سرویس معرفی: این روزها که خیلیها از روی دغدغهمندی و البته دلسوزی درباره اوضاع فرهنگی و ظاهری جوانان امروز کشور ابراز نگرانی میکنند باید قدری واقعبینانهتر و عمیقتر سیر عوامل علل و معلولی این اوضاع به ظاهر نابسامان و به هم ریخته فرهنگ و پوشش را کنار هم بگذارند و قدری در نتیجهگیریهایشان تأمل به خرج دهند و پاسخ سوالاتشان را در جای دیگر جستجو کنند.
هنوز دختران و پسران زیادی داریم که در نمرهدهی ظاهری و اخلاقی به آنها جفا میکنیم ولی همینها اگر پایشان برسد از خیلی از امثال ماها برای اسلام و کشورشان بیشتر مثمر ثمر خواهند بود و حتی حاضرند برای آن جان دهند؛ بدون اما و اگر!
یکی مثل خدابیامرز علیرضا ویزشفرد. جوانی خوشپوش و خوشتیپ که از ظاهرش به هیچ وجه نمیتوان نماز شب خواندن و هیئتی بودن را فهمید. ورزشکاری 23 ساله و و دانشجو که سازگاری با موضوع دوری از خانواده برای کسب علم و دانش برای او عادی شده است. یک روز در غرب کشور و روز دیگر در جنوبشرق کشور.
زاهدانی که هنوز که هنوزه خیلیها بر اساس خیال باطلشان از آنجا مکانی مثل لیانگشامپو ساختهاند! ولی غافل از این هستند که امثال علیرضاها و شوشتریها و خیلیهای دیگر حاضرند برای حفظ اسلام و ثبات و آرامش در آنجا جان خودشان را به راحتی فدا کنند. در یک گفتگوی مفصل با مادر شهید علیرضا ویزش فرد به گفتگو نشستیم که نکات بسیاری را از زندگی این شهید حکایت میکند.
***
آقا علیرضا چه زمانی متولد شدند و از کودکی چه خصوصیاتی داشتند و چند خواهر و برادر دارند؟
علیرضا متولد تاریخ 30/1/66 در شهر شیراز بود و خصوصیاتی که من میتوانم از کودکی ایشان بگویم آرام بودن، مظلومیت و سکوتشان بود. بنده به جز علیرضا سه فرزند دیگر هم دارم که علیرضا از همه آنها بزرگتر است. بعد از علیرضا اولین خواهرش در سال 67 متولد شد. خواهر دوم هم متولد سال 73 است و آخرین فرزندم و برادر کوچکتر علیرضا یعنی آقا محمد مهدی در سال 83 متولد شدند که این پسر یک رابطه خیلی تنگاتنگ با علیرضا داشت و خیلی با همدیگر دوست بودند.
با توجه به اینکه جنابعالی در آن زمان خانهدار بودید بفرمایید نحوه تربیت فرزندان در خانواده شما به چه شکلی بود و چه ملاکها و اولویتهایی را برای تربیت فرزندانتان مد نظر قرار میدادید.
علیرضا در یک خانواده مذهبی ولی نه آنچنان متعصبِ خشک به دنیا آمد. شخصیت او از همان اعوان کودکی بر اساس آن چیزهایی که در خانواده ما مشخص بود شکل گرفت. خدا پدر ایشان را بیامرزد. الآن نزدیک یک سال و سه ماه است که به رحمت خدا رفتهاند.
پدر علیرضا خیلی به تربیت فرزندان اهمیت میدادند. من همیشه و همه جا گفتهام که واقعاً به خاطر داشتن همچین همسری به خودم میبالم. با توجه به اینکه بنده در هفده سالگی ازدواج کردم بنابراین یک جور خودم هم در این خانواده بزرگ و تربیت شدم و شخصیتم شکل گرفت. پدر علیرضا علاوه بر فرزندان مرا نیز بیشتر با مسائل دینی آشنا کرد و بالطبع فکر میکنم آن تربیتی که ایشان روی من انجام داد باعث شد که من اینها را به بچههایم منتقل کنم.
بنده فکر میکنم ایمان خیلی مهم است. شاید باورتان نشود ولی به خاطر همین ایمان پدر، علیرضا از کودکی و در دو سه سالگی زمانی که پدرش نماز میخواند کنار او میایستاد و نماز خواندنش را تقلید میکرد. اوایل به حساب بازی در کنار پدر رکوع و سجود میرفت و روی شانههای ایشان قرار میگرفت ولی به نظر من همین آموزشی که پدر در حین نماز خواندن به ایشان داد علیرضا را به نماز راغب و علاقهمند کرد.
