به گزارش حلقه وصل، دفاع مقدس و دفاع از حرم؛ در هر دو این عبارات دفاع گنجانده شده، تا همگان بدانند ما ملت جنگجو و جنگطلب نیستیم، که مرام شیعه جز مهر و محبت نیست، اما اگر پای دین، آب و خاک و ناموس به میان بیاید لحظهای کوتاه نخواهیم آمد، آنجاست که «اشداء علی الکفار» خواهیم شد. در این میان مردانی از سرزمین پاک ایران اسلامی حلقه وصل این دو عبارت که نه این دو حماسه شدهاند؛ حلقهای که بیشک به زنجیر تمامی مبارزات حق و باطل وصل شده، و تا پیروزی نهایی ادامه خواهد یافت. آری همانگونه که زمین از حجت خدا خالی نخواهد ماند، از وجود بزرگ مردانی که لبیکگویان گوش به فرمان حجت و نائبانش هستند نیز خالی نخواهد ماند. برای یاران حجتخدا(ع) فرقی نمیکند در کجای این پهنه خاکی سر به فرمان مقتدایشان نهند، ایران باشد یا افغانستان، سوریه باشد یا لبنان و یا سرزمین کربوبلا...
این هفته به استان خوزستان شهر اهواز منطقه کوی ملت به سراغ رزمندهای به نام حاج نادر برومند رفتیم که یکی از همین مردان برومند سرزمین ماست، او مبارزه با باطل را از دوران نوجوانی، در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی آغاز کرده، در دوران دفاع مقدس حضور چشمگیری داشته و پس گذشت سالها و با آغاز جنگ سوریه و پس از تلاش فراوان در سال ۹۴ موفق به حضور در جبهههای سوریه میشود. لطفا خودتان را معرفی کنید و بفرمایید از چه زمانی در جبهه حضور پیدا کردید؟ اینجانب نادر برومند متولد ۱۳۴۳ در خرمشهر و ساکن اهواز هستم. ۱۶ سالم بود که در جنگ تحمیلی شرکت کردم، پدرم از کارکنان نیروی دریایی بودند، ایشان هم عین هشت سال را در نیروی دریایی مشغول خدمت بودند. ۱۵ روز از مقاومت خرمشهر و آغاز جنگ میگذشت که یکی از برادرانم در اثر شلیک مستقیم تانک دشمن بعثی به شهادت رسید، یکی دیگر از برادرانم در زمان جنگ دچار موجگرفتگی و جانباز اعصاب و روان شد.
زمانی که بنده تصمیم گرفتم به جبهه بروم برادر بزرگترم اجازه این کار را به من نمیداد؛ لذا در مسجد محل کارهایی مثل جدا کردن مهمات و آمادهسازی تجهیزات را به من سپردند، و با ناراحتی اعتراض کردم و گفتم من ۱۶ سال دارم و میتوانم اسلحه به دست بگیرم؛ اما او قبول نکرد و گفت یک سری آمبولانس برای انتقال مجروحین آمدهاند که شهر را بلد نیستند تو بهعنوان راهنما همراه این آمبولانسها برو. کارم شده بود همراهی کردن با آمبولانس. صدام که شهر را بمباران میکرد ما میرفتیم و شهدا و مجروحین را با آمبولانس جابهجا میکردیم، برادرم که شهید شد خانواده به مدت دو هفته از شهر خارج شدند. بنده به همراه دو برادر و پدرم در شهر مانده بودیم. قبل از آغاز رسمی جنگ درگیریهایی در مرزها بهوجود آمد و عملاً جنگ شروع شده بود، روزی که صدام رسما به ایران حمله کرد ما مشغول تشییع جنازه یکی از شهدا در خیابان ۴۰ متری بودیم.
