سرویس معرفی: سال ۱۳۳۷ در خانوادهای مذهبی در شهر اصفهان، کودکی زاده شد که او را محمود نام نهادند. محمود از بدو کودکی طعم محرومیت و فقر را در محیط خانواده چشید. پدرش کشاورزی بود که با دسترنج خویش، چرخ زندگی را میچرخاند. او در دامان پدری زحمتکش و پارسا و مادری درد کشیده و پاکدامن، با احساسات ناب مذهبی رشد و تربیت یافت.
محمود شهبازی با ایمانی راسخ و باوری استوار، پای در میدان مبارزه علیه رژیم میگذارد و تا پایان، این مبارزه را ادامه میدهد. فعالیتهای گسترده سیاسی و اجتماعی، هرگز مانع از تقویت بنیان اعتقادی اخلاقی او نمیشود بلکه همسو با انجام امور مختلف، مطالعه و آگاهی مذهبی خود را عمق میبخشد. از این رو از سر ایمان و اعتقاد، به مبارزه و روشنگری میپردازد.
او در راهاندازی نخستین راهپیمایی وسیع مردمی در اصفهان، نقش فعال و هدایتگری ایفا میکند. همچنین در منزل آیت الله خادمی از سازماندهندگان این امر مهم به شمار میرود.
در روزهای پیروزی انقلاب اسلامی در تهران حضوری چشمگیر مییابد و دوشادوش مردم انقلابی در تسخیر پادگانها شرکت میجوید.
در سال ۱۳۵۹ برای ساماندهی و سازماندهی سپاه پاسداران شهر همدان به این شهر میرود و با عزمی استوار و فعالیتی گسترده، این امر مهم را تحقق میبخشد و پس از چندی نیز به فرماندهی سپاه پاسداران همدان منصوب میشود. او به عنوان فرماندهی دلسوز و فداکار و در عین حال قاطع و منضبط، به رتق و فتق و ساماندهی سپاه همدان میپردازد و در جذب نیروهای متعهد و انقلابی به سپاه، دقت عمل به خرج میدهد و با سپردن مسئوولیت به نیروهای شایسته، کیفیت آن را بالا میبرد.
پیش از آغاز عملیات فتح المبین، به مسئوولیت معاونت تیپ ۲۷ محمد رسول الله(ص) برگزیده شده و به هدایت نیروهای تحت امر تیپ می پردازد و در تحقق اهداف عملیات و منهدم کردن نیروهای دشمن، نقش و سهم بسزایی ایفا می کند. محمود پس از فراغ از عملیات فتح المبین تیپ ۲۷ را برای عملیاتی وسیع و بزرگتر تجهیز و آماده می کند. او برای اجرای عملیات بیت المقدس، نیروهای زبده تیپ را راهی محور اهواز خرمشهر کرده و با شروع رمز عملیات، به خطوط دشمن یورش میبرد.
شهبازی در این حمله نیز همچون فتح المبین، پر شور و با رشادت، در فرماندهی رزمندگان، حماسهای ماندگار خلق می کند و آنان را تا دروازه شهادت به آسمان عشق و سرزمین معشوق بدرقه میکند. پیش از عملیات از حالت و سکناتش معلوم بود که او دیگر برای رسیدن به حضرت دوست برات عشق را دریافت کرده است و مشخص بود که چهره اش آسمانی است. شهید شهبازی روز دوم خرداد ماه ۱۳۶۱، در آستانه فتح خرمشهر در عملیات بیت المقدس، بر اثر اصابت ترکش خمپاره، به فوز عظمای شهادت نایل آمد.
به مناسبت سالروز درگذشت این شهید والا مقام، مهمان سخنان محمدجواد زمردیان شدیم و خاطراتی از شهید شهبازی را نقل کردند که د رادامه ملاحظه خواهید کرد:
شهید محمود شهبازی علیرغم جایگاهی که داشت اما بسیار گمنام است، شهیدی که منشا خیلی از اتفاقات بود. شهیدی که بعد از شهادتش مسیر راهبردی و مدیریتی خیلی از فرماندهان را رقم زده است. شهیدی که اگر چند ماهی، نمیگویم چند سالی، چند ماهی از عمر بابرکتش را ما میتوانستیم بیشتر در محضرشان باشیم و درک کنیم، خیلی از آن ویژگیهای این شهید رخ نشان میداد.
