سرویس معرفی: مژگان عباسلو هم شاعر است و هم پزشک، و جالب اینکه عاطفه و احساس در شعرش قوه عجیبی دارد. معتقد است جنسیت و حس عاطفی زن در شعر، امتیاز مهمی است و نمیتوان و نباید آن را حذف کرد. عباسلو با همسرش به آمریکا هم سفر کرده بود تا مدتی را در ینگه دنیا زندگی کنند ولی حالا که به ایران برگشته، میگوید: «همیشه فکر میکردیم برویم آنجا ادامه تحصیل بدهیم ولی آن آمریکایی که مردم در ذهنشان میسازند با آن چیزی که میروید و میبینید خیلی فرق دارد.» دکتر مژگان عباسلو چندی پیش گفتگویی با روزنامه فرهیختگان داشته که بخاطر بیان برخی از واقعیت های شعر زنان و نیز دلایل بازگشت از آمریکا به ایران، بسیار مورد توجه اهالی شعر و ادب و نیز جوانان قرار گرفته است. در ادامه بخش های مهم این گفتگو را با هم خواهیم خواند.
دکتر مژگان عباسلو، شما هم پزشک هستید و هم شاعر. بهنظر این دو کمی در تضاد باهم هستند، پزشکی گویا بهخاطر سر و کار داشتن با بیمار و جراحی و خون و... کمی خشن است، اما شاعری نیاز به روحیه لطیف و احساس و عاطفه زیادی دارد. شما این دو مقوله را چگونه با هم جمع بستهاید؟
خیلیها میگویند پزشکی رشته خشنی است. شما چطور در این رشته خشن فعالیت میکنید و شعر هم میگویید. من دو دلیل دارم؛ یکی اینکه اتفاقا به این دلیل که پزشکی رشتهای است که اصلا جایی برای پرداختن به روح باقی نمیگذارد، آدم انگار دوست دارد یک طوری نگذارد که به روحش بد بگذرد و دوست دارد در روحش لطافتی ایجاد کند. یک دلیل دیگر هم این است که اتفاقا با اینکه رشته پزشکی رشتهای است که خیلیها مختص به جسم میدانند و اینطور هم هست تا حد زیادی، اما پزشکان آدمهای بسیار لطیفی هستند. اتفاقا به جنبههای معنوی آدم بیشتر اهمیت میدهند. من از زمانی که وارد رشته پزشکی شدم میتوان گفت که شاید انتقام این سختی و خشکی رشته پزشکی را با پناه آوردن به کلمات و جاری کردن آن لطافت زنانه در کلمات میگیرم.
در صد سال اخیر بیشتر این ورود جدی زنان به عرصه شعر را شاهد بودهایم؛ از پروین و سیمین بهبهانی گرفته تا دیگران. جایگاه شعر زنان در تاریخ ادبیات را چطور ارزیابی میکنید؟
استاد من، سیدضیاء شفیعی، همیشه میگفت متاسفانه یا خوشبختانه شعر در مشرق زمین مردانه است و سال 83 یا 84 ایشان برای اولین یا دومین بار کنگره شعر زنان کل کشور را با یکسری از خانمهای شاعر پیشکسوت به راه انداخت و معتقد بود که به خانمها آنطور که باید و شاید بها داده نشده است. البته حرکتهای خودجوشی انجام شده، شاعرهای زن خوبی ما داشتیم، ولی اینکه ما تربیت شاعران زن را به شکل یک جریان سازنده داشته باشیم، به این معنا نداشتهایم و خب شاعران خیلی خوبی مثل فروغ داشتیم. حالا من دیگر قبل ازانقلاب و بعد از آن را با این عرایضم مخلوط میکنم. فروغ خیلی وارد ورطه شعرگویی زنانه شد؛ اشارات اروتیک زیادی داشت. برخیها به همین دلیل فروغ را متمایز و طغیانگر میدانستند. منتها از «تولدی دیگر» رویکرد جدیدی شروع کرد و معناگرایانهتر شعر گفت و از تولدی دیگر، یک فروغ دیگر متولد شد و آن فروغی است که ما نگاهش میکنیم نه آن فروغی که شعرهای زنانه و برخی چهار پارههای آنچنانی داشت. احساس میکنم ما شاعر خوب داشتهایم ولی حرکت خودجوش بوده است. بعد از انقلاب هم به مراتب شاعران زن معروف بیشتری داشتهایم. الان هم شاعران جوان و خیلی خوبی داریم و به نظر میرسد که خانمها بیشتر دارند وارد عرصه شعر میشوند.