عراقیها نزدیک مزار شهدای خرمشهر بودند و ما نمیتوانستیم اجساد شهدا را به عقب منتقل کنیم، به همین خاطر ما پیکر برادرم را بعد از سه روز جستوجو در بیمارستان طالقانی آبادان در شرایط بدی پیدا کردیم، برق نبود و سردخانه بیمارستان کار نمیکرد پیکر شهدای ایرانی و اجساد نیروهای عراقی را روی هم در سردخانه انداخته بودند، بهطوری که از آن اتاق بوی تعفن بلند بود، به هر حال پیکر برادرم را که پیدا کردیم در آبادان به خاک سپردیم. بعد از آن به سراغ خانوادهام رفتم و بعد از یک ماه به همراه خانواده به خرمشهر برگشتیم، زمانی که ما برگشتیم خرمشهر سقوط کرده بود، ما در منطقه کوتشیخ خرمشهر مستقر شدیم. بنده از ۱۶ سالگی عضو سپاه شدم، بعد از شهادت برادرم و با فرارسیدن زمان سربازی در دهلران لباس سربازی پوشیدم؛ اما همزمان در مجلس قانونی تصویب شد مبنی بر اینکه سربازهایی که خانواده شهید هستند لازم نیست خدمت کنند به همین خاطر اجازه سربازی به من داده نشد.
در چه عملیاتهایی حضور داشتید؟ بنده در عملیاتهای بیتالمقدس، والفجر۸، ثامنالائمه، حصر آبادان، فتحالمبین شرکت داشتم. در عملیات فتحالمبین زخمی و در عملیات ثامنالائمه از ناحیه گوش، دست و پا مجروح شدم.
تلخترین خاطره شما از دوران دفاع مقدس و سختترین موقعیتی که در آن قرار گرفتید، چیست؟ فکر نمیکنم لحظهای سختتر و تلختر از لحظه از دست دادن دوستان و همرزمان انسان باشد، از دست دادن دوستانی که زمان زیادی را در کنار هم زندگی کردیم بسیار سخت است و سختتر این است که در تمام لحظات جنگ انسان مرگ را به چشم خود میبیند؛ اما شهید نمیشود در حالی که شهادت دوستانش را نیز تک به تک با چشمان خود نظارهگر است. این کشور، کشور شهادت است یعنی همیشه و در همه زمانها با شهادت آشنا بوده، نهال نورس انقلاب که امروز به درخت جوان و تنومندی تبدیل شده است با خون شهدا آبیاری و قدرتمند میشود، شهادت و حوادث تروریستی مانند حوادث اخیر اهواز تعجبآور نیست؛ چرا که این انقلاب دشمنان قسم خوردهای دارد که هرگز دست از دشمنی برنمیدارند.
شما در سن ۱۶ سالگی چطور دست از لذتهای زندگی و جوانی گذشتید و پا در عرصه نبرد گذاشتید؟ دوران مبارزات قبل از پیروزی انقلاب ما را آموخته کرده بود؛ مثلا به یاد دارم در تشییع جنازه یک شهید شرکت کرده بودیم که شهربانی با گاز اشکآور به مردم حمله کرد. خاطرات زیادی از شرکت در راهپیماییها دارم. ما با تمام وجود با مفاهیم انقلاب، مبارزه و شهادت خوگرفته بودیم.به همین دلیل هم حضور جوانان و نوجوانان در مبارزات دوران انقلاب و جبهههای نبرد در دوران دفاع مقدس کاملا بهصورت خودجوش صورت میگرفت و هیچ اجباری در این امور نبود.
شما چه مدتی در جبهه بودید؟ بنده تقریبا ۱۵ ماه جبهه بودم؛ اما بیشتر از آن نتوانستم و توفیق حضور پیدا نکردم، آن هم به دلیل بیتابیهای مادرم بود، مادرم که یک پسرش شهید شده بود طاقت داغ دیگری را نداشت، به همین دلیل با رفتن من به جبهه مخالفت میکرد، البته ارتباط من و خانوادهام با جبهه و جنگ قطع نشد، ما هر کاری که از دستمان برمیآمد در مسائل مربوط به پشتیبانی جبهه انجام میدادیم. سال ۶۶ با کمک یکی از دوستانم در بنیاد مستضعفان مشغول به کار شدم، در آن مقطع ستاد جنگ بندرعباس را به من سپردند، سال ۶۷ در سن ۲۵ سالگی ازدواج کردم، بعد از ازدواج مغازه زدم و به شغل آزاد مشغول شدم، من دو فرزند دختر و یک فرزند پسر دارم که هر سه آنها تحصیل کرده و دانشگاه رفتهاند.
