حلقه وصل: کتاب 900 روز در جهنم نوشتهی عباس کریمی سرداری روایتی است از خاطرات شفاهی «علی حاج حسینی» که در دوران جنگ ایران و عراق به اسارت نیروهای عراقی درآمد و به مدت دو سال و نیم در زندان رژیم بعث گرفتار شد.
عباس کریمی سرداری در این کتاب خاطرات یکی از آزادگان دفاع مقدس به نام علی حاج حسینی را پس از تحمل دوران اسارت در زندانهای عراق گردآوری و منتشر کرده است. او در این خاطرات به موضوعات مختلفی پرداخته است؛ از جمله مبارزات انقلابی، دوران جنگ، سختیهای دوران اسارت در زندانهای رژیم بعث، کتک خوردن و شکنجه اسرا، پایان جنگ و بازگشت اسرا به وطن. اولین خاطره از سال 1349 و مبارزات انقلابی در روستا روایت میشود و رفتهرفته به دوران جنگ و اسارت میرسد.
عباس کریمی سرداری خاطرات علی حاج حسینی را در 23 فصل نگارش کرده است. این آزادهی سرافراز سختیها و مشقتهای فراوانی را در زندانهای رژیم بعث تجربه کرده و به چشم دیده بود. از جمله دشواریهایی که او در دو سال و نیم اسارت خود به آن اشاره میکند زندگی کردن چهل نفر از اسرا در یک اتاق ششمتری است؛ بهطوری که برخی از آنها مجبور بودند ایستاده یا به شکل جنین به خواب بروند. همچنین تلاش ناموفق یکی از اسرا برای فرار از زندان و شکنجه او تا مرز شهادت یکی دیگر از خاطراتی است که در این کتاب به آن پرداخته شده است. ابتلا به بیماری شبکوری و کاهش شدید وزن زندانیها در اسارت از دیگر سختیهایی است که این آزادهی غیور به چشم خود دیده و برخی را تجربه کرده است.
پس از پایان یافتن جنگ تحمیلی ایران و عراق بعد از قطعنامه 598 امید بازگشت به وطن در دل زندانیانی که در زندانهای رژیم صدام در اسارت بودند، زنده شد. آنها امید پیدا کردند که بهزودی به وطن و آغوش خانواده برخواهند گشت. در آخرین فصل کتاب 900 روز در جهنم خاطرهای از دیدار مجدد این آزاده با خانوادهاش پس از تحمل دو سال و نیم اسارت را میخوانیم. مطالعهی خاطرات شفاهی آزادگان درخصوص اسارت در زندانهای بعث موجب میشود با اوضاع و احوال زندانیان در دوران جنگ بیشتر آشنا شویم و سختیها و دشواریهایی را که متحمل شدند، بهتر درک کنیم. اغلب آنها جوانان و نوجوانان کم سن و سالی بودند که حتی خانوادههایشان از اسارت آنها اطلاعی نداشتند؛ به عنوان مثال، خبر داده بودند برخی از آزادهها از جمله شخصیت اصلی همین کتاب در جنگ به شهادت رسیدهاند، اما بعد از پایان جنگ آنها از اسارت آزاد شدند و مشخص شد که در واقع شهید نشده بودند، بلکه دور از وطن در اسارت روزگار میگذراندند.
گفتنی است کتاب 900 روز در جهنم اولین بار در سال 1400 منتشر شد.
کتاب حاضر برای علاقهمندان به آثار ادبیات دوران دفاعمقدس و جنگ ایران و عراق مناسب است. اگر شما هم دوست دارید خاطرات مربوط به دوران جنگ را بخوانید، کتاب 900 روز در جهنم را پیشنهاد میکنیم.
عباس کریمی سرداری نویسندهی ایرانی است که در سال 1337 به دنیا آمد. از جمله آثار منتشرشده از این نویسنده میتوان به کتابهای «900 روز در جهنم»، «سماء» و «فراتر از آوای عشق» اشاره کرد.