به نظر شما شاعران زن امروز میتوانند جایگاهی شایسته و مناسب مانند جایگاه پروین اعتصامی در تاریخ ادبیات ایران پیدا کنند؟
دقیقا میخواستم بگویم منظورتان کسی مثل پروین است؟ رسیدن به این جایگاه در واقع منوط به داشتن دو چیز است: نخست استعداد ذاتی و قریحه شاعرانه و دوم اقبال مخاطب و اینکه به این قریحه بها داده شود و رشد پیدا کند و بسترش فراهم شود. قطعا کسی که استعدادش را نداشته باشد هر چقدر هم قافیهسازی کند به آن جایگاه نخواهد رسید؛ البته باید جایگاه فرهنگی هم فراهم باشد. زمانی که فروغ تبدیل به فروغ شد ما شاعرهای خوب مرد هم زیاد داشتیم. میدانیم که حتی سهراب از فروغ تاثیر میگرفت و با او در ارتباط بود. چون آنزمان دوره اوج و شکوفایی شاعران بسیار خوب و نویسندگان خوبی بوده است که همه آنها جایی جمع میشدند. یک زمانی بعد از انقلاب هم ما چیزی شبیه آن داشتیم؛ حلقه سلمان هراتی و سیدحسن حسینی و قیصر امینپور و... که شاعران بسیار خوبی از آن مولد شدند. اینکه ما چنین شاعرههایی داشته باشیم منوط به این است که شعرای جوان ما چقدر خودشان و جریان شعر را جدی بگیرند. فکر میکنم این پتانسیل را داریم و میان شاعران خانم، شاعرانی داریم که پتانسیل ماندگاری بسیار دارند. اما باید جدی شعر بگویند. یک عده میگویند جدی شعر گفتن یعنی قربانی کردن زندگی خانوادگی و خصوصی و زندگی زنانه. بهویژه اینکه خیلی از خانمها شاغل هم هستند. کمااینکه فروغ یا پروین زندگی نرمالی نداشتند. بنابراین ممکن است چنین مشکلاتی هم باشد اما باید دید که آیا شاعرهای پیدا میشود که یا به قیمت قربانی کردن اینها ماندگار شود یا اینکه آنقدر توانا باشد که بتواند اولین شاعره زنی باشد که بتواند تعادلی بین زندگی احساسی، شعر و زندگی خانوادگیاش برقرار کند و به این قلهها برسد. من پتانسیلهایی را میبینم و میتوانم اسم ببرم. اما اینکه کدامشان ماندگار شوند دیگر دست خودشان و فرهنگ جامعه است.
