به گزارش حلقه وصل، اکبر معززی، یادآور روزهای خوش کوچک جنگلی در دهه شصت است و بازیگر توانایی در سینمای ایران محسوب میشود. اما سینما و تلویزیون، در حوزه نمایش، تواناییهای او را نادیده گرفته است. او در تیتراژ کوچک جنگلی در نقش اسماعیل خواهرزاده میرزا، از نخستین اسامی خاصی است که نامش مطرح میشود و حضور تأثیرگذاری در این سریال دارد. شاید اگر حواشی سیاسی خاصی حول فیلم نیمه پنهان ماه میلانی رخ نمیداد، معززی در سینمای ایران چهره مطرحتری میشد. او در فیلم نیمه پنهان ماه در یک ایفای متفاوت سنگ تمام میگذارد اما فیلم درگیر حواشی خاصی میشود و باز هم تواناییهای معززی دیده نمیشود. با وی گذشته تا حال را در یک گفتگوی تفصیلی بررسی کردیم.
*با کلیشه مرسوم همیشگی سؤالاتم را آغاز میکنم؛ کجا متولد شدید و دوران کودکی و زیست شما چگونه بود؟
من بچۀ تهران هستم، محلهای میان مولوی و میدان اعدام که به آن میگویند بازارچۀ سعادت؛ من آنجا به دنیا آمدم، درست روبهروی خانۀ ما دبستان هم بود، 6 کلاس ابتدایی را در آن دبستان بهنام «سعادت» گذراندم. من یک مقدار شیطان بودم، دیر میخوابیدم، درس کمتر میخواندم و همیشه صبحها دیر بیدار میشدم، ولی چون مدرسه روبهروی خانهمان بود، مادرم میرفت ناظم را صدا میکرد تا مرا به مدرسه ببرد. چشمم را باز میکردم، میدیدم ناظم با شلاق بالای سر من ایستاده! [میخندد] آن زمان شرایط فرق میکرد، نظمِ نوینِ امروزی نبود و با بچهها اینگونه برخورد میکردند. بعد از کلاس ششم ابتدایی رفتم دبیرستان «فرخی». این دبیرستان داخل میدان بود. در چهارراه مولوی که سینمای تمدن هم آنجا بود، روبهرویش بزرگترین میدانِ ترهبار تهران قرار داشت. میدان ترهبار و میوه که متصدّی کلیاش طیِّبخان (طیب حاجرضایی) بود. حسین رمضانیخی و هفتکَچلون هم بودند، ولی بخش بزرگی از آن برای طیّب بود.
*بین لاتها و گُندهلاتهایی که من دیدم، واقعاً طیب آقا بود، خیلی آقا بود
* شما طیب را یادتان هست؟
من همه آنها را میدیدم، مسیر همیشگی من از بازارچۀ سعادت تا دبیرستان فرخی بود. دبیرستان فرخی روبهروی بیمارستان شیر و خورشید بود که بعداً نامش فرح شد، یک ایستگاه هم بیشتر هم نیست. ولی در این مسیر شعبان بیمُخ، هفتکَچلون، حسین رمضانیخی و... را میدیدم. طیب که اصلاً روبهروی خانۀ ما زندگی میکرد، یک پسر هم بهنام اصغر داشت که همبازی من بود. دلم میخواهد یک چیزی راجع به طیب بگویم: بین لاتها و گُندهلاتهایی که من دیدم، واقعاً طیب آقا بود، خیلی آقا بود.
*طیب اگر در محیط مناسبتری بزرگ میشد تبدیل به آدم نابغهای میشد
*بیشتر از طیب برایمان بگویید؟
بامعرفت بود، خودش را هرز نمیفروخت، الکی داد و فریاد راه نمیانداخت، مزاحم کسی نمیشد، و مردمی هم بود. با همسرش ازدواج کرد و پسرش اصغر به دنیا آمد و تا آخر هم با همان همسرش زندگی میکرد. خلقوخو و مرامی انسانی در وجودش بود، یعنی اگر در یک محیط مناسبتری بزرگ شده بود شاید به آدم نابغهای تبدیل میشد. در این زمینۀ لاتبازی هم نابغه بود، تعداد آدمهایی که طیب داشت هیچ وقت حسین رمضانیخی نداشت، 5 هزار نفر دنبالهرو داشت، او لوتیِ واقعی بود.
منظورم این است که در این محفلی که من تمام آنها را میدیدم از همه بامرامتر بود و کارِ کثیف نمیکرد، من هیچ وقت ندیدم صدای او بلند شود. کت و شلوار مشکی تنش بود و زندگی آرامی داشت. ولی افراد دیگری مانند حسین رمضانیخی شر و شور بودند و میخواستند همه جا بگویند ما چهکسی هستیم و بعضاً مزاحمِ مردم هم میشدند. او اصلاً ادعایی نداشت بگوید من چهکسی هستم، البته نیازی هم نداشت چون همه میدانستند او کیست.
*حسین رمضانیخی رئیس انجمن خانه و مدرسۀ ما بود!
مثلاً یک گردنکلفتی بود افشارطوس را کشته بود. افشارطوس یک افسری بود که میخواست آدمهای لات را جمع کند و بعد این گردنکلفت او را کشته بود و داداش او در دبیرستان فرخی بود، یکدفعۀ میآمد میدیدیم چاقو کشیده، دم درِ مدیر را دارد میزند. حسین رمضانیخی رئیس انجمن خانه و مدرسۀ ما بود! [میخندد]. دبیرستان فرخی یک حیاطِ بزرگی داشت وقتی رمضانیخی میآمد مدرسۀ ما با کفشِ یهلایی، پاشنهخوابیده لِخلِخ میآمد، ناظم ما میگفت "دست نزنید صلوات بفرستید!"، ما هم صلوات میفرستادیم.
* خانۀ شما که روبهروی خانۀ طیب بود آیا فقیر و فقرا دمِ خانۀ طیب میآمدند که او به آنها کمک بکند؟
اصلاً نیازی نبود آنها بیایند، نه اینکه طیب خودش مستقیم برود. آدم داشت، میفرستاد به آنها رسیدگی میکردند، هر سال عید میرفتند دو سه صندوق میوه میگذاشتند پشت خانههایشان.
*امنیت محله چطور بود؟
مزاحمت برای زن و بچۀ مردم اصلاً در مرامِ این لاتها نبود. در محلۀ ما فقط طیب نبود، تقریباً «صابونپزخانه» بود. لات و لوت زیاد داشتیم،؛ اکبر ابرامخان، هوشنگ ابرامخان، احمد میرزا و... را داشتیم. اغلب این افراد کشته شدند. احمد میرزا را وقتی کشته شد دقیقاً یادم هست.