مثالش این است که آقای محسن رضایی به عنوان فرمانده وقت سپاه پاسداران میگوید که میخواستم تیپ حضرت رسول یا همان لشکر محمد رسول الله(ص) را راهاندازی کنم. داشتم فکر میکردم که از چه کسانی استفاده کنیم، به این فکر میکردم که چه کسانی را بچینم. یک دفعه احمد متوسلیان، محمود شهبازی و آقای همت وارد شدند. با خود گفتم که چه کسانی از اینها بهتر! ولی مردد بودم نمیدانستم بین اینها کدامشان را به عنوان فرمانده انتخاب کنم. لذا این پیشنهاد را به هر سه دادم. قرار شد هر سه اینها با هم فکر کنند و به من جواب دهند. پاسخشان خیلی طول نکشید. دوباره وارد دفترم شدند، گفتند که ما به جمعبندی رسیدیم. یادم نیست که کدامشان این جمله را گفته است. متوسلیان فرمانده، شهبازی جانشین، همت رئیس ستاد.»
نکات حائز اهمیتی در در این موضوع نهفته است یک تیپ تشکیل میشود با وجود این آدمها، بعد شما در ایستاده در غبار یک تکهای از آخرش میبینید که میگوید مثلا متوسلیان این تیم را چطور چید و چطوری جمع کرد، اما این سه برای چیز دیگری پیش آقا محسن آمده بودند، ولی چون ما فقر منابع داریم، این اطلاعات به دست کارگردان نرسیده است و لذا مسیر یک مقداری در ایستاده در غبار تغییر کرده است، که چه شد اینها این طرف آمدند. پس ببینید این شخصیت که هیچ کس اصلا نمیداند کیست، یک دفعه قائم مقام یک لشکری میشود.
بعد اینها چکار میکنند؟! این خیلی مهم است. یعنی اولین عملیات و اولین توفیق این انسجام چیست. بعد ترکیب این نیروها در آن عملیات چه کسانی هستند. ببینید همه اینها نکته است که الان نمیشود در این مجال به همه زوایا و ابعاد این اشاره کرد.
مرحوم پدر ایشان فکر میکنم تعریف میکنند برای سردار گلعلی بابایی که ما دلمان برای محمود شهبازی تنگ شده بود. یک بار که به مرخصی آمد به او گفتم بابا شما بچه اصفهان هستید و چرا همدان خدمت میکنید؟! گفته بود که پدرجان پاسداری از انقلاب همدان و اصفهان و غیره ندارد. گفته بود چکار میکنید؟ گفته بود که مشغول هستم دارم از انقلاب پاسداری میکنم. بعد از مدتی پدر دلش برای پسر تنگ میشود. میگوید بروم یک سری به پسرم بزنم. میآید و میپرسد که با آقای شهبازی کار دارم؟ میگویند که آنجا است. میرود و میبیند که آقای شهبازی نشسته است و با گلها سرگرم است و گل آب میدهد.
در سپاه استان ما آن زمان یک گلخانه بزرگی وسط این ساختمان ستاد فرماندهیش بود. ایشان در آن ساعتی که پدر میآیند با گلها مشغول بودند. پدر که میآیند و این صحنه را میبینند، میگویند که محمود چه میکنی؟ این همه راه کوبیدید و اینجا آمدید که باغبان شوید؟ میگوید که پدر جان چه اشکالی دارد، مگر باغبان شدن هم عیب است. خب بالاخره این هم کار است و من هم دارم این کارها را میکنم. پدر میگوید بعد از شهادت محمود دیدم اتوبوس، اتوبوس است که پاسدار پیاده میشود و برای شهادت پسر به خانه میآیند. اینها چه کسانی هستند؟ ایشان که بود؟ برای یک باغبان این همه آدم میآید؟ میگویند که بابا ایشان فرمانده سپاه همدان بود. باغبان کیست؟! حالا آن زمان شهید محمود شهبازی به چه دلیلی در آن گلخانه بودند، نمیدانیم. نکته اینجا است که به پدر نمیگوید که من فرمانده سپاه هستم و الان اینجا آمدم که به گلها آب دهم. اما این روزها هر مسئولی جایی که میخواهد برود باید همه عال و آدم را خبر کند و با کلی تشریفات میرود.
اگر ما میخواهیم ببینیم محمود شهبازی چطوری به عنوان یک مفسر قرآن، نهجالبلاغه و تحلیلگر سیاسی، بلند میشود و از اصفهان خارج میشود و به همدان میآید و بعد به غرب کشور میرود و بعد هم به لشکر 27 میرود تا سرانجام به شهادت می رسد، کیست؟!. باید کتاب کتاب «راز نگین سرخ» که به قلم زیبای آقای حمید حسام نوشته شده را بخوانیم.