چطور شد که بعد از این همه سال دوباره به فضای جنگ، تکاوری و جبهه بازگشتید؟ سال ۹۴ بود که شنیدم بعضی از دوستان و همرزمانم به سوریه رفتهاند. من هم مشتاق دفاع از حرم شده بودم. بارها و بارها در خلوت خودمگریه میکردم و از خدا میخواستم که توفیق جنگیدن در کنار نیروهای مقاومت و همرزمان سابقم را به من عطا کند، یک ماه بعد از این قضایا بود که کارم درست شد و از طرف نیروی قدس به منطقه حلب سوریه اعزام شدم، از آنجاییکه بنده در دوران دفاع مقدس کار اطلاعات عملیات انجام داده بودم و در این زمینه تجربیاتی داشتم در سوریه نیز در بخش اطلاعات عملیات فعالیت میکردم. در سوریه مسئولیت چند محور را برعهده داشتم. در آنجا تجربیات خوبی کسب کردم، ما را به قسمت عملیات بردند در آن قسمت کار بسیار سخت و مشکل بود، اوج درگیریهای سوریه به خصوص منطقه حلب در همان سالها رخ داد.
چطور خانواده را راضی کردید که به سوریه بروید؟ بهتر است این سؤال را از خودشان بپرسید! بعضی وقتها همسرم یادآوری میکند که تاریخ اعزامم را فراموش نکنم، آنها هم مشتاق و معتقد به دفاع از حرم هستند به همین خاطر همیشه حواسشان است که من به موقع عازم شوم. من شمال تا جنوب منطقه حلب را مثل کف دست میشناسم و در سه محور منطقه حلب سمت فرماندهی داشتم؛ اما هیچ وقت نام فرمانده روی خودم نمیگذارم و خود را خادم رزمندگان میدانم.
شما چطور در یک کشور دیگر با دشمن جلاد و تروریستی مثل داعش کار اطلاعات عملیات انجام میدادید و چطور توانستید این شناخت کامل را نسبت به حلب به دست بیاورید؟ ما واقعاً نمیدانستیم دشمن کجاست، نمیدانستیم دشمن در کنار ما، پشتسر یا مقابلمان است، بنده شخصا سه ماشین انتحاری را در منطقه حلب تجربه کردم. من عربی را به سه لهجه لبنانی، سوری و عراقی تسلط کامل دارم به همین خاطر در ماموریتها به خصوص ماموریتهای شناسایی بیشتر به کار گرفته میشدم، عملیاتها با استفاده از اطلاعاتی که در شناسایی به دست میآمد صورت میگرفت، از این جهت شناسایی درست و صحیح از منطقه و دشمن در موفقیت عملیات تاثیر زیادی داشت. شهید محمد جنتی با اسم مستعار حیدر فرمانده عملیات نیروی قدس حلب و نخستین فرمانده بنده بود، ما همیشه با هم بودیم من هر چیزی که در سوریه آموختم به برکت تجربیات ایشان بود، شهید محمد جنتی تقریبا ۵ سال در حلب بود و ۱۳ فروردین سال ۹۶ در منطقه حماه به شهادت رسید، پیکر پاک این شهید بزرگوار هنوز هم در دست داعش است.