کلاس هفتم بود کتابم زیر بغلم بود داشتم با بچهها میرفتم خانه، یکدفعه کشته شدن او را دیدم. احمد میرزا آدم معروفی بود، عکس او را در سر درِ زورخانه زده بودند، ورزشکار بود، قتل هم کرده بود، تازه از زندان بیرون آمده بود. وقتی از زندان آزاد شد رمضانیخی از دمِ زندان قصر تا میدان برای او گاو و گوسفند میکشد، بعد رفقای رمضانیخی او را میبرند کافه و او را مست میکنند، میگویند: "حسین آقا از دمِ زندان برای شما گاو و گوسفند کشته، طیب خان برای شما چه کرده؟!"، بعد او را شیر میکنند. حالا نقشه چیست؟ میخواهند طیب را ضایع کنند، حسین رمضانیخی با طیب مشکل داشت و با او بد بود و احمد میرزا هم مستِ مست بود، میآید، عربده میکشد و به طیب فحش میدهد، میبیند هیچ کس هم نیست، میرود. شب به طیب خبر میدهند چنین اتفاقی افتاده است، میآید دمِ همان قهوهخانه که یک مقدار مانده به دبیرستان فرخی، میبیند همۀ نوچههایش آنجا هستند، میگوید "شما اینجایید بعد میآیند به ما اینهمه فحش و دریوری میگویند؟!"، اکبر ابرامخان میگوید: "آقاطیب، برو فردا ترتیبش را میدهیم". طیب میگوید "حرف شب و روز هم دارد؟"، اکبر ابرامخان میگوید: "بله، طیبخان، دارد".
احمد میرزا سلاخخانه کار میکرد، از سلاخخانه میآید، همزمان ما از مدرسه میآمدیم و کتاب زیر بغلمان بود. احمدمیرزا با یکی از دوستانش از تاکسی پیاده شد. بعد دیدم اکبر ابرامخان نزدیک یک دوچرخهسازی روی چهارپایه نشسته بود، آنقدر بزرگ بود که چهارپایه معلوم نبود. احمدمیرزا، اکبر ابرامخان و ماشاءالله را دید. تا آنها را دید حس کرد چه اتفاقی میخواهد بیفتد، رفیقش داشت میرفت، گفت: "فلانی، بایست"، خودش چاقو نداشت دست کرد از کمر او چاقویش را درآورد، گفت "برو". اکبر ابرامخان از روی صندلی بلند شد رفت جلو، به او که رسید محکم زد داخل چشم اکبر ابرامخان. تا این اواخر هم یادم است چشم او هیچوقت چشم نشد (کُنتاک میزد)، اکبر ابرامخان آن طرف افتاد، ماشاءالله و ابرامخان افتادند به جان او، او هم همینطور اینها را میزد و آنها هم با قمه و چاقو دنبال او بودند. اکبر ابرامخان حالش بهجا آمد. یک حمالی داشت میرفت یک کولهپشتی سنگین داشت او دست کرد این کولهپشتی مرد حمال را برداشت چرخاند، چرخاند، زد به سر احمد میرزا، آن زمان هم جویهای میدانِ آنجا خیلی گود و عمیق بود، احمد میرزا پیلی پیلی رفت و افتاد داخل جوی. وقتی داخل جوی افتاد دیگر من میدیدم، همینطوری چاقو بالا و پایین میرود، بعد سهچهارتایی فرار کردند. احمد میرزا از داخل جوی درآمد گفت: "ارواح فلان شما" و یک دریوری گفت، "هیچ غلطی نتوانستید بکنید."، بعد نگاه کرد دید خون تمام سرتاپایش را گرفته. اینقدر از او خون رفته بود، تمام جوی پر از خون بود، با اینکه بیمارستان شیر و خورشید همان روبهرو بود ولی تا او را به بیمارستان برسانند، مُرد.
*طیب برای پول و منصب پیش آقای [امام] خمینی نرفت، عقیدهاش اینطوری شد
*بهنظر شما گرایش طیبخان به امام خمینی(ره) چهدلیلی داشت؟
اکثریت مردمِ بهخصوص جنوب شهر، تحت تأثیر آقای [امام] خمینی بودند، یعنی حرف او را زمین نمیزدند، به همین دلیل نظر طیب عوض شد، من یادم است زمانی که دستۀ سینهزنی طیب راه میافتاد، شاه به او یک کُلت هدیه داده بود، طیب این کُلت را سرِ علم 2تیغه آویزان میکرد، یعنی افتخار میکرد. اما بعد از آن اتفاقاتی که پیش آمد نظر آنها طور دیگری شد کما اینکه رفت دو سه کلانتری را هم قُرق کرد. شاه اینها را نوچۀ خودش میدانست، همانطور که از شعبان بیمخ هم استفاده میکرد. طیب برای پول و منصب پیش آقای [امام] خمینی نرفت، عقیدهاش اینطوری شد.
*اگر فیلمسازی درباره طیب فیلم بسازد شما در فیلم او بازی میکنید؟
بله چرا که نه! تا کلاس هفتم مرتب او را میدیدم. کلاس هفتم که بودم، نقل مکان کردیم، پدرم دو ساختمان در میدان شهدا ساخت، آن زمان آنجا پمپ بنزین نبود. الآن یک پمپ بنزین آنجاست، یک بیابان بود، عدهای هم با چرخهایشان آنجا بودند، میوه میفروختند، یکی دو تا نبودند، 200 تا چرخ آنجا بود، محلِ ترهبار بود. خانههایی که پدرم ساخته بود دقیقاً روبهروی آنجا بود و ما آمدیم آنجا و بعد پدرم آنجا را فروخت رفتیم در سَقاباشی در خیابان ایران. آن زمان 15سالم بود، تازه کلاس هشتم بودم، یعنی دوم دبیرستان. آن زمان آقای کیمیایی از کوچه «دردار» نقل مکان کردند، آمدند محل ما سقاباشی، آنجا من با آقای کیمیایی دوست شدم.
آقای کیمیایی همسنوسال من است، او متولد 1320 است و من متولد 1322 هستم. ولی دوستیمان بهجهت اینکه علایقمان یکی بود تداوم پیدا کرد. در آن محل خیلی افراد مشهوری بودند که با هم دوست بودند. بعد از یک مدتی هر کسی رفت دنبال کار خودش. نظر آقای کیمیایی این بود که فیلمساز شود و من هم میخواستم بازیگر شوم، آقای احمدرضا احمدی میخواست شاعر شود، آقای اسفندیار منفردزاده دنبال موسیقی بود. رفاقت این مجموعه با هم تداوم داشت تا انقلاب، زمان انقلاب هم یکی دو نفر جدا شدند ولی خوشبختانه هنوز رفاقت ما وجود دارد.
*چه فیلمهایی باعث شد به سینما علاقمند شوید؟ کدام فیلمها در چهدورهای به دلِ شما مینشست و شما را بیشتر شیفتۀ سینما میکرد؟
آن زمان فیلمهای ایدهآل ما آثار گری کوپر و برت لنکستر و... بودند، ولی گری کوپر الگوی بازیگری ما بود.