شهید حسین همدانی یک جورایی برادر صیغهای محمود شهبازی بودند. آن وقت شما تازه آنجا متوجه میشوید که شهید محمود شهبازی کیست. این شهید آنقدر به سیره گمنامی علاقه دارد که حتی بعد از شهادتشان شهید حسین همدانی فرمانده لشکر 27 حضرت رسول میشوند. فکر میکنم سال 74 و تصمیم میگیرد که چون این آدم گمنامی است و در این لشکر نمیشناسندش با خود می گوید یادوارهای بگیرم که یاد این شهدا را زنده کنم و این شهدا را معرفی کنم و بدانند که این لشکر 27 یک ترکیب فرماندهان این چنینی هم داشت.
به جز بچههای تهران دیگرانی هم در پیدایش این لشکر و در فتوحات این لشکر سهم داشتند که گمنام هستند مثل شهید صفری که فرمانده گردان بودند و قصاب بودند. شهید همدانی اول به نیت محمود شهبازی تصمیم به برگزاری یادواره میکند. هر کاری بچهها کردند، اطلاعات درست و درمانی در رابطه با این شهید بزرگوار و عزیز ما محمود شهبازی به دست بیاوریم، نمیشد که نمیشد. انگار قفل شده بود این حرکت، به هر دری میزدیم جور نمیشد. تا اینکه یک دفعه شهید همدانی گفتند که حالا به جای اینکه این یادواره را به اسم شهید شهبازی و شهدای لشکر 27 بگیریم با عنوان شهدای همدانی لشکر 27 بگیریم و در همدان بگیریم. باور کنید از آن لحظهای که این نیت صورت گرفت، تا آن زمانی که شورای سیاستگذاری این یادواره، تصمیم گرفتند و اجرایش کنند، در رحمت و اطلاعات به روی ما باز شده بود. یعنی آن شهید حتی حاضر نبود بعد از شهادتش هم اجازه دهد فضای برگزاری مراسمی که میخواهد برایش گرفته شود در این قالب باشد. شاهد این حرفها هم گلعلی بابایی هست و میتوانید از ایشان سوال کنید.
در مورد شخصیت شهید بزرگوار محمد شهبازی این دو تا نکته را از او بگویم به نظرم کافی است. یک آدمی که دانشجوی مهندسی است، از دانشگاه صنعتی شریف، در این عرصه میآید و میتواند در شهر و زادگاه خودش، فعالیت کند، اما وقتی توفیق نصیب راه و شامل حالش میشود، میآید در یک خطة گمنام دیگری میافتد، کارهایی در همدان میکند که در یک مطلب نمی گنجد. نمیشود با یک صحبت تمامش کرد و گفت که در همدان چکار کرده است. بعضی از کارهایی که محمود شهبازی میکند، سیره میشود، روش میشود، مرام نامه میشود در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. اینها خیلی نکات حائز اهمیتی است.
چیزی که ما امروز به آن نیاز داریم، سیره و روش شهدایی است که شهدا را دست یافتنی برای نسل امروز متصور کند. همیشه وقتی مینشینیم از شهدا حرف میزنیم، اینها را یک انسانهای فرا ملکوتی، دست نیافتنی تصور میکنیم که هر جوانی به اینها میرسد میگوید: ای بابا چه کسی به اینها میرسد و بعد دیگر هضمش برایشان سخت میشود. یعنی این آدمها روی زمین زندگی میکردند؟ خیلی نکته است که مثلا شما بصیرت سیاسی آقای محمود شهبازی را نگاه کنید. آقای ابوالحسن بنیصدر رئیس جمهور است که به همدان میآید. حالا این آقای رئیس جمهور متاسفانه بچه همدان هم هست. در آن مقطع بصیرت آقای شهبازی را ببینید؟! ضمن اینکه حواسشان به امنیت این شخصیت است، اما میگوید که حق ورود به سپاه را ایشان ندارد. چون یکی از برنامههایش این بود که به سپاه بیاید. این خیلی مهم است که شما وظیفهتان را انجام دهید اما آن بصیرت را هم نسبت به آن آدم داشته باشید.