پدر علیرضا به جز نماز به روضه و هیئتهای مذهبی هم علاقهمند بودند. بنابراین من دقیقاً میتوانم بگویم که شخصیت علیرضا از پدرش گرفته شد. یعنی رفتار و حرکات پدر در خانه باعث شد که علیرضا از نظر ایمان و اعتقاد قوی باشد.
علیرضا در کودکی اهل چه بازیها و فعالیتهایی بود. آیا گوشهگیر بود یا اجتماعی؟ از کودکی دوست داشت که در آینده چه کاره شود؟
از زمانی که میتوانست صحبت کند و تصمیم بگیرد همیشه میگفت که من دوست دارم در آینده دکتر شوم. علاقه زیادی هم به فعالیتهای اجتماعی و گروهی داشت. در مدرسه عضو گروه سرود بود که حتی سرودشان در استان فارس مقام آورد. در ورزشها هم اول به بازی فوتبال و بعد از آن به شنا خیلی علاقه داشت. به همین دلیل ما علیرضا را از چهارم و پنجم ابتدایی در کلاس شنا ثبت نام کردیم که تا قبل از شهادتش در این رشته خبره شده بود و به مسابقات کشوری دعوت میشد.
دوره نوجوانی علیرضا به چه شکل گذشت؟
از همان راهنمایی عضو بسیج مسجد محله شده بود و پنجشنبه و جمعه شبها درگیر این قضیه بود و آنجا فعالیت میکرد. اغلب دوستان علیرضا هم بچههای درسخوانی بودند چون علیرضا از آن دسته بچههایی بود که خیلی به درس اهمیت میداد و تلاش میکرد و علاقه زیادی به این فضا داشت. از همان دوران هم لوحهای تقدیر زیادی دارد.
علیرضا در این دوره از چه شخصیت و مرامی بیشتر الگوبرداری میکرد.
یک زمانی یادم میآید که در دبیرستان از بچهها خواسته بودند تا انشائی بنویسند. علیرضا هم بنا به طرز تفکر و علایقی که داشت در رابطه با شهید حسین فهمیده متن خیلی کاملی را نوشت که از این انشاء هم نمره بیست گرفت. درباره الگو و شخصیتی هم که از آن خط فکری میگرفت و به آن علاقه داشت میتوان به آیتا.. بهجت اشاره کرد چون علیرضا خیلی برای ایشان تبلیغ میکرد و شاید یک جورهایی مرید ایشان بود.
بعد از دبیرستان علیرضا در چه رشته و دانشگاهی قبول شد؟
فکر میکنم علیرضا سال 84 دیپلم گرفت و بعد از آن یک سال نشست و درس خواند تا اینکه توانست در سال 85 در مقطع کاردانی رشته علوم آزمایشگاهی دانشگاه سراسری ایلام قبول شود. البته همان زمان هم در رشته پزشکی دانشگاه آزاد تهران و شاهرود هم قبول شد که عمو و پدرش خیلی اصرار داشتند که آنجا ادامه تحصیل دهد اما خودش نپذیرفت که دانشگاه آزاد برود.
بنابراین همان کاردانی علوم آزمایشگاهی ایلام را انتخاب کرد و مهرماه سال 85 وارد دانشگاه ایلام شد. بعد از سال 87 هم درسش تمام شد و به اصفهان برگشت.
چرا اصفهان؟ مگر شما اصالتاً شیرازی و ساکن این شهر نبودید؟
چرا بودیم منتها در سال 85 به علت اینکه خواهر کوچکتر علیرضا در رشته حقوق دانشگاه اصفهان قبول شده بود و پدرش هم تعصبات خاص خودش را داشت و میگفت که دختر نباید در شهر غریب باشد به این شهر نقل مکان کردیم.
چی شد که پای علیرضا به شهر زاهدان باز شد؟
وقتی علیرضا از ایلام به اصفهان برگشت مجدداً یک سال درس خواند تا توانست در مقطع کارشناسی رشته علوم آزمایشگاهی دانشگاه علوم پزشکی زاهدان قبول شود و به این شکل مهر 88 راهی زاهدان شد.