*فکر کنم آقای نعمتالله هم دوست نداشته باشد کارگردانی سریال تعقیب به نام او ثبت شود.
*چرا آن محفل شما، آقای کیمیایی و سایر دوستان بیشتر به فیلمهای وِسترن علاقه داشتید؟
آن زمان بیشتر، فیلمهای وسترن میساختند و بیشتر وسترن نمایش میدادند، چون همه دوست داشتند، فقط ما نبودیم، وسترن یک نوع زندگی بود که ما ندیده بودیم و نداشتیم، به همین دلیل بود که جذابیت داشت، چون یک سینمای تازهای را میدیدیم، ضمن اینکه مردانگی و از این چیزها هم در آن زیاد بود.
*با دیدن چهفیلم ایرانی تصمیم گرفتید بازیگر شوید؟
من کلاس سوم یا چهارم بودم، پدرم همۀ خانواده را برد فیلم «شبنشینی در جهنم»، آن را در سینما دیدم، من آنجا وقتی میآمدیم بیرون یک حسی داشتم، پدرم دستم را گرفته بود، میگفتم: "بابا من خیلی دوست دارم هنرپیشه شوم"، میگفت: "بابا، از این حرفها نزن مگر هر کسی میتواند هنرپیشه شود؟!" فیلم «غفلت» بدجوری من را شیفته کرد، فیلم خیلی اسفناکی بود، اشک هرکسی را درمیآورد، ولی من شیفتۀ آن فیلم شدم و چندین بار آن فیلم را دیدم و از آنجا احساس کردم سینما تنها علاقهای است که من دارم، نه میخواستم دکتر شوم، نه خلبان و نه مهندس. هیچ چیز دیگری نمیخواستم بشوم، دلم میخواست مانند ناصر ملکمطیعی هنرپیشه شوم، ضمن اینکه من محدودیتهایی داشتم. من باید یک فیلم را در سینما تمدن دو بار میدیدم، چون باید یک ساعتش را میدیدم، اگر دیر میرسیدم خانه پدرم کتکم میزد. میرفتم یک ساعت فیلم را میدیدم، دوباره یکی دو روز بعد میرفتم یک ساعتِ بعدی آن فیلم را میدیدم. من فیلمها را بدین شکل میدیدم، مثلاً یادم است فیلم وراکروز را در سینما تمدن دیدم و آنقدر من را جذب کرد که فراموش کردم که باید زود بروم خانه، یکدفعه فیلم تمام شد بلند شدم دیدم دیر شده، اتفاقاً رفتم خانه و یک فلکِ حسابی هم شدم.
*پدرتان با سینما مخالف بود؟
با سینما مخالف نبود، بهنظرم یک مقدار هم حق داشتند، باید در جامعۀ آن زمان، ما را مهار میکردند، چون جامعۀ آن زمان خیلی خطرناک بود.
* چرا خطرناک؟
فرهنگ ما هنوز فرهنگِ پیشرفتهای نبود، آدمها بهخصوص در آن مناطق یا لات بودند یا قاچاقچی، یا از راههای دیگر امرارمعاش میکردند که با الگوهای امروزی مناسبتی ندارد. البته امروز هم همینطور است من فکر میکنم خیلی فرقی نکرده ولی آن زمان محلههای جنوب شهر ناامن بود، امنیتِ الآن وجود نداشت همه مست و پاتیل بودند. انتظاری هم از آنها نمیرفت جز اینکه خلاف کنند و فکر میکنم پدرم حق داشت. زمانی که پدرم فوت کرد من 7 سال کمرم صاف نشد، 7 سال حتی یک قِران درآمد نداشتم، پدرم را خیلی دوست داشتم در حالی که تا زمانی که یادم هست او من را بهقصد کُشت میزد.
*چهسالی فوت کردند؟
سال 52 یا 53، پدرم 51، 52 سالش بود که بر اثر تصادف فوت کرد، در جاده تبریز به مرند تصادف کرد.
* شغل پدرتان چه بود؟
معمار بود، خانه میساخت.
*وضع مالیتان خوب بود؟
بد نبود.
*اولین کاری که در سینما انجام دادید چه بود و چگونه؟
آقای کیمیایی قرار بود فیلم «بیگانه بیا» را بسازد. برادران اخوان گفتند "یک فیلمِ نیمساعته برای تست بگیر"، یک قصهای درست کرد و نوشت و نیم ساعت فیلم گرفت، آقای احمدرضا احمدی بازی میکرد، من هم یک نقشی داشتم و برای اولین بار بود که جلوی دوربین رفتم و بعد اخوانها آن تست را تأیید کردند و بیگانه بیا شروع شد. وقتی بیگانه بیا شروع شد من یک سکانس بازی میکردم، ولی در مونتاژ دیدم از آن یک سکانس یکی دو پلان بیشتر باقی نمانده است، برای اینکه زمان بالا نرود همینطوری قیچی شده بود و بعد از آقای کیمیایی خواهش کردم آن چند پلان را دربیاورد، اتفاقاً الآن پشیمانم، به من میگفت "اکبر، یادگاری است بگذار باشد"، گفتم نه، آن را دربیاورد و گفت باشد.
*دستمزد هم گرفتید؟
نه، یادم نمیآید دستمزد گرفته باشم، ولی در قیصر 800 تومان دستمزد گرفتم. من دستیار اولِ آقای کیمیایی بودم. البته آن زمان یک دستیار بیشتر نبود، یک دستیار بود که هم دستیار کارگردان بود، هم منشی صحنه، هم مسئول تدارکات، کلِ گروه فیلمبرداری 12، 13 نفر بیشتر نبود.
*من عادت ندارم بروم درِ استودیوها سلام کنم و چای بخورم، تنها جایی که من میروم استودیوی آقای کیمیایی است.
*نگفتید "من هم در قیصر بازی کنم"؟
من تحت تأثیر آقای کیمیایی دوست داشتم پشت صحنه باشم چون میدیدم کارگردانیِ تواناییِ بیشتری میخواهد و تحت تأثیر آقای کیمیایی ترجیح میدادم پشت صحنه بمانم. البته آن زمان من هنوز کاری را شروع نکرده بودم. آقای کیمیایی در خانهشان من و آقای قریبیان را تمرین میداد و بازی میکردیم، سناریو مینوشت.
یک مقوایی هم مانند ویزور درست کرده بود آن را سوراخ کرده بود و ما را نگاه میکرد و ما در مقابل آن بهاصطلاح بازی میکردیم. ولی در برهۀ زمانیِ تهیه قیصر من بیعلاقه نبودم که کارگردان شوم، یعنی میدیدم کارگردانی خیلی مهمتر از بازیگری است. بعد از قیصر متأسفانه من رفتم آمریکا، هنوز قیصر اکران نشده و در مرحله مونتاژ بود که من رفتم.