بعضی از شاعران خصوصا خانمها، وقتی وارد زندگی مشترک میشوند دست از شعر گفتن برمیدارند؛ بهنظر شما چرا؟
برای خود من هم سوال است. یادم هست در کنگره شعر رضوی که سال قبل از آن زلزله آمده بود، حامد عسگری که عزیزانش را در زلزله از دست داده بود یک مثنوی خواند و همه گریه کردند. آنجا من یک شعر خواندم که مورد استقبال واقع شد. همان موقع بسیاری از شاعرها به من گفتند تو که الان چهار موتوره داری شعر میگویی، بگذار وارد زندگی مشترک شوی و بچه وارد زندگیات شود آنوقت در کل اینها قطع میشود. بعد خانمهای متعددی را برای من مثال زدند. گفتم فکر نمیکنم برای من اینطور شود و خدارا شکر نشد. یک دلیل اصلی آن هم همراهی همسرم بود. اولین مخاطب و خواننده شعرهای من، همسرم است. من، منتقدان زیادی دارم که میآیند و حرفها و نظرات عجیبی میزنند. در صورتی که اینطور نیست و من دارم به شکل حرفهای کار شعر میکنم. درست است که بیان احساس میکنم اما لزوما این بیان احساس از واقعیت زندگیام سرچشمه نمیگیرد. تخیل و قوه سیال من است که آن را میسازد. ممکن است من با دیدن یک زوج، یا دیدن افتادن یک برگ، شعری بگویم و ممکن است واقعیات را آنطور که شما میبینید، نبینم و طور دیگری جلوه بدهم، وگرنه ما این همه صنایع ادبی نداشتیم. شعرهای حافظ و سعدی که میبینید؛ مثلا «مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل»؛ آن همه تلمیح و استعاره و کنایه، آیا به این معنی است که آنها ته عرق و شراب و این چیزها بودهاند؟! درست است که به قول فاضلنظری، فاصلهای میان عشق زمینی و آسمانی نیست: درختها به من آموختند فاصلهای/ میان عشق زمینی و آسمانی نیست. اما اینجا درنهایت، حرف چیز دیگری است. من الان بهطور حرفهای شعر میگویم. با داشتن همسر و دو بچه، کار پزشکی میکنم و درس هم میخوانم که تا چند ماه دیگر وارد شغل اصلی خودم شوم. چند بیت که میگویم، از همسرم نظر میگیرم که آیا این اصلا ارزش شعر شدن دارد؟ بعضی وقتها میگوید نه که به من برمیخورد و حتی گاهی گریه میکنم ولی دوباره سعی میکنم و باز برایش میخوانم. یا اینکه بالاخره میگوید اینجا ایراد دارد و سریع در وبسایت یا کانالت منتشر نکن. به این شکل بالاخره با هم تعامل داریم.
ایشان مرا تشویق و ترغیب میکند و در چاپ کتابهایم با من همراه بوده است. بسیاری از خانمهای ما، همسرانشان این همراهی را ندارند. یک علتش این است که به شعر به این شکل نگاه میکنند که از آن کسب درآمد کنند. اگر شاعر هستند شاعر تمام وقت باشند که خب چنین چیزی جواب نمیدهد؛ یک دلیل سرخوردگیشان هم این است. یک دلیل دیگر هم این است که توقع دارند با چاپ یکی دو کتاب به آن معروفیتی که دوست دارند برسند ولی این اتفاق رخ نمیدهد. خانمها لطیفترند و از شکست زودتر ناامید میشوند. توقعاتشان شاید با آقایان فرق دارد. یکسری اجحافها هم در زمینه شعر به خانمها میشود؛ تعارف نداریم. خیلی جاها، آقایان به خانمها برتری داده میشوند که اینها نیز باعث سرخوردگی میشود.
برگ برندهای که خانمها نسبت به آقایان دارند این است که عاطفه در خانمها خیلی بیشتر است. اما وقتی شعر میگویند بعضا به آنها گفته میشود اشعارتان زنانه است و این عاطفه زیاد زنان که میتوانست نقطه قوت اشعارشان باشد بهعنوان نکته منفی به آن نگاه میشود. چرا؟
اتفاقا میخواهم بگویم خانمها به این موضوع، بهعنوان یک نقطه ضعف نگاه نکنند. من وقتی شروع به شعر گفتن و تقلید کردم، تا وقتی به یک زبان عاشقانهای رسیدم، چون کارم عاشقانه گفتن است، شعر آیینی هم تک و توک دارم ولی کار من شعر آیینی یا اجتماعی نیست؛ من عاشقانهسرا هستم. همه این بازیهای فرمی و زبانی را از سر گذراندهام و طعنهها شنیدهام، خانمی که بخواهد عاقلانه بگوید دستش بسته است. آقایان از قدیم از خط و خال و زلف و اینها گفتهاند الان هم میگویند؛ اشارات اروتیک هم ممکن است داشته باشند، اما کار آنها از نظر مخاطب اشکالی ندارد. میگویم متاسفانه دید مردانه است. خانم که میخواهد شعر بگوید مثل شمشیر دو لبه است؛ بخواهد برود به سمت عاشقانه واضح گفتن و زنانگی عریان نه مخاطب میپسندد نه مورد اقبال منتقدان واقع میشود، بخواهد حفظ عفت بکند که سخت میتواند حرف بزند یا اصلا نمیتواند حرف بزند؛ شعرش مانند شعر مردان میشود؛ یعنی خالی از عاطفه زنانه. این عاطفه را چگونه باید در شعر تزریق کرد؟ این همیشه سوال من بوده است. من در دو کتاب اولم در واقع داشتم با زبان، کلنجار میرفتم. شعرهایی را هم سرچ کردم: «بگذار حالت را بپرسم گرچه دیر است/ عالیجناب شعرهایم! روبراهی؟ ».
