
به گزارش حلقه وصل: یک هلیکوپتر جنگی «بل ۲۱۴» را وسط جنگ تحمیلی تصور کنید.
حالا تصور کنید از پشت شیشه به گِل نشسته آن و در حال پرواز در مناطق جنگی و شیمیایی، دختر کوچکی دستانش را محکم به گردن خلبان قفل کرده و به اطراف نگاه میکند. این، هلیکوپتر سراستادخلبان جعفر سلطانینیا است.
رژیم بعث عراق سال ۱۳۶۶ منطقه کردنشین حلبچه را که جزو خاک عراق محسوب میشد، بمباران شیمیایی کرد. سلطانینیا، علت این حمله را سوءظن رژیم بعث به مردم آن منطقه دانسته و توضیح میدهد: «صدام فکر میکرد مردم حلبچه در حال همکاری با سپاهیان ایران هستند. پس حلبچه را ابتدا بمباران تخریبی و سپس بمباران شیمیایی مخلوط کرد. مأموریت ما تغییر کرده و برای کمک به مردم کُرد عراقی تغییر جهت دادیم.»
در دقایق اولیه حمله عراق به حلبچه، حدود ۵ هزار نفر در جا به شهادت رسیدند.
این استادخلبان که جانباز شیمیایی ۴۵ درصد است، وحشت آن روز حلبچه را این طور توصیف میکند: «وضعیت منطقه طوری بود که بچه از آغوش مادرش میافتاد و مادر برنمیگشت حتی نگاهش کند، فقط میدوید و فرار میکرد؛ مثل روز قیامت که میگویند حتی مادر فرزندش را نمیشناسد.»
با وقوع این حمله، مأموریت بخشی از خلبانان هوانیروز کمک به مردم منطقه شد. طبق گفته سلطانینیا، خلبانان مردم حلبچه را به خاک ایران و مجروحین آنها را نیز به بیمارستانی در خاک کرمانشاه میبردند.
«در بیمارستان مشغول خدمت به مردم بودیم که دختربچهای خوشگل با چشمان آبی، پوست سفید و موهای زرد را درآغوش یکی از همکاران دیدم.» خلبان جعفر این را میگوید و ادامه میدهد: «این بچه حتی ۲ سال هم نداشت. پدر و برادرش کشته شده بودند و از مادرش هم خبری نبود.»
عکس این دختر را مشاهده کنید:
به گفته سلطانینیا، دختر کوچولو با دیدن نیروهای نظامی وحشت کرد؛ چرا که لباسها و ماسک شیمیایی آنها حتی آدم بزرگها را هم به وحشت میانداخت؛ چه رسد به دخترکوچولویی وسط میدان جنگ.
این نیروی هوانیروز ادامه میدهد: «ما از خوراکیهایمان به او دادیم و نوازشش کردیم. همین باعث شد آرام آرام با من، انس بگیرد و کنارم احساس امنیت کند.»
خلبان جعفر هم مهر این کوچولو به دلش نشسته و او را در آغوش میگیرد. چشمان کاسه خون او را نگاه میکند و اوضاع شیمیایی خطرناک بدنش را میبیند. با همه این شرایط، خندهرو بودن این دختر، دلش را میبرد. دختر هم دلبسته خلبان دوستداشتنیاش شده و با وجود تلاشهای اطرافیان، حاضر نیست قفل دستانش را از گردن او باز کند. خلبان هم دلش نمیآید او را به زور از خود جدا کند؛ اما باید سوار هلیکوپترش شده و به مأموریت جنگی برود ...
چارهای نبود؛ دختر را در آغوش گرفت و روی صندلی خلبانی هلیکوپترش نشست!
سلطانینیا تعریف میکند: «۴ـ۳ روز گذشت و هر روز با دخترکوچولوی در آغوشم چند مأموریت در مناطق مختلف جنگی انجام میدادم. همزمان دنبال مادرش میگشتم؛ اما انگار آب شده و به زمین رفته بود. من هم که اوضاع را این طور دیدم، با همسرم تماس گرفتم و گفتم که میخواهم بعد از پایان مأموریتم، این دختر را به خانه بیاورم تا بزرگش کنیم. او هم خیلی خوشحال شد. آن سالها، خودمان ۴ بچه داشتیم!»
اما فردای آن روز از بیمارستان با خلبان جعفر ارتباط گرفتند و خبر دادند: «مادر بچه پیدا شده.»
خلبان جعفر به کسی اعتماد نمیکرد که دختر را به مادرش برساند. میخواست خیالش راحت شود که او مادرش است. پس به سمت بیمارستان حرکت کرد و به اتاق زنی که در بمباران نابینا شده بود، رفت.
همین که وارد اتاق شدند و چشم دختر به زن افتاد، با خوشحالی به طرفش دوید. زن هم حضور او را احساس کرد، از جایش بلند شد، او را محکم در آغوش گرفت و فریاد «شینا، شینا»یش فضای اتاق را پر کرد. زن دستانش را دور صورت دختر قفل کرده بود و از ترس جدا شدن دوبارهاش از تنها بازمانده خانوادهاش، محکم او را به خود میفشرد، میبوسید و میبویید و اشکهایش صورت دختر را خیس میکرد. حاضر نبود حتی ذرهای از او فاصله بگیرد. صدای گریه مادر و خندههای دختر با هم قاتی شده بود و اوج میگرفت.