آنجا کاری را با آقای قریبیان شروع کردیم، چون آقای قریبیان هم آمده بود آمریکا. یک کارِ سینمایی شروع کردیم. فیلمبرداری داشتیم بهنام پیتر پالیان، نمره یک ایران بود و مرتب در استودیوی میثاقیه حضور داشت و در آمریکا هم کار میکرد. ما او را در آمریکا دیدیم و دوست داشتم یک فیلم کوتاه بسازم. گفت "چرا میخواهی فیلم کوتاه بسازی؟، با این مبلغ میتوانی یک فیلم بزرگِ سینمایی بسازی"، گفتم: "مگر میشود؟!"، گفت "میشود" ولی نشد. ما 3 ربع فیلم را گرفتیم، بعد پولمان تمام شد و ادامه پروژه متوقف ماند، یعنی هرچه هم داشتیم و نداشتیم از دست دادیم. بعد از آن تاریخ، من از سینما خیلی دور شدم، اصلاً سراغش نمیرفتم، آن زمان نیویورک بودم، حتی نمیرفتم فیلم هم ببینم، منی که مرتب میرفتم فیلم میدیدم!
* از سینما بدتان آمده بود؟
ورشکست شده بودیم، هرچه داشتیم و نداشتیم سرِ یک حرف از دست دادیم و پالیان هم صادقانه عمل نکرد، او سالها آنجا بود و میدانست با این مبلغ نمیشود فیلم ساخت و فقط برای اینکه بیکار بود و خودش هم دستمزد میگرفت، این کار را انجام داد. روزی 120 دلار از ما دستمزد گرفت. باور این قضیه سخت بود ولی چون هم من و هم آقای قریبیان قصد تولید فیلم را داشتیم، پولهایمان را روی هم گذاشتیم و آن کار را شروع کردیم.
*اگر شما پاچهخواری بلد باشید به یک جایی در سینمای ایران میرسید
* در آمریکا چگونه امرار معاش میکردید؟
من وقتی وارد آمریکا شدم در Airport Kennedy یک رستورانهایی بود، یعنی هر ایرلانی در Airport Kennedy یکی از آن رستورانها داشت. در هر محیطی که متعلق به هواپیماها بود، یکی از آن رستورانها را داشت که بیشتر نوشیدنی و همبرگر داشتند و من آنجا کار میکردم و خیلی خوب پول میگرفتم. کارمان ساعتی بودیم و پروازها تأخیر داشت، مثلاً ما تا ساعت 3 باید مینشستیم تا پروازها برسند، کاری هم نداشتیم فقط مینشستیم نوشیدنی و ساندویچ میخوردیم و حرف میزدیم ولی حقوق ما را باید تا آن ساعت محاسبه میکردند. خوب پول درمیآوردم، آن زمان مثلاً هفتهای 250دلار پولِ خوبی بود، هفتهای 10 دلار کرایه خانه میدادیم.
تا سال 1362 آمریکا بودم. طی مدتی که من آنجا بودم، سالی دو بار میآمدم تهران و بازمیگشتم. در فاصلهای هم که اینجا بودم فیلم بازی میکردم، مثلاً فیلم اسب (مسعود کیمیایی) را در آن برهۀ زمانی کار کردم و در این فیلم دستیار کارگردان هم بودم. فیلم سفر سنگ را هم در یک سفرِ تابستانی که آمده بودم تهران با آقای کیمیایی کار کردم.
سال 1362 هم نیامده بودم که بمانم، آمده بودم که پس از مدتی برگردم، اما فیلم خط قرمز را آقای کیمیایی داشت میساخت و من یک سکانسی را با «سعید راد» باید بازی میکردم. آن فیلم را کار کردم و فیلم پس از مدتی توقیف شد. در همان ایام در دفتر آقای کیمیایی آقای تقوایی را دیدم، گفت: "کی آمدی؟"، گفتم: "10 الی 20 روزی است که آمدم."، گفت: "کارت دارم"، گفتم: "چهکاری؟"، گفت: "میخواهم کوچک جنگلی را بسازم". آن زمان قرار بود فیلم سینمایی شود. گفتم: "ناصر جان، من دو ماه بیشتر اینجا نیستم باید برگردم". گفت: "بخشهای مربوط به تو را 1ماهه تمام میکنم." خلاصه من رفتم با آقای جلایر قرارداد بستیم، حتی 20 هزار تومان پیشقسط هم به ما داد ولی 10 الی 15 روز بعد ناصر گفت: "بههم خورده!" گفتم: "پس ما برویم". گفت: "میخواهم سریالش کنم". گفتم "من نمیتوانم سریال بازی کنم، من باید بروم". گفت: "من سهماهه کارِ تو را میگیرم، میتوانی سهماهه اینجا باشی؟"، خلاصه هر روز میرفتیم قصرفیروزه سوارکاری یاد میگرفتیم تا فیلم جلوی دوربین رفت. من هم کمکم از رفتن منصرف شدم، دیدم شدنی نیست، بالاخره آمدم جلوی دوربین و باید میماندم تا سریال تمام شود. این شد که ماندگار شدم و بعد از سه ماه هم آقای تقوایی رفت و آقای افخمی جای او آمد.
* شما «بیگانه بیا» کار کردید با بزرگترین کارتل سینمایی آن زمان برادران اخوان، چرا بعد از «بیگانه بیا» و «قیصر» برای بازی تلاش نکردید؟ شفاف بگویید بازی در فیلمفارسیها را دوست نداشتید؟
اتفاقاً این سؤال را چند وقت آقای کیمیایی از من پرسید، چون ایشان به من لطف دارند، گفت: "اکبر، تو بازیگرِ خوبی هستی، چرا تلاش نکردی؟" چون معتقد است من بازیگرِ خوبی هستم و من فکر میکنم ایشان لطف دارند و من خودم را اینقدر خوب نمیدانم، ولی ایشان خیلی به من اعتماد دارد. گفتم "آقای کیمیایی، من همیشه در بچگیام هم اینطوری بودم مثلاً من کشتی کار میکردم آن زمان آقای عبدالله موحد هنوز قهرمان نبود، در باشگاه با هم کشتی میگرفتیم بعد زمان مسابقات فرا رسید. زمان مسابقات دیدم همۀ کسانی که من میخواهم با آنها مسابقه بدهم همه را روی تشک زمین زدم و میزنم، الآن بروم شرکت کنم، قهرمان میشوم، میدانستم قهرمان میشوم و مسابقات برای من لطفی نداشت.
*متأسفانه در سینمای ما گذشته از اینکه باید هنرت را خوب بلد باشی باید التماس هم بلد باشی!
اینکه من، خودم را ارزیابی کنم، بیشتر برایم مهم بود که چهاندازه توانایی دارم. اینکه بروم به موقعیتی خاص برسم و از آن استفاده کنم، چنین انگیزهای نداشتم، یعنی اینقدر به توفیقم اهمیت نمیدادم و خودم یک مرامی داشتم که هیچوقت نمیخواستم خدشهدار شود، در محل که بودیم آقای احمدرضا احمدی و دیگران میگفتند "اکبر مانند مسیح میماند"، دروغ و دغل اصلاً با روحیۀ من سازگاری نداشت اینکه بیایم بهزور خودم را یک جایی جا بدهم اصلاً خوشم نمیآمد.