این شهید که فکر میکنم خرداد ۶۱ شهید شدند بعد از سی و پنج سال هنوز هم که هنوز است برای کسی که خوب مسئله را درک کند و به سراغ این شهید برود، چه سر مزارش، چه رجاءً از او بخواهد این شهید هوایش را دارد. خیلی شهدا این طور هستند. اصلا میشود گفت همه شهدا این طور هستند. منتهی نیت ما شرط است. ارتباطگیری ما با این شهدا شرط است، همه اینها است ولی خیلی نکته است که شما از فرمانده تا استاد دانشگاه، همه و همه به این عرض بنده معترف هستند که ایشان دارای چه ویژگی است. برادر این شهید الان در اصفهان است. خودش را کشت تا این شهید را معرفی کند، خیلی زحمت کشید، اگر بدانید چه کارهایی که نکرد. بنیاد حفظ آثار آنجا، سپاه آنجا، ولی خود شهید نمیگذارد.
یکی از کرامات این شهید بعد از شهادتش را برایتان نقل کنم. یکی از عناصر یا از نیروهایی که برای برگزاری هر چه با شکوهتر اولین مراسم یادبود این شهید در سطح ملی می گوید که ما ستاد را راهاندازی کرده بودیم، کار خیلی سخت بود و خیلی مشکلات داشتیم. در این مراسم برگزاری شهید شهبازی یک کاری هم به من سپرده بودند که کار سختی بود. من هم یک بچه مریض احوالی داشتم که تر و خشک کردن این بچه فقط کار خانم بنده نبود. خدا این را تازه به ما داده بود و قدری مشکلات جسمی من که برگرفته از مسائل جانبازی و عوارض دوران جنگ و اینها بود و به این بچه هم متاسفانه منتقل شده بود. لذا در همین گیر و دار هم قرار بود مراسم یادواره این شهید برگزار شود و از ما هم خواسته شده بود که ما کمک کنیم.
حالا من که میخواهم این کارها را انجام دهم، یک شغلی دارم باید بر سر آن شغلم باشم و بعد بین روزش مرخصی بگیریم و بیایم و کمک کنم برای هر چه باشکوه برگزار شدن این مراسم، چون مسئولیت داشتم از قبل برنامهریزی میکردیم، بعد از ظهرهایم را وقت بگذارم، سرم خیلی شلوغ بود. موبایل تازه آمده بود. ما هم جزو آنهایی بودیم که تازه موبایل گرفته بودیم. در این گیر و دار همه برنامهها خوب داشت انجام میشد، خانم زنگ میزد میگفت بچه این طور است. میگفتم خودتان ببرید. من نمیتوانم بیایم. یک ساعت که دیگر همه کارها تمام شده بود و همه برنامهها معلوم شده بود و بنرهای اطلاعرسانی بالا رفته بود. سخنران مراسم حاج سعید قاسمی و سردار کوثری، مداح حاج سعید حدادیان.
بنرها بالا رفته بود و همه در این فضا. شهید همدانی به ایشان زنگ میزند که آقای حدادیان نمیآیند. یعنی چه که نمیآید؟ برایشان کربلا جور شده است و میخواهد کربلا برود. حالا این چه وقتی است، وقتی است که مثل الان توفیق زیارت نداریم که الان نیت کنیم سریع فرودگاه برویم و بلیط پروازی هر کدام از این هواپیماها خالی است، کافی است که شما یک ویزا بگیرید و بروید. آقای سعید حدادیان میگویند که من روزیم شده است میخواهم بروم و نمیتوانم بیایم.
در ذهنش درگیر میشود. چکار کنیم؟! اگر نیاید جلوی مردم آبرویمان میرود. الان به مردم چه بگوییم. مراسم به این بزرگی در این شهر، تهران نیست که اگر حدادیان نیست، سریع حاج منصور ارضی، نشد کس دیگر. الان باید چه کنیم؟! در این گیر و دار انقدر فکرش مشغول میشود که به رفقایش میگوید که بنشینیم یک دعای توسلی بخوانیم و اینجا از شهید و شهدا بخواهیم که درست شود ما دیگر نمیتوانیم کاری کنیم. بچهها میگویند که آقا بنرها را عوض کنیم و میگوید که الان وقت این کارها نیست و فردا مراسم است. پیش خودش همان زمانی که دعا خوانده میشود، میگوید که فردا من بالای تیریبون میروم به مردم خیر مقدم میگویم و آنجا هم میگویم که مردم ببخشید اگر برای حدادیان آمدید ایشان نمیتواند بیایید. همین الان بلند شوید و بروید که وقتتان گرفته نشود. حلال کنید بالاخره نیت ما این بود که ایشان باشد. حالا در همین حالی که دعا خوانده میشود، تلفنش هم مرتب زنگ میخورد و همش جواب میدهد، بعد میبیند که بابا این حال دعا از دستش رفت. گوشیاش را روی سکوت میزند.