صبحها بعد از صرف صبحانه بر حسب ماموریتهایی که محول میشد عملیات شناسایی منطقه مورد نظر را شروع میکردیم، یعنی هر بار که قرار بود عملیاتی انجام شود ابتدا ما برای شناسایی منطقه هدف میرفتیم، گاهی لازم بود در میان دشمن برویم، حتی بعضی وقتها که مجبور بودیم برای شناسایی منطقه خانه به خانه عبور کنیم به قدری به دشمن نزدیک میشدیم که نمیتوانستیم تیراندازی کنیم، به این خاطر که اگر به طرف دشمن تیراندازی میکردیم احتمال داشت تیر کمانه کند و به طرف خودمان برگردد. اوج درگیریهای سوریه در منطقه حلب بود، حقیقتا کار بسیار دشواری بود؛ اما حضرت زینب(س) ما را روسفید کرد.
در عملیاتهای شناسایی بعضی وقتها لازم میشد که تا نزدیکترین موقعیت نسبت به دشمن برویم، برای من پیش آمده که تا ۳۰ متری دشمن هم رفتم، به قدری به دشمن نزدیک میشدیم که صدای حرف زدنهای آنها را هم میشنیدیم؛ البته آنها متوجه حضور ما نمیشدند، متأسفانه دشمن مقابل ما گاهی جوانهای فریب خوردهای بودند که با تصور برحق بودن عضو داعش شده بودند و ما در بعضی عملیاتها که برای شناسایی به دشمن نزدیک میشدم صدای نماز شب خواندن آنها را میشنیدم. در سوریه برای عملیاتها اسم نمیگذارند، برای مثال فقط با عنوان ریس حلب تپه مشرفه منطقه موردنظر برای عملیات را معرفی میکنند، در عملیات شناسایی استحکامات، سنگرهای انفرادی و اجتماعی، تجهیزات، تعویض پستها، تعداد نفرات داخل خاکریز و پشت خاکریز، ماشینها، چگونگی جاده کناره خاکریز، نوع تسلیحات مورد استفاده دشمن و اطلاعاتی از این دست را شناسایی و مشخص میکردیم.
آیا داعشیها هم نیروهای اطلاعات عملیات برای شناسایی داشتند؟ خیر، آنها مانند ما اطلاعات عملیات نداشتند؛ اما از طریق نیروهای ستون پنجمی و نفوذی خود اطلاعات به دست میآوردند، ما ۶ نفر از نفوذیهای دشمن را در منطقه حمدانیه حلب که درجهدار ارتش سوریه هم بودند را شناسایی و دستگیر کردیم. روبهروی منطقه حمدانیه حلب منطقهای به نام راحیهالاسد بود. این منطقه بسیار حساس و استراتژیک بود، قرار شد این منطقه مهم را از دشمن باز پس بگیریم، تا یک هفته قبل از این عملیات منطقه راحیهالاسد در دست ارتش سوریه بود؛ اما متأسفانه به دلیل کارشکنیهایی که برخی نیروها انجام دادند به دست داعش افتاد، فرماندهان ما احتمال میدادند که دشمن از آن منطقه تکِ سنگینی به ما بزند، به همین خاطر ما را به آن منطقه منتقل کردند. آن محور را به بنده و یکی دیگر از همرزمانم محول کردند، یک شب در آن منطقه بودیم، از فردای آن شب دشمن شدیدترین آتش خمپاره، موشکهای دستی و هر چه که داشتند بر سر بچههای ما فرود آوردند. داعش یک سری نیروهای خبره از چچن و ازبکستان را برای ساخت موشکها، خمپارهها و سلاحهای دستی به کار گرفته بود.
ما به سلاحهای دستساز داعشی سلاحهای جهنمی میگفتیم. سلاحهای جهنمی داعش دو نوع بود؛ یک نوع آن بشکه تقریبا دو متری بود که پر از تیانتی میکردند این سلاح تا شعاع ۵۰-۶۰ متری خودش را کاملا تخریب میکرد، نوع دوم کپسولهای گازی بود که گازش را خالی و داخل آن را پر از تیانتی میکردند، این یک بمب مخرب دستساز بود. دشمن روز شنبه تک سنگینی به ما زد هرچند ما شهدای زیادی را تقدیم کردیم؛ اما به لطف خدا توانستیم مقاومت کنیم، ۱۲ نفر از نیروهای ما و تعدادی از نیروهای حزبالله لبنان و نیروهای سوری شهید شدند. نیروهای دشمن در حدود ۸۰۰-۹۰۰ نفر بودند؛ اما به دلیل اینکه نیروی هوایی روسیه پشتیبان ما بود و دائم داعشیها را بمباران میکرد ما توانستیم تلفات زیادی از دشمن بگیریم، نیروهای ما دوتانک، یک تیانتی و دو موشکانداز دشمن را زدند، همچنین توانستیم یک سری از نیروهای دشمن که پشتسر ما مستقر شده بودند را به درک واصل کنیم.