*اگر جامعۀ سینمای ما سالم باشد،نباید نیازی باشد که من به کسی التماس یا پاچهخواری بکنم
خلقوخوی من اینگونه است، اگر شما یک کاری را بلد هستید نباید اصرار کنید و بگویید "من بلد هستم، میتوانم و این کار از دست من برمیآید"، از این کار خوشم نمیآید یعنی دلم نمیخواهد به کسی بگویم "وضع من خراب است، کاری به من بدهید که من راه بیفتم". امروز واقعاً نیاز من شدید است، در یک خانۀ اجارهای دارم زندگی میکنم، دوباره باید با این سنوسال چند وقت دیگر اسبابکشی کنم ولی باز هم نمیتوانم به کسی بگویم "کار مرا راه بیندازید."، این کار را دوست ندارم، اگر جامعۀ سینمای ما سالم باشد، اگر من استحقاقش را دارم، تواناییاش را دارم نباید نیازی باشد که من به کسی التماس بکنم، نباید نیازی باشد که من پاچهخواری کنم. متأسفانه در سینمای ما گذشته از اینکه باید هنرت را خوب بلد باشی باید التماس هم بلد باشی، من این کار را بلد نیستم. یکی از بزرگترین عللی که من هیچوقت به جایی نرسیدم همین است که من این کار را بلد نیستم. من اعتقاد دارم آدمها برحسب لیاقتشان باید پیشرفت کنند، اگر لیاقتش را ندارند پیشرفت نکنند، اگر لیاقتش را دارند پیشرفت کنند ولی التماس کردن این وسط نمیدانم چیست!
*همۀ کارگردانان دوست دارند بازیگرها بیایند و یک عرضِ ادبِ خوبی به آنها بکنند، اگر آن کارگردان کار نمیکند آن بازیگر ماهی یکبار گل و شیرینی بخرد و یک سری به دفتر او بزند.
من با همه یکطور برخورد میکنم و سعی میکنم با همه برخوردم خوب باشد، مگر کارِ دیگری باید بکنم؟ مثلاً باید بلند شوم برای شما برقصم تا شما راضی شوید؟ یکسری افراد میتوانند و یکسری نمیتوانند. من معتقدم شدیداً سینمای ایران ما اینطوری است حتماً اگر شما پاچهخواری بلد باشید به یک جایی در سینمای ایران میرسید.
* کوچک جنگلی خوب دیده شد، نقش شما خوب بود، سراغ شما نیامدند یا منتظر نشستند که شما بروید سراغ آنها؟
آن زمان خیلی جو اینگونه بود، بیشتر هم بود یعنی انتظار داشتند من بروم، من عادت ندارم بروم درِ استودیوها سلام کنم و چای بخورم، تنها جایی که من میروم استودیوی آقای کیمیایی است و من استودیوی دیگری پا نمیگذارم.
* در استودیوی آقای کیمیایی احترام دارید؟
بله، ما کلاً در 50، 60 سالی که با هم دوست هستیم شاید 2 سال آن را در خانه آقای کیمیایی خوابیدم، نه دو سالِ مداوم، طی این سالهایی که با هم بودیم شاید حدود دو سال من خانه آقای کیمیایی خوابیدم، با پدرش دوست بودم، با خانواده ایشان رابطه خوبی دارم، با حسن خدابیامرز دوست صمیمی بودم، اصلاً خانوادهاش از خانوادۀ من جدا نیستند، مانند خانوادۀ خودم هستند، در آن استودیو میروم چون لذت میبرم با آقای کیمیایی باشم.
* چرا آقای کیمیایی سه نقش اصلی فیلمش را به شما نمیدهد؟
الآن سینما تجارت شده است، من اسمی ندارم که مرا نفرِ سوم بگذارد، شاید توانایی من بیشتر از دیگران باشد و... .
*اما در دهه 60 خیلی جوانتر، سرحالتر، زیبا و جوانتر بودید، من دربارۀ آن دهه صحبت میکنم، چرا؟
بالاخره حتماً آقای وثوقی اولویت داشتند. آقای کیمیایی دفعۀ اولش نبوده که به من گفته "تو بازیگرِ خوبی هستی"، صدها بار به من گفته، من حتی به آقای کیمیایی هم که از برادر خودم هم بیشتر دوستش دارم حاضر نیستم بگویم "یک نقشی برای من درنظر بگیر"، خودش من را درنظر میگیرد و فکر میکنم بیمعرفتی هم است که بگویم "چرا این یا آن را گذاشتی؟".
* با بچههایی که در دفتر آقای کیمیایی فیلسماز شدند رابطهتان چگونه است، از جمله حمید نعمتالله، سامان مقدم، و...؟
من همۀ آنها را دوست دارم ولی هیچ رابطهای با هم نداریم.
*یعنی تا به شما زنگ نزنند همدیگر را نمیبینید؟
آقای نعمتالله اولین سریالش را که ساخت «تعقیب»، من نقش اول آن را بازی میکردم. فکر کنم آقای نعمتالله هم دوست نداشته باشد این سریال به نام او ثبت شده باشد. بودجۀ خیلی کمی داشت و با حداقلها کار کرد، کارِ بزرگی نبود.
*سامان مقدم؟
من سامان مقدم را میشناسم بالاخره در خانواده آقای کیمیایی بوده، پسرخواهر شوهرخواهر خانم پاشایی است. چون این نسبت وجود داشت ما او را میدیدیم البته آن زمان او بچه بود، بعد با دایی او سینا خیلی رفیق بودم، ولی هیچوقت با هم کاری انجام ندادیم.
یادم است کلاس چهارم خیلی شیطان بودم، موتور وسپا کرایه میکردم، سهتایی سوار میشدم میرفتیم شاه عبدالعظیم. کباب کوبیده بازار شاهعبدالعظیم باحال است. من خیلی در آن بازار کاهو سکنجبین میخوردم و واقعاً کباب کوبیدهاش حرف نداشت، هنوز من آن مزه را تست نکردم! میرفتیم آنجا یک حالی میکردیم و برمیگشتیم. آن زمان از صابونپزخانه تا آنجا با موتور وسپا، 5 دقیقه بیشتر طول نمیکشید، ما به آن جاده میگفتیم جادۀ آرامگاه، یک کَله میرفتیم آنجا. الآن البته بلد نیستم چون تهران خیلی عوض شده واقعاً من هیچ جای تهران را درست بلد نیستم غیر از منطقهای که زندگی میکنم، همه چیز تغییر کرده است، یعنی بچۀ تهرانم اما هر جا میروم خودم را وصلۀ آنجا نمیدانم، انگار واقعاً غریبه هستم چون همه چیز عوض شده است. آن زمان نهایتاً تا پل چوبی، آباد بود. بعد از پل چوبی خیابان انقلاب، دیگر چیزی نبود. من یادم است تازه آمده بودیم میدان شهدا کلاس دوم دبیرستان، من میرفتم پیچ شمیران، 5زار کرایه میدادم، میرفتم کوه. من از بچگی خیلی کوهنوردی را دوست داشتم الآن هر وقت پیش بیاید این کار را میکنم، بعد پیچ شمیران که میایستادم تا تاکسی سوار شوم تا خودِ شمیران مشخص بود! نه ساختمانی نه خانهای، تمام باغ بود! 5 ریال میدادم میرفتم تجریش، از آنجا هم پیاده میرفتم کوه و آبشار دوقلو.