من فرزند پنجم خانواده و پسر دوم بودم. وقتی به سن رفتن به مدرسه رسیدم جمعیت خانوادهی ما با پدر و مادرم ده نفر شده بودند. دبستان ما هم، توسط آگاه با همکاری ادارهی فرهنگ ساخته شده بود. آن را چندین سال قبل از اینکه من به دبستان بروم ساخته بودند. دبستانی قدیمی ولی تر و تمیز بود. نام دبستان فرهنگ نوق3بود. این دبستان، اولین و تنها دبستانی بود که در این منطقهی نوق، ساخته شده بود. همهی دانشآموزان چه از روستای ما و چه از روستاهای اطراف، برای تحصیل به این دبستان میآمدند. وضع اقتصادی همهی مردم، خراب بود. همه کارگر و فقیر بودند. حتی خانوادههایی که فرزندانشان کمکخرج و کمکحالشان بودند و به مدرسه نمیرفتند. بچهها با لباسهای کهنه و پاره پوره و کفشهایی که از پاهایشان بزرگتر بودند، یا با دمپایی به مدرسه میآمدند. من هم مانند آنها بودم. هیچکدام از ما کیف نداشت. کتابهای خود را در کیسههای مشمایی و یا گونیهای پلاستیکی که در آنها کود شیمیایی بود و کودش در باغهای آگاه مصرف شده بود میگذاشتیم و به مدرسه میرفتیم. کسانی که خیاطی بلد بودند، کیف میدوختند و دو تا دسته هم از همان جنس به آن نصب میکردند. روی بعضی از کیفهای دختران هم گلدوزی میکردند. با نخهای رنگی گلهای زیبایی روی آنها میدوختند. کیفهای دوخته شده، همه یکرنگ و یکاندازه بودند. هیچکس بر دیگری برتری نداشت.
پدرم به مرور زمان، خانهای برای خودمان ساخت. خانهی پدریام یک باغچه بزرگ و خیلی گود داشت. این باغچه از برداشتن خاکهایش که برای مالیدن خشت خام استفاده میشد، به وجود آمده بود. مصالحی که در ساخت خانه از آن استفاده میکردند خشت خام بود. خشتها را پدرم در اوقات فراغتش میمالید. وقتی خشتهای خام خشک میشدند. من و بقیهی اعضای خانوادهام، آنها را به جایی که قرار بود دیوار چیده شود، میبردیم. پدرم برای مالیدن خشت از آب چاه استفاده میکرد. در هر خانهای یک حلقه چاه حفر میکردند. چاهها، سه چهار متر که حفر میشدند، به آب میرسیدند. چرخ چاهی کوچک سر چاه نصب میکردند و از آن آب میکشیدند. در خانهی ما هم چاهی حفر شده بود. پدرم در نزدیک چاه استخر بزرگی ساخته بود. آن را از آب چاه پر میکردیم. از آن آب برای شستشو و خوردن استفاده میکردیم. درختان باغچه را هم از آبی که در استخر ذخیره میشد، آبیاری میکردیم. همهی خانههای روستا به همین روش ساخته شده بودند. یعنی چاه، استخر و باغچه. در باغچه انواع و اقسام میوههای جالیزی و سردرختی کاشته میشد. بیشتر مردم مایحتاج خود را از باغچههایی که جلو خانهشان بودند و بزرگ هم بودند، برداشت میکردند. باغچهها تقریباً دو سوم زمینی را که برای ساخت خانه تهیه کرده بودند، اشغال میکردند. در هرخانه چند رأس گوسفند و چند قطعه مرغ و خروس هم پرورش داده میشد. در روستای ما، مغازهای نبود و ساکنین روستا از گوشت، شیر، تخم مرغ و... آنها استفاده میکردند.
مقدمه
فصل اول: کشاورزان زحمتکش
فصل دوم: معلم مهربان
فصل سوم: روستاییان مبارز و انقلابی
فصل چهارم: تلاش برای مبارزه با دشمن
فصل پنجم: مادرم مرا با امام حسین (ع) آشنا کرد
فصل ششم: برادر نگران و مادر مهربان
فصل هفتم: غواصان لشکر ثارالله کرمان
فصل هشتم: نزدیک شدن به آرزوی همیشگیام
فصل نهم: گردان 412 لشکر ثارالله کرمان
فصل دهم: اولین تجربه در میدان جنگ
فصل یازدهم: به یاد 250 نفر از شهدای گردان 412 و شروع اسارت
فصل دوازدهم: به یاد شهید حسین بخشی و شهامتش
فصل سیزدهم: یک ماه زندگی کردن چهل نفر در اتاقی شش متری
فصل چهاردهم: کتک خوردن حسن کفیلی مهربان
فصل پانزدهم: مهربانیهای محمود حسنزاده و سیدی کابل
فصل شانزدهم: فراری نافرجام از جهنم
فصل هفدهم: اذان گفتن حسن رضایی و سه روز گرسنگی و تشنگی
فصل هجدهم: به یاد سادات، احمد و محمد حسینی
فصل نوزدهم: مقاومت بچه و اخراج نقیب جمال
فصل بیستم: پایان جنگ و امید برای آزادی
فصل بیستویکم: ورود به وطن و انتقام از جاسوسان
فصل بیستودوم: ورودی غریبانه به فردوگاه کرمان
فصل آخر: بازشدن عقدهی دلم، با دیدن پدر و مادرم