مشغول حال و عبادت و به نماز مغرب میخورد، نماز مغرب را میخوانند یک دفعه به خودش میآید که چرا صدای تلفنش درنمیآید، این که این همه زنگ میخورد. یک دفعه نگاه به گوشیاش میکند که تعداد بیپاسخها را میبیند. آن زمان هم امکانات این طور نبود، تکنولوژی مثل الان نبود، خدمات این طور نبود که شماره تماس های ناموفق را ببینید، یک دفعه دلش آشوب میشود. نکند که مثلا خانوادهاش بودند و چطور بودند. موتور رفیقش را میگیرد و سریع به سمت خانه میرود.
میبیند که خانماش هم چادر سرش است و او هم مثلا چند ثانیه جلوتر از ایشان به خانه رسیده است و بچه در بغل است. زن نگاهی به همسرش میکند و میگوید که فلانی تا به حالا کجا بودید؟ میگوید ببخشید که درگیر کار شدم، میگوید چه خبر است؟ میگوید خدا پدرت را بیامرزد لااقل جواب تلفنها را نمیدهید این بابا را فرستادید به داد من برسد. آقای راوی میگوید که همین طور ماندم که من چه کسی را فرستادم. این آدم آقای راوی این اطلاعات مورد وثوق است، این گفتههایی که گفته میشود، تحقیقا به شما و خوانندگان عرض میکنم، اینها را برای تحریک احساسات نمیگوییم. راوی میگوید: من کسی را نفرستادم. شروع میکند یک ویژگیهایی از این آقا گفتن. این شکلی است و این طوری است و لباسش این شکلی است و ماشینش فلان بود. این آقای راوی متحیر. در تقویمی که در دستش بود، چندتا از عکس های شهید شهبازی هم در آن بود، وقتی همسرش داشت ویژگیهای این آدم را میداد، ناخودآگاه یاد شهید شهبازی میافتد. دستش شل میشود. تکیهاش را به چهارچوب در میدهد و تقویم از دستش میافتد. این تصاویر شهید محمود شهبازی در ورودی این خانه روی زمین پخش میشود. همسر یک نگاهی به این عکسها میکند، همین طور که داشتند با آب و تاب از آن آدم تعریف میکرد و از اخلاقیات آن آدم میگفت. میگوید که این آقا بود، همین که عکسش افتاد. یک دفعه خود این همسر که بچه در بغلش است متحیر به این عکس نگاه میکند. میبیند که زیرش نوشته شده است شهید محمود شهبازی.
بنده تحقیقا رفتم سراغ بیمارستانی که این خانم، بچهاش را آنجا برده بود. که ببینم ماجرا چیست. پرستار تایید کرد. آنهایی که این مرد را دیده بودند که این بچه را آورده است و کارهای درمانیاش را دارد انجام میدهد. خلاصه خانم حالش خراب میشود. همسرش میپرسد که ماجرا چیست، برایم تعریف کن. میگوید که هر چه به شما زنگ زدم جواب نمیدادید و نمیدانستم که باید چه کار کنم بچه داشت از دست میرفت. نمیدانستم باید چکار کنم و از خودم بیخود شده بودم. عقلم به جایی قد نمیداد و یک دفعه دیدم که زنگ خانه به صدا درآمد. گوشی آیفون را برداشتم، بله؟ گفتند که من را فلانی فرستاده است و گفتند که بچه را سریع بیاورید و دکتر ببریمش. اصلا به عقلم قد نداد که او از کجا میداند که بچة من مریض است که گفته است بچه را سریع پایین بیاورید. فقط به پایین دویدم و دیدم که ماشینی و آقایی که ما را برداشت و برد و همه کارهای بیمارستان را هم خودش انجام داد. من فیشهای قبوضی که نوشته شده بود را دیدم که پر شده بود و این شهید پول داده بود و حساب کرده بود. اصلا پذیرش بیمارستان، پرستار، اینها شاهدت میدهند. اصلا موضوع برای چند سال پیش است. بله این طوری است. خیلی از شهدای ما این طور هستند. مانده است که ما چطوری نیت کنیم و چطوری برای اینها کار کنیم، چطوری بخواهیم راه اینها را ادامه دهیم، تا ببینیم آنها چطوری دستگیری کنند.
جالب است که حاج سعید حدادیان هم آنجا میرود و روزیشان نمیشود و میگویند که بروید و فردا بیایید. آقای حدادیان هم برمیگردد. خب از مرز زمینی غرب میخواستند بروند. سریع برمیگردد و میآید و به این مراسم میرسد، بعد از اینجا دوباره به آن برنامه میرسد. خیلی نکته مهمی است.