*آقای تقوایی گفت "من میخواهم بروم تهران پیش آقای محمد هاشمی (برادر آقای رفسنجانی) مدیر صدا و سیما و تکلیفم را مشخص کنم".
*کوچک جنگلی سریالی بود که همه خاطرۀ خوب از آن دارند و بازیگران آن سریال میگویند "به ما خیلی خوش گذشت"، خاطراتی را که از کوچک جنگلی دارید تعریف کنید، در مسیر تغییر کارگردان شما چرا ماندید و ادامۀ کار دادید؟ بهروز (افخمی) چگونه آدمی بود؟
آقای تقوایی در این پروژه مورد بیمهری قرار گرفت و من نمیخواهم راجع به آن حرف بزنم.
*اسرار کوچک جنگلی همچنان فاش نشده. لطفاً بگویید افخمی در بیرون کردن آقای تقوایی تأثیر داشت؟
اصلاً، پایهگذار این سریال آقای افخمی بود چون در آن زمان در صدا و سیما یک پستی داشت که بهروز باعث و بانی این شد که این سریال راه بیفتد.
* رابطهاش با تقوایی چگونه بود؟
خیلی تقوایی را دوست داشت، منتها این عواملی که آقای هاشمی مأمور کرده بود و معاونین آقای هاشمی بودند مانند آقای حاجکریمخان، آقای روستا، آقای فریدزاده، این سه نفر کسانی بودند که اصلاً آنجا در کمپ سریال مستقر بودند و سرکشی میکردند. آنها زیاد رابطۀ خوبی با آقای تقوایی برقرار نکردند، همه میدانند آقای تقوایی آدمی است که مو را از ماست میکِشد، یعنی وقتی فیلم او را نگاه میکنید از هیچ جایی از فیلم نمیتوانید ایراد بگیرید. از نظر تکنیکال واقعاً بینظیر است و من همین الآن هم معتقدم یکی از بهترین کارگردانهای ایران است که نظیرش را نداشتیم. آقای تقوایی در شهرآرا زندگی میکرد من مرتب میرفتم خانۀ او و بعد همۀ خانوادۀ او هم با من دوستِ صمیمی هستند و مانند یک خانواده هستیم مثلاً مرتب از آبادان 7، 8 نفر مهمان داشت که میآمدند آنجا اتراق میکردند و من به خانه ایشان میرفتم. خواستم درِ اتاق آقای تقوایی را باز کنم بروم داخل، دیدم آقای تقوایی وسط اتاق نشسته بود، اجزای یک دوربینی تمام سطح اتاق را گرفته بود، خودش وسط آنها نشسته بود و با یک قلممو و نفت داشت اجزای آن را تمیز میکرد، ولی اینقدر اطراف او شلوغ و پر بود، تا من در را باز کردم گفت: "اکبر، مواظب باش از آن گوشه بیا و برو روی تخت بنشین" و بعد من از گوشه رفتم و روی تخت نشستم. او همینطور که با من صحبت میکرد، با قلممو قطعات را تمیز میکرد و آنجا قصۀ زنگی و رومی را برایم تعریف کرد که هنوز آن را سناریو نکرده بود. ولی این طرح را داشت، ضمن اینکه این قصه را تعریف میکرد این دوربین همینطور شکل گرفت و یکدفعه یک دوربین کامل شد و آن زمان هم دوربینها بزرگ بود، یعنی زیر و زِبرِ سینما را آقای تقوایی تجربه کرده است. خیلی انسانِ شریفی است و حیف شد سنش بالا رفت و یک مقدار هم با او نامهربانی کردند وگرنه فعلاً میتوانست چند کارِ خوب دیگر هم بسازد.
*آقای تقوایی خسته شده بود و میگفت "اینها چرا اینقدر اذیت میکنند؟"
* میگویند بهروز افخمی خودش دوست داشته این سریال را کار کند و روایتها و شایعاتی هست که میگویند افخمی با اسلحه رفته بود پشت صحنۀ سریال کوچک جنگلی و آنجا تقوایی را تهدید میکند، چنین چیزی صحت دارد؟
نه، اصلاً کاملاً دروغ محض است، چون این چیزهایی که میگویم از زبان تقوایی بوده و از زبانِ آقای افخمی و نعمت حقیقی بوده است. من نمیخواهم وارد جزئیات شوم، راحت و پوستکَنده به این صورت بود که آقای تقوایی دید حاجکریمخان و آقای فریدزاده و آقای روستا با او سازگار نیستند، یعنی از نوع کار او خوششان نمیآمد، در حالی که همان زمان هم یکی از بهترین کارگردانهای ایران محسوب میشد، آقای تقوایی گفت "من میخواهم بروم تهران پیش آقای محمد هاشمی (برادر آقای رفسنجانی)، مدیر صدا و سیما و تکلیفم را مشخص کنم". آقای تقوایی خسته شده بود و میگفت "اینها چرا اینقدر اذیت میکنند؟ میگویند باید روزی 5 یا 10 دقیقه فیلم بگیری؟!"، آقای تقوایی اصلاً اهلِ این حرفها نیست که روزی 10 دقیقه فیلم بگیرد، ممکن است روزی 3 دقیقه فیلم بگیرد اما 3 دقیقۀ مفیدِ کاملِ بینقص. در هیچ کاری ما ندیدیم آقای تقوایی عجله داشته باشد، کار را با انضباط انجام میداد، منتها اینها میگفتند "این یک سریال است اینهمه کار؟".
من نمیخواهم توهینی بکنم و من از هیچ آدمی بدم نمیآید ولی آدمهای کارکُشتهای در این زمینه نبودند، واِلّا این حرف را نمیگفتند، من معتقدم هیچ کسی سر جای خودش نیست، یکی مهندس است دارد کار مکانیکی میکند، یکی مکانیک است دارد مدیریت میکند، الآن هم همینطوری است، آن زمان هم همینطور بود. آن کسانی که باید میآمدند نظارت میکردند حتماً باید آگاهیشان در سطح سینما و هنر حداقل در سطح آقای تقوایی باشد، اما اینها آگاه نبودند، اینها فقط فیلمهای آقای تقوایی را میدیدند و از فیلمهای آقای تقوایی خوششان میآمد، لذت میبردند آقای افخمی شیفتۀ آقای تقوایی بود اصلاً شاید الگوی آقای افخمی آقای تقوایی باشد.