بیت متعلق به 15 سال پیش است. بعد این شعر را میخوانم میبینم آخر این چیست که من گفتهام؟ سردرگم بین بازیهای فرمی. بعدا یاد گرفتم طوری شعر بگویم که بدون اینکه امضای من پای شعر باشد مخاطب متوجه شود این شعر را یک زن گفته است. به این موضوع بهعنوان یک نقطه قوت نگاه کردم. ما خانمهای شاعر باید اول دید خودمان را درست کنیم و بفهمیم این عاطفه نقطه قوت و سلاح ماست. من به این مساله باید مفتخر باشم و طوری شعر بگویم که یک خواننده بفهمد شاعر این شعر، زن است. شاید یک دلیل اینکه خانمها مورد مذمت قرار میگیرند به واسطه این است که بدون زرورق و لفافه، از احساسشان استفاده میکنند؛ یعنی ما باید یاد بگیریم عاشقانه عفیف بگوییم: «تا غمت خار گلو هست گلوبند چرا/ کشتههایت چه نیازی به تجمل دارند». مخاطب میفهمد من زن هستم که دارم این شعر را میگویم. من اشاراتی به گیسو و این چیزها هم داشتهام: «من سرم روی دوش تو باشد قشنگ است/ صخره وقتی از آن آبشاری بریزد». خیلی هم به این بیت مفتخرم. اشکالی هم به نظرم ندارد. از این بیت دفاع تمام قد میکنم. من به همه شاعران خانم که میگویند میخواهیم شعر خوب بسراییم، میگویم بیشتر از آنکه بخواهی بگویی، بخوان و اتفاقا از شعرای مرد هم بخوان، همه این گنجینه را جمع کن بعد که شعر میگویی، بیتهایی که فکر میکنی فقط به خاطر قافیهسازی میگویی را پاره کن و دوباره و دوباره بگو؛ آخر به زبانی که میخواهی میرسی و از شعرت دفاع هم خواهی کرد. ما باید اول دیدمان را عوض کنیم و بعد دید شعرای دیگر و منتقدان را هم نسبت به شعر عاطفی و زنانه گفتن تغییر دهیم.
وارد بحث آخرین کتابتان شویم، چرا کتاب «همقفسان» را برای چاپ به «شهرستان ادب» دادید؟
راستش را بگویم اول به خاطر اینکه طرح جلدهای خیلی قشنگی دارند. من در اینترنت تعدادی از طرح جلدها را دیده بودم. دوم اینکه من با عمویم مشورت کردم. او گفت که «شهرستان ادب» انتشارات خوبی است و آقای مودب را هم میشناسد. من ایران نبودم و تنها راه ارتباطیام آن موقع فقط فیسبوک بود، الان کانال زدهام. به آقای مودب پیغام دادم که من یک مجموعه دارم؛ شما لطف میکنید آن را نگاه کنید؟ ایشان بلافاصله با برخوردی خیلی خوش جواب داد و واقعا هم استثنایی قائل نشد. این را فرستاد برای شورای بازنگریشان، آنجا هم ایراداتی گرفتند، 10 غزل من حذف شد، چند غزل را گفتند اینجا و آنجایش ایراد دارد. حتی یکی از شعرهایی که خودم و مخاطبم خیلی دوست داریم: «من بیتو نیستم، آه تو بیمن چه میکنی/ای ماه، بیستاره روشن چه میکنی»؛ گفتند این ایراد وزنی دارد؛ آن موقع «آه» را نداشت. کارها انجام شد و خبر تایید را دادند. من دردسری نکشیدم، برخوردها خیلی خوب بود، خیلی راضی بودم.
