
25 مهرماه 1362 مصادف بود با تاسوعای 1405 هجری قمری. همه جا غرق در عزا و ماتم بود، تمام شهر بوی محرم میداد. در آن سالها که بسیجیان خمینی مشغول دفاع از انقلاب عاشورایی خود بودند، محرمها حال و هوای دیگری داشت. عطر و بوی شهیدان در همهجا به مشام میرسید. در هر گوشه و کنار، جمعیتی مشغول نوحهخوانی و سینهزنی بودند. در بین این هیاهو عدهای جوان و نوجوان، ساک به دست از لابلای جمعیت بیرون میآمدند و به سمت کمیته امداد میرفتند. همانجا که یکشنبه هر هفته وعدهگاه مسافران جبهه بود تا از آنجا به کربلای ایران اعزام شوند. اتوبوس منتظر ایستاده تا رزمندگان بیایند و این بار مقصد: جبهههای شمال غرب. خیلی عجیب بود، آن هفته فقط 12 نفر سوار شدند و یک نفر هم قرار بود در بین راه سوار شود. شاید هم این 13 نفر گلچین شده بودند تا ...
قافله 13 نفره
سن و سالشان خیلی کم بود. به چشمانشان که نگاه میکردی هنوز خیس اشک بود. انگار تازه از روضه آمده بودند. مسئول اعزام نیروها پایین اتوبوس ایستاده و بچهها را از زیر قرآن عبور میداد و اسامی آنها را یادداشت میکرد: سید مهدی صحرائیان14ساله، حسن روغنیان17ساله، حمید مغرب 15 ساله، کرامت اقناعی 18 ساله، ابراهیم یاعلی 15 ساله، اسدالله رزمدیده 18 ساله، حمیدرضا یثربی16 ساله، سید مسعود مروج 19 ساله، سعید اعظمی 16 ساله، غلامعباس کارگرفر20 ساله، بمانعلی ناصری16 ساله، محمود زارعیان21 ساله و نفر سیزدهم مصطفی رهایی 19 ساله بود که قرار بود پلیس راه سوار شود.
غلام رشیدیان (راننده اتوبوس) اینطور تعریف کرده: اتوبوس به راه افتاد. هر از گاهی صدای هقهق گریهای سکوت را میشکست. انگار هرکس برای خودش روضه گرفته بود. اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه میبردم. خیلی دلشوره داشتم. نزدیکیهای شب بود که از آقای نظری (کمک راننده) خواستم ساعتی پشت فرمان بنشیند. برای استراحت به آخر اتوبوس رفتم. پس از خواندن نماز دوباره پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله میکردیم و قبل از ساعت 4 خودمان را به مهاباد میرساندیم چرا که بعد از آن نیروهای تامینی به مقر باز میگشتند و ضد انقلاب جادهها را ناامن میکردند. صبح روز عاشورا بود. از گوشهگوشه اتوبوس صدای گریه به گوش میرسید. شاید به دلشان افتاده بود که قرار است....
ظهر عاشورا نزدیک شد
نزدیک ظهر بود، ظهر روز عاشورا. دلهره عجیبی گرفته بودم، انگار من تنها اینطور نبودم. آقای نظری هم چند بار به من این حرف را زد: دلم شور میزند. ناگهان متوجه شدم جاده بسته است. یک مینیبوس و یک سواری وسط جاده ایستاده بودند. ابتدا فکر کردم تصادف شده است. پایم را تا آخر روی ترمز فشار دادم. ناگهان دو سه نفر آرپیجی به دست وسط جاده پریدند و به سمت ما نشانه رفتند. مصطفی رهایی بلند فریاد زد: کومولهها... کومولهها. کار از کار گذشته بود. باید توقف میکردم. یکی از آنها در را باز کرد و با عصبانیت گفت: دستتان را بالا بگیرید و پیاده شوید. همه پیاده شدیم. با اسلحه ما را محاصره کردند. مدارک اتوبوس را خواستند. پلاک شخصی ماشین و کارت اتوبوس که سازمانی نبود، آنها را متقاعد کرد که اتوبوس شخصی است. به همین خاطر کاری با من و آقای نظری نداشتند. حالا نوبت بچهها بود. وسایل آنها را بیرون ریختند و کارت شناسایی آنها را گرفتند. همگی بسیجی بودند به جز مصطفی رهایی که کارت سپاه داشت. همه را با زور به سمت درختان کنار جاده بردند. چهرههای معصوم بچهها با صورت پر از کینه و خشم منافقان تضاد عجیبی داشت. ناگهان یک مینیبوس از راه رسید. منافقان آنها را هم متوقف کردند. از بین همه مسافران یک سرباز با پدر پیرش را از ماشین پیاده کردند و همانجا سرباز را کشتند و پدرش را به من دادند و گفتند این پیرمرد را با خودت برگردان!