البته ما یک مقدار با زاهدان رفتن علیرضا مخالفت کردیم ولیکن خودش یک جور زاهدان را قطع به یقین برای خودش انتخاب کرده بود. هر کسی هم که علیرضا را میدید میگفت که زاهدان نرود چون امنیت ندارد، خوب نیست. ولی چون خودش تصمیم گرفته بود و دلش میخواست برود ما هم مانع نشدیم.
ارتباط شما با علیرضا از مهر 88 تا تیر 89 که ایشان به شهادت رسید چگونه بود؟
از زمانی که رفت دقیقاً هر شب با علیرضا تماس تلفنی داشتیم و صدایش را میشنیدیم. با یکدیگر خیلی صحبت میکردیم و سفارشهای لازم را به او میدادیم. مخصوصاً پدرشان خیلی به علیرضا حساس بودند و هر شب متذکر میشدند که حواست به خودت باشد. البته چون خودش تصمیم گرفته بود که به زاهدان برود و دو سال قبل از آن را در ایلام گذرانده بود یک مقدار خیال ما نسبت به گذشته راحتتر بود.
به قول معروف علیرضا مردتر و جاافتادهتر شده بود و گلیم خودش را از آب بیرون میکشید. در هر ترم هم یک فورجه میدادند تا دانشجویان برای تعطیلات به شهرشان برگرددند و ما به این شکل علیرضا را میدیدیم.
علیرضا مدتی که در زاهدان بود بیشتر چه کاری میکرد؟ آیا فقط درس میخواند یا اینکه فعالیتهای جانبی کنار درس هم داشت؟
علیرضا آنجا در خوابگاه بود و فقط درس میخواند و ورزش میکرد. به جز اینها هم دیگر در زاهدان برای آنها کاری برای انجام دادن نبود. البته برای مراسمهای مذهبی هم به مسجد یا هیئت میرفت.
حالا بریم سراغ اصل مطلب یعنی شهادت آقا علیرضا. بفرمایید چی شد که این اتفاق افتاد.
باید در دو قسمت پاسخ این سوال را داد. اول اینکه خودتان میدانید که در تیرماه کلاسها و امتحانات دانشگاه تمام میشود و همه دانشجوهای مقیم شهرستانها به خانه و کاشانه خودشان برمیگردند. ولی این روند برای علیرضا آن سال اتفاق نیافتاد چون علیرضا عضو تیم شنای دانشگاه زاهدان بود و برای مسابقات المپیاد ورزشی دانشجویان که هر دو سال برگزار میشد انتخاب شده بود.
فکر هم میکنم که قرار بود سوم مردادماه برای انجام مسابقات به دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه بروند. علیرضا از قبل هم درباره مقام آوردن در این مسابقات برای ما صحبت کرده بود و میگفت که میخواهم باعث افتخار دانشگاه و خانوادهام شوم. به این دلیل چون میخواست قبل از مسابقات بیشتر تمرین کند آن سال بعد از اتمام امتحانات به اصفهان برنگشت و در همان زاهدان باقی ماند.
پس از اینجا میفهمیم که چرا علیرضا در آن ایام در زاهدان بوده است. در قسمت دوم پاسخ سوال شما باید عرض کنم که علیرضا عضو فعال بسیج دانشگاه، هم در ایلام و هم در زاهدان بود. خیلی از روزهای ماه رجب و شعبان را هم روزه مستحبی میگرفت.
اینکه در آن شب انفجار و شهادت چگونه پایش به مسجد باز شده بود بر این اساس بود که دقیقاً بعدازظهرِ شب شهادت وقتی از تمرینات شنا و استخر به خوابگاه برمیگردد طبق گفته دوستانش ابتدا دوش گرفته و لباسش را عوض کرده و به خودش رسیده است. چون علیرضا همیشه ظاهری آراسته داشت و به قول معروف خوش عطر و بو بود
از دست بر قضا آن روز یعنی 24 تیرماه سال 1389 روز میلاد امام حسین(ع) وشب تولد حضرت عباس(ع) بوده و به همین خاطر علیرضا از نگهبان خوابگاه سوال میکند که در همان حوالی آیا مسجدی است که به همین مناسبتها جشنی برای عموم مردم برگزار کند.