خب از آمریکا بگویید. شما گویا رفته بودیدکه برای همیشه آنجا بمانید، دلیل خاصی داشت که از ایران رفتید؟
همسرم متولد آنجاست. ما همیشه فکر میکردیم برویم آنجا ادامه تحصیل بدهیم ولی آن آمریکایی که مردم در ذهنشان میسازند با آن چیزی که هست خیلی فرق دارد. ما رفتیم آنجا به این قصد که بمانیم. آنجا قانونمدارتر است، یک سری امنیتهای اجتماعی و درآمد وجود دارد، ولی آنها هم حدی دارد و بالاخره به آنها هم خلل وارد میشود.
اما خیلیاز افرادی که رفتند و برگشتند طوری از آنجا تعریف میکنند که انگار بهشت است. چطور است که شما نظرتان اینقدر با بقیه متفاوت است؟
نه. همهجا این حرف را گفتهام، شما هم آن را چاپ کنید. من تبعه آمریکا هستم یعنی دو ملیتی هستم. بچهام و همسرم دو ملیتی هستند. آنجا زندگی فوقالعاده مرفهی داشتیم. من در بهترین بیمارستان دنیا کار میکردم؛ پزشک پژوهشگر بودم؛ چهار مقاله با هاروارد کار کردهام. چند پزشک ایرانی هستند که با دانشگاه هاروارد و بهترین بیمارستان دنیا یعنی MGH در پزشکی مقاله دارند. من در آنجا اختراع ثبت کردهام که تندیسش را برایم فرستادند.
همسرم هم در یکی از دانشگاههای خیلی خوب درس اطلاعرسانی پزشکی میخواند؛ یعنی بیمارستانها را از کاغذ بازی بینیاز و شبکه پیوسته پزشکی ایجاد میکند. تله داک یا دکتر تلفنی هم نامیده میشود؛ چون ایشان در حد مهندسی و حتی بالاتر در مباحث کامپیوتر است. یکی از معدود کسانی است در ایران که هم پزشک است و هم این رشته را بلد است. درآمد فوقالعاده بالایی داشت. دخترم هم بهترین کلاسها را میرفت. ما الان ماشین نداریم؛ نه اینکه وسعش را نداشته باشیم، ولی با این وضع دود و ترافیک با مترو و اسنپ رفت و آمد میکنم. همه چیز را گذاشتم و آمدم فقط برای اینکه بچههایم ایرانی بار بیایند. همسرم میگفت ما با پول ایران درس خواندهایم؛ من اگر رفتهام دانشگاه شهید بهشتی، با پول بیتالمال بوده است دیگر؛ شوخی که نداریم. حالا من هفت، هشت میلیونی دادم وقتی از ایران خارج شدم ولی واقعا آیا این مبلغ، کفاف آن هزینههایی را که دولت برای من کرده، میکند؟ من چند تا مریض در ایران دیدهام؟
اتفاقا بهترین زندگی را اینجا خواهم ساخت؛ برای اینکه پزشک هستم. در کنارش بهترین خدمات را هم به مردمم میدهم و در عین حال کارهای خیریه بیشتری میکنم. نمیگویم آمدهام به اینجا تا بروم در بیغوله زندگی کنم؛ نه درآمد حلال خواهم داشت. حالا نه آنقدر که در آمریکا داشتم ولی در حدی که هم خودم راضی باشم و هم به مردمم خدمت کنم. در کنارش کار خیر انجام دهم و هم اینکه به این حس برسم که من دارم به همنوعم خدمت میکنم و اگر یک نفر آمد که پول ویزیت نداشته باشد هیچ اشکالی نداشته باشد. شما این رضایت درونی و معنوی را در آمریکا ندارید. در آمریکا پنج روز در هفته از 7 صبح تا پنج بعد از ظهر کار میکنی. اگر پزشک باشید که کشیک دارید، درآمد فوقالعاده بالایی دارید، همه جوره امکانات دارید، آخر هفته به قول خودشان میروند پی عشق و حال و این چیزها.