آقای تقوایی زودتر به تهران میآید، اما قبل از او حاجکریمخان و آقای فریدزاده و آقای روستا میآیند پیش آقای هاشمی ــ اینها را از زبان آقای تقوایی میگویم ــ گفت "من را بردند داخل اتاقی یک کاغذ گذاشتند جلوی من که حکم اخراجم بود و سهتایی گفتند: «تکبیر، الله اکبر»، گفت: "من هم بلند شدم آمدم بیرون".
بعد از آن قضیه آقای حقیقی (نعمت) رفت سراغش، گفت: "نه"، هر کسی رفت، گفت: "نه، نمیکنم". تا اینکه آقای افخمی مجبور شد سراغ ایشان برود، چون او تعهد داده بود و این کار را راه انداخته بود و همت کرده بود این کار راه بیفتد، بهخاطر آقای تقوایی هم این کار را کرده بود.
این را از زبانِ آقای افخمی میگویم، که "رفتیم درِ خانۀ آقای تقوایی"، گویا با آقای حقیقی رفتند، گُل گرفتند و رفتند. آقای تقوایی هم استقبال کرده و بهروزم هم گفته، "آقای تقوایی، من تعهد دادم، شما آبروی من را نبرید، برای من بد میشود."، میگوید "من دیگر سر آن کار نمیروم"، البته اگر آن کار را با من کرده بودند من هم دیگر سر آن کار نمیرفتم، حکم را بگذارند جلوی آدم بعد بگوید تکبیر و صلوات بفرستند، واقعاً آقای تقوایی شخصیتی نیست که در چنین جایگاهی قرار بگیرد! واقعاً آدم دلش کباب میشود.
*آقای افخمی با رئیس وقت سازمان آقای محمد هاشمی صحبت کرده بود؟
نمیدانم. آقای افخمی میگوید: "آقای تقوایی، من چه کنم؟ اگر شما نیایید من مجبورم خودم این کار را بکنم، برای اینکه تعهد دادم"، آقای تقوایی میگوید "خوب، انجام بده، سناریو دست شماست، برو بساز، من نمیآیم". کلِ قضیه به این صورت بود که ما هنوز در کمپ رشت مستقر بودیم و کسی نیامد، حالا ما هنوز آقای افخمی را نمیشناسیم، گفتند "یک جوانی است، انشاءالله میآید و شما او را میبینید". بعد از اینکه آقای افخمی آمد ما همه را جمع کردیم نشستیم، آن کمپ ما هم یک باغِ بزرگی بود، زیر یک درختی نشستیم و آنجا من با آقای افخمی آشنا شدم.
*یکوقتهایی است که آدم به نان شبش هم احتیاج پیدا میکند، آن زمان باید خودت را دست تقدیر بدهی دیگر نمیشود پابرجا بایستی
*کار با آقای افخمی چگونه بود؟
خیلی خوب بود، خیلی مردِ خوبی است. آقاست، بیاداست، باشعور است، آدمِ باسوادی است، مرتب میخواند، او هم تمام تلاشش را کرد که آقای تقوایی بیاید، حتی التماسش کرد که "آبروی من میرود، بیا"، ولی یک کاری با او کرده بودند که نمیتوانست برگردد و خودش مجبور شد و آمد. ولی در کار من میدیدم بعضی از سکانسها را آقای افخمی نمیگیرد یا طور دیگری میگیرد، از او پرسیدم "بهروز جان، من این سناریو را 10 بار خواندم، چرا این سکانس را همانطوری نگرفتی؟" گفت "اکبر، آنطوری که تقوایی نوشته بود فقط خود تقوایی میتوانست بگیرد، من نمیتوانستم آنطوری بگیرم، فقط کارِ خودش بود که آن را آنطوری در بیاورد، من نمیتوانستم آنطوری دربیاورم، اینطوری از عهدۀ من برمیآمد". دو سالی طول کشید و در خدمتشان بود، من در فیلمهای دیگر او کار کردم 6، 7 فیلم با آقای افخمی کار کردم منتها نقشهای کوتاه بودند.
* چرا همیشه به شما نقشهای کوتاه میدادند، چرا میپذیرفتید؟
یک وقتهایی است که آدم به نان شبش هم احتیاج پیدا میکند، آن زمان باید خودت را دست تقدیر بدهی دیگر نمیشود پابرجا بایستی. یکوقتهایی من واقعاً نیاز داشتم بهجهت اینکه روابط عمومیام آنطور نیست که بتوانم انتظارات دیگران را برآورده کنم، روابط عمومیام خوب است نه اینکه بد باشد اما من خودم هستم.
*به بهروز افخمی میگفتید "من یکی از ستارههای سریال تو بودم چرا باید نقش کوتاه بازی کنم؟".
من این کار را نمیکردم.
*خلقوخوی من با التماس و نوکرتم سازگاری ندارد
*من فکر میکنم بخشی از آسیب از دفتر کیمیایی میآید یعنی چون شما در فیلمهای آقای کیمیایی و سایر دوستان نقشهای کوتاه را پذیرفتید دیگر الگو شد آقای اکبر معززی تا آخر باید نقشهای کوتاه بازی کند و نباید بیشتر از این از توانایی او استفاده شود، فکر نمیکنید پذیرفتن نقشهای کوتاه به شما صدمه زد؟
شاید شما حقیقت را میگویید ولی مثلاً تیغ و ابریشم را هم با آقای کیمیایی کار کردم، نقش عمدهای بود. من فکر میکنم بیشتر بهخاطر خلقوخوی من است چون خلقوخوی من با التماس و نوکرتم سازگاری ندارد.
*در سریال معمای شاه ماهی 8میلیون قرارداد داشتم، خانم پاکروان رفت آقای شریفینیا آمد،آقای شریفینیا زیاد از من خوشش نمیآمد،
2میلیون از قرارداد من کم کرد تا من از معمای شاه بروم
*چرا فضای سینمای ما اینگونه است؟
متأسفانه شدیداً این گونه است به همین دلیل باندبازی هم است. این یک واقعیت است در سریال معمای شاه ماهی 8 میلیون قرارداد داشتم، خانم پاکروان رفت آقای شریفینیا آمد، زنگ زدند به من گفتند "بیا، با شما کار داریم"، من رفتم، گفتند "ما نمیتوانیم این مبلغ را به شما بدهیم، ما ماهی 6 میلیون بیشتر نمیتوانیم بدهیم"، من هم میدانستم آقای شریفینیا زیاد از من خوشش نمیآید، این کار را هم کرده که من بگویم نه و قبول نکنم اما من قبول کردم و امضاء کردم؛ ببینید اینطوری است!
* از این اتفاقات باز هم پیش آمده؟
بله، خیلی، ولی دوست ندارم تعریف کنم و اینطوری خودم را مبرّا نشان بدهم، گفتن ندارد ولی از این موارد در سینمای ما خیلی زیاد است.