قرارگاه حیدریون چگونه نامگذاری شد؟ نیروهای تحت امر نیروی قدس با نام حیدریون، زینبیون و فاطمیون شناخته میشوند؛ حیدریون شامل نیروهای عراقی، زینبیون، نیروهای پاکستانی و فاطمیون نیروهای افغانستانی میشوند.
چه شد که مجروح شدید؟ بعد از ماموریت در منطقه حلب ماموریت دیگری در منطقه اسریا در حماه به بنده دادند، روز عملیات ما در حماه با روز شهادت شهید حججی مصادف شد، فرمانده شهید حججی شهید حسین قمی بود که ایشان هم در همان عملیات به شهادت رسیدند، آن روز ما داشتیم برای عملیات آماده میشدیم که خبر شهادت شهید حججی و شهید حسین قمی را به ما دادند، همان شب ما نیروها را جمع کردیم و منطقه عملیاتی را برای آنها توضیح دادیم.
بنده، یک ژنرال روسی، دو فرمانده از حزبالله لبنان و ارتش سوریه فرماندهی این عملیات را بر عهده داشتیم، ژنرال روسی که قبلا عملیات شناسایی را انجام داده بود منطقه را به ما معرفی کرد و گفت که قرار است سه نقطه را از دست داعش خارج کنیم، آن سه نقطه شامل سه تپه میشد، پشت آن تپهها چاههای نفت سوریه قرار داشت، از این جهت عملیات، عملیات حساسی بود. از نقطهای که ما حضور داشتیم تا دشمن حدود ۷ کیلومتر بود، ساعت ۶ صبح عملیات را آغاز کردیم. مسئولیت یکی از گروهها به عهده من بود.
دشمن از قبل اطلاع داشت که قرار است ما در این نقطه عملیات انجام دهیم و کمین کرده بود؛ البته کمین دشمن در حد تکتیرانداز بود، یکی دو ساعتی با نیروهای داعش درگیری شدید داشتیم، شرایط طوری بود که اگر بیشتر میماندیم تلفات بیشتری میدادیم، از این جهت من دو فرمانده دیگر که یکی ایرانی و یکی سوری بود را صدا زدم و گفتم من نیروهای تحت امر خودم را از سمت راست به دل دشمن میزنم و راه را برای شما باز میکنم، هر دو فرمانده گفتند کار بسیار مشکل و خطرناکی است؛ اما من گفتم به هر حال چارهای نیست و یک نفر فدا بشود بهتر از این است که ۳۰ نفر فدا شوند ما توکل به خدا میکنیم، انشاءالله حضرت زینب(س) هم کمکمان میکند. یک گروه ۱۰ نفره را برای حمایت و پشتیبانی گذاشتم و به یک گروه ده نفره ماموریت دادم که از سمت چپ دشمن حمله کنند و هلالی که دشمن در اطراف ما درست کرده بود را بشکنند. در واقع کار این گروه ده نفره یک عملیات ایذایی بود و باید حواس دشمن را پرت میکردند تا عملیات اصلی پیش برود، متأسفانه دشمن از این عملیات مطلع شده بود و توانست نیروهای کمکی ما را تا فاصله ۲ کیلومتر به عقب براند، در نهایت ما با همان نیروها توانستیم یکی از آن سه نقطه هدف را با یک شهید و یک مجروح تصرف کنیم، این کار با کمک ۸ نفر انجام شد و نیروهای کمکی نتوانستند به کمک ما بیایند.