نگهبان خوابگاه بعداً برای ما تعریف میکرد که به علیرضا سه مسجد که در یک مسیر بودهاند را معرفی کرده و گفته که اولی و نزدیکترین آنها مثلاً مسجد علیبنابیطالب بوده و بعد از آن مسجد حضرت زهرا(س) و آخر از همه هم مسجد جامع زاهدان بوده که از نظر بعد مسافت مسجد جامع نسبت به خوابگاه دورترین مسجد بوده که علیرضا دقیقاً هم به همان مسجد رفته بود.
بعداً هم ما فهمیدیم که علیرضا آن شب این مسیر را پیاده طی کرده است چون حاجآقای زارعی پیشنماز دانشگاه به ما گفت که علیرضا در همان ساعتها به او که در کربلا بوده زنگ زده و گفته که من الآن در حال رفتن به جشن تولد و میلاد حضرت عباس(ع) در مسجد هستم و جای شما اینجا خیلی خالی است و شما هم لطفاً از کربلا ما را دعا کنید.
حاجآقا زمانی که بعد از شهادت علیرضا به اصفهان آمده بودند این ماجرا را برای ما تعریف کردند و ما از اینجا متوجه شدیم که علیرضا آن شب پیاده به سمت مسجد رفته است. جالب اینجاست، با اینکه در مسیر خوابگاه تا مسجد جامع دو مسجد دیگر هم بوده ولی علیرضا به آن مسجدها نرفته و سومین مسجد را انتخاب کرده که همان مسجد جامع زاهدان است.
در مسجد جامع هم بعد از نماز مغرب و عشا مراسم جشنی برگزار شده و چون آن روز مراسم بزرگداشت روز پاسدار بوده، خیلی از پاسداران هم در آن مراسم شرکت کرده بودند و اصلاً یکی از دلایلی که اعضاء گروهک ریگی آن شب در آن مسجد این عمل انتحاری را انجام دادند حضور همین برادران بود. حالا طبق آن چیزهایی که دیگران به ما گفتند علیرضا آن شب در صفهای آخری و در حیاط نشسته بود.
چون جمعیت زیادی آن شب برای مراسم در مسجد بودند و جای کافی برای همه نبوده که در فضای ساختمان مسجد بنشینند بنابراین عده زیادی روی فرش وسط حیاط نشسته بودند. آن شب بعد از نماز هم دعای کمیل خوانده شد. با توجه به اینکه سال قبل هم در این مسجد بمبگذاری شده بود قدری تدابیر امنیتی بیشتر شده بود به شکلی که دو در ورودی و بازرسی برای خانمها و آقایان در نظر گرفته شده بود.
با این حال در آن شب یکی از دو نفر عوامل ریگی که جلیقه انفجاری به تنش کرده بود توانسته بود با یک پوشش زنانه از ورودی قسمت خانمها وارد مسجد شود که خواهر بسیجی هم به او مشکوک میشود. خواهر بسیجی بعداً گفت زمانی که این ملعون وارد مسجد میشد به چشمهای او شک کرده بود و متوجه شده بود که این آدم نمیتواند زن باشد به همین دلیل سریع به بازرسی برادران رفته و به آقای گَلدَوی از بسیج آقایان میگوید که برای کمک بیاید تا آن آدم مشکوک را دستگیر کند.
شهید گلدوی هم با سرعت میآید تا این فرد را دستگیر کند. این فرد تروریست تا میبیند که لو رفته سریع میآید تا وارد صحن اصلی مسجد شود و علیرضا هم که در حیاط و صف آخر نشسته بود و شاهد این ماجراها بوده سریع از جای خودش بلند میشود و میرود از پشت سر این خبیث را میگیرد تا نتواند وارد شبستان اصلی مسجد شود هرچند که نه علیرضا و نه هیچ کس دیگری هم نمیدانست که این آدم میخواهد چه کار پلیدی انجام دهد.
زمانی که آقای گلدوی به اینها میرسد ساعت نه وبیست دقیقه بوده که این عامل تروریستی که خودش را اسیر شده میبیند ضامن انفجاری ر ا میکشد و به این شکل بمب متصل به خودش را منفجر میکند. خود این تروریست که درجا به درک واصل میشود ولی پنج نفر دیگر هم که علیرضا و آقای گلدوی هم که در بین آنها بودند در همان لحظه به شهادت میرسند.
مثل اینکه انفجار دومی هم در کار بوده...
