت، باعث تعجب بود و می گفتم چرا نمی گیری؟ آن موقع گوشی گرفتن اثرات مخربی داشت. الان ما اثراتش را می بینیم.
خواهر بزرگترم (راضیه) هم خیلی به مهدی وابسته بودند، مثلا شب هایی که هیئت می رفتند راضیه بیدار می ماند تا ساعت های دوازده یک شب تا مهدی بیاید و غذایش را گرم کند و بگذارد. از لحاظ دلسوزی مثل مادر بود.
اسلام عاشق می خواهد، خدا هم می فرماید هر کسی عاشق من شد من نیز عاشق او می شوم، عاشقش که بشوم، می کشمش و خون بهایش را خودم می دهم. یعنی وقتی خون بهایش را خدا می دهد من نگران باشم؟
ما مسئولیت در مقابل خدا داریم، ما مسئولیت در مقابل اسلام داریم، ما مسئولیت در مقابل شهدا داریم. بله. ما مسئولیت در مقابل خانواده شهدا داریم.
می گوید این را می بینی، همه قبرها پر است، این یک قبر خالی است، این قبر من است، من شهید می شوم اینجا دفن می شوم. آقای رمضانی که خیلی هم شوخ بود برمیگردد بهش بگوید جواد جان اگر تو شهید شدی...
همه کارهایش را کرده بود، پاسپورت گرفته بود، شناسنامه افغانی گرفته بود، همه اینها را می گوید داشت، همه مدارک را داد. البته اینها را با پول گرفته بود. گفتم پس فردا بیا برو، دیگه رفت و مدتی آنجا بود.
این گردنبند را دو سال بابام از پیشم گرفت، گفت من تو را یک هدیه دیگر، هر چی، پولی هر چه خواستی بهت می دهم ولی این را ازت می گیرم، یک چیزهای دیگر بهت می دهم. من گفتم نه.
یک بار خواب دیدم گفت که من دارم غرق می شوم، اینقدر گریه می کنید که من دارم غرق می شوم. یعنی پاهایش انگار نصفی در آب بود، گفت ببین روزگار من اینطوری شده، شما نمی گذارید من اینجا زندگی کنم.
بی حال می شود، خون ازش می رود، یک لبخند می زند و فقط می گوید من را به طرف قبله کنید، همرزمانش می آیند با گوشیشان نور می زنند، می بینند دارد خون می آید.
ولش می گفت دوست دارم سوریه را نجات بدهم، بعدش می روم کربلا، بعدش عراق، بعدش می روم افغانستان. یعنی هر چه ظلم است را نابود کنم. حتی به فکر رفتن به فلسطین هم افتاده بود.