با فرماندهام تماس گرفتم و گفتم من تپه سمت راستی را گرفتم، گفت تپه اصلی مهم است، ما تپه اصلی را میخواهیم که من گفتم ما کلا ۶ نفر هستیم و مهمات هم نداریم. قرار شد نیرو و اسلحه به من برسانند، ۳۰ نفر از نیروهای فاطمیون را به کمک من فرستادند که شدت آتش دشمن اجازه نداد آنها خودشان را به من برسانند. ما شش نفر تنها با درگیری شدید، آفتاب تند، خستگی و تشنگی تنها ماندیم. شرایط سختی بود، هیچ پناهی نداشتیم حتی سنگی نبود که پشت آن پناه بگیریم، در آن لحظه من مدام آیه «وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون» و آیهًْالکرسی را زمزمه میکردم.
نبرد ادامه داشت، من وقتی به تپه اصلی رسیدم دو نفر نیرو داشتم، سه نفری از تپه بالا رفتیم، بالای تپه یکی از بچهها را شهید کردند من ماندم و یکی از نیروهای سوری، همان لحظه تیری به پایم اصابت کرد و من داخل کانال افتادم، دومین تیر به کمرم و سومین تیر به پیشانیم خورد، به قدری ما به دشمن نزدیک بودیم که وقتی نارنجک پرتاب میکردیم ترکشهای نارنجک به سمت خودمان هم میآمد، یعنی به معنای حقیقی ما میخواستیم دل دشمن را بشکافیم، بچهها اسم آن نقطه را قتلگاه گذاشته بودند، هیچکس از آن نقطه سالم بیرون نیامد.
داعش ضد هوایی دولول بیست و سه میلیمتری که اگر به بتون شلیک میکرد تیرش از آن طرف بتون خارج میشد را روبهروی ما گذاشته بود، ما دو نفر بودیم با ضدهوایی به ما شلیک میکردند، به حضرت زینب(س) قسم گلوله ضدهوایی به چپ و راست ما میخورد؛ اما به ما نمیخورد. در آن لحظات سجاد باوی به کمک ما آمد، گفتم سجاد چرا آمدی؟ وضعیت ما را که دیدی، چرا سمت ما آمدی؟ تو که سالمی برگرد، سجاد گفت نمیتوانم، غیرتم به من این اجازه را نمیدهد که برگردم. ما از ساعت هفت و نیم صبح که با هشت نفر شروع کردیم تا ساعت ده صبح درگیر بودیم که یک ساعت آخر دو نفری میجنگیدیم. خستگی، خونریزی شدید، گرمای آفتاب و تشنگی خیلی اذیت میکرد، فکر میکنم مقابل ما حداقل ده نفر داعشی بودند که تکتیرانداز هم داشتند.
فاصله سجاد با من تقریبا بیست متر بود؛ اما این بیست متر دقیقا در تیررس توپ ضدهوایی دشمن بود، به لطف خدا سجاد از این بیست متر جان سالم به در برد و خودش را به من رساند، گفتم سجاد اینجاییکه تو ایستادی در تیررس تکتیرانداز داعشه بخواب روی زمین، تا روی زمین خوابید تکتیرانداز سجاد را زد و سی ثانیه نکشید که سجاد شهید شد. یکی از نیروهای سوری به همراه یک نیروی دیگر که زخمی هم شده بود من را بلند کردند که دولا دولا به عقب برگردانند، همین که بلند شدیم دو تیر دیگر به من زدند، بعد از این دو تیر دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم. در عملیات بیتالمقدس در دوران جنگ تحمیلی ۳۰-۴۰ نفر از رزمندگان روی مین رفتند تا معبر را باز کنند؛ چرا که اگر آن معبر باز نمیشد شاید تعداد زیادی از نیروها شهید میشدند، اتفاقاتی در دفاع مقدس و در جنگ دفاع از حرم رخ داده که اگر برای کسانی که فضای جبهه را درک نکردند تعریف شود خیلی وقتها باور نمیکنند یا به سختی باور میکنند.