وقتی این اتفاق میافتد سریعاً در مسجد را میبندند تا کسی نتواند از مسجد خارج یا وارد شود. به علت انفجار اول در مسجد مردمی که بیرون مسجد بودند پشت در مسجد تجمع میکنند تا به عزیزانشان که داخل مسجد بودند کمک کنند که ناگهان نفر دوم تروریست که خودش را بین این جمعیت جا داده بود جلیقه انفجاری متصل به خودش را منفجر میکند و 22 نفر دیگر را هم بیرون مسجد درجا به شهادت میرساند که در نهایت در این شب 27 نفر آدم بیگناه، کشته و شهید میشوند.
بعد از انفجارها شما از کجا فهمیدید که مسبب این اعمال گروهک ریگی بوده است؟
اگر اطلاع داشته باشید و قبل از این اتفاق را مرور کنید، یک ماه قبل از این انفجارها ریگی اعدام شده بود و اصلاً گروهک ریگی به دلیل تلافی اعدام رئیسشان، این انفجارها را انجام دادند و خودشان صریحتاً توسط سایتها اعلام کردند که این کار ما بوده و حتی عکس آن دو خبیث در روز قبل از انفجارها را منتشر کردند. بنده حتی متنی را دارم که این اشرار در آن اعلام کرده بودند که ما برای انتقام این کار را کردیم.
از آن اتفاق چند سال میگذرد و ما میخواهیم از شما درباره این مدت بپرسیم. بفرمایید علیرضا پس از شهادت کجا دفن شد و اکنون شما و پدر ایشان و بقیه اعضای خانواده در نبود و دوری ایشان در چه شرایطی به سر میبرید.
بنیاد شهید بعد از چند روز علیرضا را جزو شهدا اعلام کرد و ما او را در گلزار شهدای اصفهان و نزدیک شهید خرازی و در قطعه شهدا به خاک سپردیم. حتی بنیاد به دلیل احترام به علیرضا گفت که روی سنگ قبرش کلمه دکتر هم بنویسند. ولی نباید فقط به همین بسنده کنیم و باید بیشتر از اینها هوای خانواده شهدا را داشته باشند.
حدود یک سال و سه ماه گذشته هم پدر علیرضا به رحمت خدا رفتند و جای خالی ایشان را ما به شدت احساس میکنیم. پدر علیرضا نماینده یک بیمه بود و کار ایشان به این شکل بود که اگر بیمهای صادر میکرد یک درصدی از درآمد آن عاید ایشان و خانواده ما میشد. اما از وقتی ایشان فوت نمودند نمایندگی بیمه ایشان تعطیل شد چون نمایندگی بیمه غیر قابل انتقال است.
حالا به نظر شما وقتی که پدر سه فرزند من با 15 سال سابقه فعالیت در بیمه فوت کرده است و من از آن موقع به بعد باید به تنهایی زندگی این سه فرزندم را بچرخانم نمیبایست که مسئولان بنیاد یا همان رؤسای بیمه به کمک ما میآمدند و نمایندگی آن بیمه را به خانواده آن مرحوم منتقل میکردند؟
به جای اینکه بگویند باید دختر شما در آزمون شرکت کند تا ما به شما پروانه نمایندگی بیمه بدهیم! قدری شرایط ما را درک کنند تا منی که در گذشته خانهدار بودم و پسرم قاعدتاً بعد از چند سال میتوانست دکتر شود و برای خودش آزمایشگاه بزند مجبور نشوم برای درآمدزایی روی ماشین و در آژانس کار کنم و به قول معروف راننده آژانس شوم.
میخواهم بگویم که زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا تنها گرفتن کنگره شهدا و یادبود آنها نیست. بلکه در عمل هم باید از این شهدا و خانوادههایشان حمایت کنند. این توقع زیادی هم نیست. به هر حال اگر علیرضا در آن شب آن شجاعت را به خرج نمیداد و آن تروریست میتوانست خودش را به صحن اصلی مسجد برساند خدا میداند که چه فاجعهای رخ میداد و تعداد شهدا چندین برابر بیشتر میشد و صدمات جبران ناپذیر بیشتری وارد میشد.
بدون تعارف میگویم که برای علیرضا و پدرش یک مبلغ ناچیز ماهیانه به ما میدهند که خودتان میدانید در شرایط امروز جامعه ما با سه فرزند که به سن مدرسه و دانشگاه رسیدهاند با آن هیچ کاری نمیتوان انجام داد. در حال حاضر هم بنده راننده مدرسه و آژانس هستم.