زندگی همهاش میشود خرید، همه چیز چینی و هندی و ویتنامی ارزان؛ دچار یک سیکل معیوب میشوید؛ خرید، جشن سال نو، بعد ولنتاین، بعد عید پاک و بعد Thanks giving ، که کدو میآورند، جغد و از این سمبلها. آنجا در یک دور میافتید که فقط خرج میکنید و خوش میگذرانید و بچهها یعنی نسل دوم ساکن آمریکا دیگر هویت و فرهنگی شبیه پدر و مادر ندارند.
پس یعنی آن اتوپیایی که خیلیها فکر میکنند، نیست؟
آخر به این بستگی دارد که شما زندگی را چطور ببینید و جهانبینیتان چه باشد. اینکه ریشه شما کجاست و به کجا میخواهید بروید. خیلیها زندگی را دنیوی میبینند. بالاخره افراد متفاوت هستند. میگویند ما یک عمر زحمت کشیده و کار کردهایم، آنطور که دلمان میخواهد زندگی نمیکنیم، میخواهیم برویم جایی که خوش باشیم و همین هم هست، بعدش هم خاک میشویم. بله؛ آنجا جوابگوی جهانبینی این چنینی است و چه بسا خیلی هم آدم راحتتر زندگی میکند، به شرط اینکه چشمش را روی خیلی چیزها ببندد؛ از جمله ازدواج همجنسبازها یا مالیاتی که میدهی و بیشتر آن برای اسرائیل میرود. در آمریکا و با ایرانیها همیشه بحثمان این بود که ما با علم به اینکه این مالیاتی که میدهیم به جیب اسرائیل میرود اینجا هستیم و گیرم که بگوییم ما کارهای اینها را قبول نداریم. مالیات ما دارد خرج بمبی میشود که روی سر مسلمانان دیگر میریزند؛ این دغدغه بزرگ بود.
البته من حتی تا زمانیکه دخترم «راحیل» 9 ساله شد میگفتم برنمیگردم. با اینکه عذاب وجدان داشتم. بعد دوستان دخترم که بزرگ شدند دیگر خودتان میدانید فرهنگ آنجا متفاوت است؛ آرایشها، لباسها، روابط آزاد دختر و پسر. ما روبهروی خانهمان استخری داشتیم که روباز بود. هر چند خانه یک استخر فضای باز داشتند که پسر و دختر میرفتند آنجا شنا میکردند، به سر و کله هم میزدند، بعد من دخترم را چطور باید میفرستادم؟ با لباس غواصی و کلاه. میگفت مسخرهام میکنند. میگفت چرا من نمیتوانم مثل بقیه باشم؛ گریه میکرد. میگفت آنها موهایشان را پریشان میکنند و قلب من به درد میآید. بعد آنجا اینطور به تو نگاه میکنند که تو چه احمقی هستی، تو را باید انداخت زندان که بچهات را اینطور زجر ندهی؛ یعنی دینشان این است.
بین همکاران و دوستان در بیمارستان، دوستی داشتم که ۱۲ سال است که با دوست پسرش زندگی میکند؛ نه ازدواج میکند و نه بچه دارد. هر کسی هم خرج خودش را میدهد. یکی دیگر از همکارانم یک روز ناراحت بود؛ چون پنجمین دوست پسرش بعد از چهار سال همخانگی رفته بود و از هم جدا شده بودند. به قول همسرم؛ چهار سال دیگر دختر من هم به همین سرنوشت دچار میشود؛ اینکه نشد. من اینها را که میدیدم میفهمیدم باید دل کند و آمد. با اینکه سخت بود. خیلی از نظر مالی متضرر شدیم اما همه این ضررها را فدای یک تار موی دخترم میکنم تا ایرانی بار بیاید.