اجازه توقف بیشتر را به من ندادند. تمام بدنم مثل بید میلرزید. دیدن صحنه کشتن آن سرباز هیچ امیدی را باقی نگذاشت تا به زنده ماندن بچهها فکر کنم. جسمم پشت فرمان بود اما تمام روح و روانم پیش بچهها ولی هیچ کاری از دستم برنمیآمد. خودم را به اولین مقر سپاه رساندم و آنها در جریان گذاشتم. همین که هوا روشن شد با تمام سرعت به محل حادثه رفتم و خودم را به میان درختان رساندم. دنیا روی سرم خراب شد. در کنار هر درخت، جسم پاک عزیزی افتاده بود. دست و پایم را گم کرده بودم. سیزده جوان پاک و معصوم که با بیرحمی تمام به شهادت رسیده بودند و چه خوب رسم عاشقی را بهجا آوردند. عصر عاشورای 1362 به جمع شهدای عاشورای 61 پیوستند. وقتی خبر به جهرم رسید، انگار دوباره عاشورا از راه رسیده بود.
بچهها پیش از شهادتشان فرصتی داشتند تا چیزهایی بنویسند. وقتی به برخی دست نوشتههای آنها نگاه میکنیم میفهمیم که دنیایی از ایمان و عرفان پشت چهرههای معصوم آنها نهفته بود و تازه پی میبریم که چرا کاروان عاشورای 62 فقط سیزده برگزیده داشت.
دستنوشته شهید حمید مغرب، دقایقی قبل از شهادت: خدایا! هیاهوی بهشت را میبینم. چه غوغایی برپاست. حسین به پیشواز یارانش آمده است. چه صحنهای. فرشتگان ندا میدهند که همرزمان ابراهیم، همراهان موسی، همدستان عیس،, همکیشان محمد، همسنگران علی، همفکران حسین و همگامان خمینی از سفر کربلا آمده اند. چه شکوهی!
خدایا به حسین بگو هنوز خونش در رگها میجوشد. بگو از آن خونها سروها رویید. ظالمان، سروها را بریدند اما باز هم سروها روییدند.
سید مسعود مروج: از دانشآموزان عزیز میخواهم که هم علمتان و هم ایمانتان را همراه هم رشد دهید تا بتوانید به اسلام خدمت بیشتری کنید. احساس میکنم که این دنیا دیگر جای من نیست. با همه وداع میکنم و میخواهم فقط با خدای خود تنها باشم. به سوی تو میآیم مرا در جوار رحمت خود سکنی ده.
حمیدرضا یثربی: از من دور شوید ای لباسهای زیبا، ای درخشش فریبنده طلا، ای سفیدی نفرتانگیز نقره، از من دور شوید ای هوسهای زود گذر، ای لذتهای وسوسهانگیز. بدرود ای مادر! بدرود!
اسدالله رزمدیده: مادر! به یاد خودت بیاور آن روزی که به من گفتی: من تو را نذر کردم که سقای امام حسین(ع) باشی. در روز عاشورا که من نبودم تا برای فرزندان امام حسین(ع) آب ببرم، علمداری چون عباس بود. ولی ظالمان او را شهید کردند. مادر! اکنون حسین زمان عاشورا دارد. میروم جبهه تا برای لشکریان حسین زمان آب ببرم
مصطفی رهایی: پدر جان! وقتی شهید شدم دستور بده چشمانم را باز بگذارند تا مردم ببینند کورکورانه در این راه نرفتهام و دستانم را از تابوت بیرون بگذار تا مردم بدانند دست بسته از دنیا نرفتم.