* در انقلاب زیبا ناگهان غیب شدید، چرا؟ مثل اینکه داشتند خلأ شما را ماستمالی میکردند. از این پروژه طلبکار هستید؟
نه، طلبکار نیستم، شاید یکی از مواردی که باعث میشود که من را نخواهند، این است که من پولم را میگیرم. میگویم "پولم را بدهید تا من بیایم."، مثلاً سر سریال «انقلاب زیبا»ی بهرنگ توفیقی، گفتم "قرارداد من تمام شده 10 روز از قرارداد من گذشته، شما باز دارید با من کار میکنید! پول قراردادِ قبلی من را بدهید، من بیایم باز برای شما بازی کنم".
گفتند: "شما بیا، بعداً با هم صحبت میکنیم."، گفتم: "الآن 10 روز گذشته، الآن به حساب من بریزید تا من بیایم"، گفت: "یعنی نمیآیید؟"، گفتم: "نه، نمیآیم". دیگر آن مقداری را که مانده بود به من ندادند و من هم دیگر نرفتم و آنها هم سناریو را تغییر دادند که محمود را گرفتند یا فلان کردند، از این چیزها کم نیست ما نیامدیم اینجا ایرادهای دیگران را بگیریم، آمدیم خوبیها و مزایای سینمای خودمان را هم بگوییم.
*چون غایب هستیم، جوانان امروزی ما را نمیشناسند. بعضاً مبالغی را برای کار پیشنهاد میکنند که از گفتن آن شرم دارم!
من هم بلند میشوم میآیم میگویم ممنون
*همین بدیها باعث شد جریانِ سینمای ما از حالتِ طبیعیاش خارج شود.
بله، من هم معتقدم اینگونه است.
* من میخواهم راجع به قضیۀ احترام بپرسم.
من الآن 75 سال سن دارم و هر جا میروم لطف میکنند احترام میگزارند و در این شکی نیست ولی چون غایب هستیم، جوانان امروزی ما را نمیشناسند. بعضاً مبالغی را برای کار پیشنهاد میکنند که از گفتن آن شرم دارم! من هم بلند میشوم میآیم میگویم ممنون. میگویم شاید من را به آن صورت نمیشناسند و کار مرا ندیدند، جوان هستند و قرار نیست همه بروند کارهای من را ببینند و متوجه شوند من چهکارهایی کردم تا من را بشناسند. از این موارد زیاد است ولی احترامم جای خودش است.
*یک هنرمند اول از همه باید صادق باشد تا بشود نام او را هنرمند گذاشت
* من احترام را این گونه تفسیر میکنم که برای یک فیلمی که یک کارگردان بزرگ کار میکند برای نقشی در سنوسال شما فراخوان میدهند 400 بازیگر را تست میکنند تا یک بازیگر جدید بیاورند در صورتی که آن بازیگر وجود دارد و میتواند آن نقش را ایفا کند، من شما را جای خیلی از کاراکترها و شخصیتها در تلویزیون و سینما تصور کردم و خیلی بهتر از آنهایی بودید که یکدفعه در سنین یا 50ساله وارد سینما شدند.
بله. اولاً آنها ممکن است مبلغی نگیرند یک چیزی دستی هم بدهند. یا طرف کارخانهدار است کارخانهاش را در اختیار فیلمبرداری میگذارد، پول هم نمیگیرد خودش هم مدیر آن کارخانه است، وقتی آدم نخواهد پول بدهد و حق و حقوق دیگران را درست ندهد از این اتفاقات میافتد و این شخصیتهای روی پرده سینما بهزعم شما هم جذابیتی هم ندارند. ولی این کار را میکنند و همهکار میکنند که از مخارج تولید کم کنند و این مخارج هرچقدر کم شود میرود داخل جیب خودشان و هرچقدر خرج شود از جیبِ خودشان رفته. این صداقت در سینما خیلی مهم است مخصوصاً من معتقدم در کارهای هنری نهفقط سینما مثلاً نقاشی، مجمسهسازی، صداقت اگر وجود نداشته باشد کار ناقص خواهد شد، یعنی یک هنرمند اول از همه باید صادق باشد تا بشود نام او را هنرمند گذاشت، این قضیه در کتِگوریِ در سینمای ما خیلی بهندرت دیده میشود آن هم کسانی که نام بردم، فقط آنها آدمهای درست و صادقی هستند.
* با کدام کارگردان دوست دارید دوباره کار کنید، غیر از کسانی که با آنها کار کردید؟
با آقای کیمیایی. الآن این چیزی است که دوست ندارم اگر آن را بگویم مانند این است که بگویم "من را در فیلمتان بگذارید".
*در هفتادوپنجسالگی تنها آرزویم این است که سه فرزند تحصیلکردهام سر کار بروند.
*در سن 75سالگی چهآرزویی دارید؟
آرزوی من این است که وضعیتی شود و جامعۀ ما بهیکشکلی پیش برود که جوانان تحصیلکردۀ ما خانهنشین نشوند، من الآن 3 پسر دارم؛ یکی فوقلیسانس دارد، یکی لیسانس دارد، یکی هم فوقدیپلم دارد هر سه خانهنشین هستند. فقط برای پسرهای خودم نمیگویم، یک موقعیتی پیش بیاورند تحصیلکردهها بلافاصله بعد از تحصیلشان کار کنند و اشتغال داشته باشند و به ذوق آنها برنخورد، مریض و روانی نشوند، وقتی کاری نداشته باشند با پدر و مادرشان میجنگند، من برای پسرم گریه میکردم، شب تا صبح درس میخواند الآن 4 سال است فارغ التحصیل شده ولی خانهنشین شده، آیا این حق است؟ اما پسر فلانی دیپلم هم ندارد ماهی 20، 30 میلیون از فلان جا میگیرد! این ناحق است، این صداقت نیست. در جامعه هم به همان نسبت سینما وقتی صداقت نباشد جامعۀ خوبی نیست، من که اینقدر زحمت کشیدم باید یکسومش به من برسد که از گرسنگی نمیرم، طرف 20 سال تحصیل کرده است میخواهد برود سر کار میگویند "ماهی 1میلیون تومان به تو میدهیم"! اصلاً 1میلیون تومان پول کرایهاش هم میشود؟! اینها عوارض دارد و از چنین شرایطی جامعۀ خوب و متدینی بهوجود نمیآید، اتفاقاً جامعه از هم گسسته میشود. جوانان نخبۀ ما همه بیکار هستند، یک عدهای که اینکاره نیستند سر کار رفتند! این چهسیاستی است؟! آرزو دارم جوانان ایران کار و زندگی داشته باشند بهخصوص تحصیلکردهها. گناه است آنها را نادیده بگیریم چون دیدم من بچههایم شب تا صبح همین طوری خواندند، ماهها زحمت کشیدند تا مدرکشان را گرفتند و حالا باید خانهنشین شوند.
http://tasnimnews.comمنبع: تسنیم