چند بار به سوریه اعزام شدید؟ ۵ بار به سوریه اعزام شدم
باز هم قصد دارید به سوریه بروید؟ بله، من هفته قبل دوباره برای اعزام ثبتنام کردم، این مدت را مشغول مداوا و درمان بودم. چند بار از سوریه و دو بار هم از بیمارستان با من تماس گرفتند تا از صحت و سلامتم مطلع شوند.
یک جمله کوتاه درباره مدافعان حرم بگویید؟ هر انسان شیعهای از هر رنگ و لباس، قومیت و نژادی که باشد نسبت به برادر شیعه خود احساس مسئولیت دارد.
صحبت پایانی بنده از مسئولان خواهشمندم هوای مدافعان حرم را داشته باشند، درست است که بچههای مدافع حرم از روی ایمان و عقیده قلبی پا در عرصه جهاد گذاشتهاند؛ اما مسئولان هم باید بدانند که نباید از فداکاریهای مدافعان حرم در مواقع سختی و مشکلات استفاده کنند و بعد از اتمام خطر و مشکل فراموششان کنند، مدافعان حرم خانه و خانواده هم دارند، مسئولان نباید نسبت به مسائل و مشکلات معیشتی خانوادههای مدافع حرم بیتفاوت باشند، اگر امروز نمایندگان مجلس و دولتمردان با امنیت و آسایش به مجلس و دولت میروند از صدقهسر فداکاری و ایثار مدافعان حرم و خانوادههای آنها است. عملیات تروریستی در مجلس و عملیات تروریستی سال قبل در اهواز نشان داد که اگر جانفشانی و ریخته شدن خون مدافعان حرم بر زمین نبود امروز چنین حوادثی در سراسر ایران و هر روز اتفاق میافتاد. عملیات تروریستی اهواز فقط نیم ساعت طول کشید؛ اما کل کشور را آشفته و نگران کرد، این حادثه لزوم و اهمیت کار مدافعان حرم را بیش از گذشته بر آحاد مردم و مسئولان و دولتمردان روشن کرد. روی سخن من با رئیسجمهور، رئیس مجلس و دیگر مسئولان ردهبالای نظام است و به آنها میگویم که مدافعان حرم در سختترین روزها هزاران کیلومتر آنطرفتر ایستادند و جنگیدند تا این کشور در امنیت باشد، مدافعان حرم در ناز و نعمت نبودند بلکه همه سختیهای جنگ، دوری از خانواده، غربت و مظلومیت را به جان خریدند فقط با هدف حفظ نظام اسلامی و عمل به فرامین رهبر معظم انقلاب، مدافعان حرم سرباز ولایت هستند و هر دستوری که ایشان بدهند با جان و دل اطاعت میکنند. متأسفانه برخی مسئولان حتی بوی باروت را هم استشمام نکردهاند و نوازش یک ترکش ریز را هم بر بدن خود احساس نکردهاند و نمیتوانند احساس مدافعان حرم را درک کنند. تنها رهبر فرزانه و حکیم انقلاب میتوانند مدافعان حرم را درک کنند کسی که در اوج درگیریهای هشت سال دفاع مقدس در میان رزمندگان بود. من به مسئولان نظام میگویم که پشت ولایت فقیه را خالی نکنید، هر چند شما عددی نیستید و سربازان و فرزندان ولایت هرگز او را تنها نخواهند گذاشت.
در پایان اگر سخنی هست بفرمایید! خدمت حضرت آقا عرض میکنم من خیلی مخلصتان هستم، دستبوستان هستم، رهبر عزیزم قدمهایتان را میبوسم، ما سرباز ولایت هستیم و هر زمان شما دستور بدهید ما اطاعت میکنیم، رهبرم تا کی صبر؟! شما از همه خیانتها و نامردیها باخبر هستید، تا کی صبر؟! ما منتظر یک اشاره شما هستیم.