در مورد آقای ضابط و نسبت ایشان با کار تشکیلاتی یک نکته به ذهنم میرسد. نکتهای که اگر بخواهم اسمی کلی برای آن بگذارم میگویم «شخصی کردن کار در بحث تشکیلات». این یکی از ویژگیهای مهم آقای ضابط است. ما زمانی که با یک تشکیلات کار میکنیم نسبتی با مسئول آن پیدا میکنیم. گاهی اوقات ارتباطمان با آدمها عینی است، ولی در مورد بعضی آدمها و اتفاقها، این ارتباط نسبتی شخصی است یعنی گاهی اوقات به خاطر خود آدمها با آنها کار میکنیم. شخص آقای ضابط بر سازمانی که داشتند -و بعد هم توسعه پیدا کرد- مقدم بود.
تو خودت کی هستی؟
ما در جنگ دو دسته آدم داشتیم؛ یکسری آدمهایی بودند که داوطلبانه میجنگیدند، یکسری دیگر هم آدمهایی بودند که وظیفهاشان جنگیدن بود مثل نیروهای وظیفه، سرباز و نیروهای رسمی ارتش. اگر به این دو دسته آدم نگاه کنید میبینید ارتباط مجموعههای رسمی و مجموعههای نظامی حرفهای خیلی از مواقع، ارتباط مستقیم و شخصی با آن اتفاق نیست. یعنی مثلا وقتی خاطرات یک برادر ارتشی را میخوانید میبینید که 5 -6 سال، در منطقه یا در یک سنگر بوده و اتفاقاتی را از سرگذرانده ولی ارتباطی که بچههای داوطلب با جنگ داشتند، یک ارتباط شخصی با جنگ است. آن چیزی که برای یک ارتشی ممکن است مهم باشد، این است که در کل خطوط باید حضور داشته باشند تا پدافند و آفند کنند و این مهم نیست که «من» کجای قضیه باشم. من یک مهرهام در این اتفاق، این بدنه ارتش است که پشت مرزها ایستاده و از کشور دفاع میکند. اما در نگاه بچههای بسیج این طور نیست. آنها ارتباطشان با جنگ یک ارتباط شخصی است و این ارتباط شخصی یعنی اینکه من اگر در فتح خرمشهر نبودم ولو اینکه دوست من یا گردان بغلی من توی فتح خرمشهر بوده، چیزی را حل نمیکند من شخصا باید آنجا حضور میداشتم. یا اگر یک گردان خطشکن بوده و گردان ما نبوده این برای من خسارت است برای همین شما میبینید که بچههای بسیج تلاش میکردند در نوک پیکان دفاع از مرز حضور پیدا کنند.
به تعبیری اگر بخواهم دقیقتر شوم، ارتباط نیروهای موظف با اتفاق جنگ یک ارتباط سازمانی یعنی به قاعده سازمان است ولی ارتباط بچههای داوطلب یک ارتباط کاملأ شخصی باجنگ است. برای همین وقتی پای روایت یک نیروی ارتشی قرار میگیرید (البته جمع نمیبندم و همه اینطور نیستند) مهم نیست که این نیروی ارتشی کجا به دنیا آمده، کجا درس خوانده، پای منبر چه کسی بوده و ... حتی ممکن است همه اینهارا هم داشته باشد، اما مهم این است که جمعی فلان گردان زرهی بوده است. جمعی فلان یگان در فلان جا عمل کرده است. یعنی باز هم سازمانش را روایت میکند . بعد زمانی که این آدم از قاعده سازمانی خود خارج میشود چیزی برای روایت کردن ندارد. چرا ؟ چون او یک سازمان است. سازمان هم ارتباطش را با جمع تعریف کرده است. یعنی میگوید من یک سازمانی بودهام که یک حرکتی انجام دادهام و تمام شد.
اما در چهارچوب نیروهای داوطلب، اینکه این آدم درکجا متولد شده مهم است، یعنی کاملأ ارتباطش با جنگ یک ارتباط شخصی است یعنی ما با یک آدم مواجهیم نه با یک سازمان که به قاعده آن یک ارتباط معنا پیدا میکند. کسی مثل آقای ضابط اینگونه بود. یعنی این جوری باید با ایشان ارتباط برقرار میکردید؛ ابتدا من به عنوان یک نفر یک ارتباط شخصی با آقای ضابط داشتم پس از آن بود که یک ارتباط سازمانی با سازمان ایشان برقرار میکردم.
انسان 1400 ساله
حاجی ضابط مقدم بر سازمان بود. اگر این اتفاق نیفتد یعنی اگر همین رویه را آقای ضابط در سازمان خودش پی نمیگرفت، اتفاقی میافتاد که ما الان در خیلی جاها شاهدش هستیم. در تشکیلاتهایمان هم شاهدش هستیم. یعنی آدمها مبدل به پیچ و مهره میشوند. حالا اگر یکی نبود، یک نفر دیگر میآید جایگزینش میشود. یعنی این اجزا و این سازوکار اهمیت ندارند. اما در شیوه امثال ضابطها و شهدای جنگ، آن چیزی که برای من اهمیت دارد ابتدا ابراهیم همت است، ابتدا عباس کریمی، محمدرضا دستواره است؛ پس از اوست که لشکر 27 معنا پیدا میکند.
در خیلی از چهارچوبهای تشکیلاتی امروز، این تشکیلات است که بر آدمها مستولی و ولایت دارد و مقدم است نه اینکه آدمها به تشکیلات ولایت داشته باشند. آقای ضابط همیشه برای آن آدها مقدم بوده است بر تشکیلات خود او. یعنی آقای ضابط از موسسه سیره شهدا خیلی معروفتر و مشهورتر است. خودش مقدمه بر سازمان بود.
حاج عبدالله ضابط معنای کار بچهها را و آدمهایی که با ایشان کار میکردند را در تشکیلات خودش محصور نکرده بود یعنی معنای کاری که بچههای آقای ضابط انجام میدادند خیلی فراتر از آن سازمان بود.
نوع حرکتی که با بچهها پیش میبرد این بود که معنای آدمها را از چهارچوب معانی سازمان بیرون میبرد. یعنی آنها را متصل میکرد به اینکه سنت روایتگری که مثلأ در طول 1400 سال در شیعه داریم به یک جریان 1400 ساله، یک جریانی که خیلی فراتر از یک اتوبوس و یک منطقه و یا یک سری مثلأ نقل خاطرات است مربوط میشود. این آدم حتما کار جمعی را میپذیرد و پیگیری از کار جمعی میکند اما معنای کار جمعی خودش را در چهارچوب کار سازمانی خودش محدود نمیکند.
ارتباط شخصی با آدمها
هنری که آقای ضابط برای تشکیلات داشت، این بود که ارتباط کاریاشان یک ارتباط کاملأ شخصی با آدمها بود. من هیچ وقت فراموش نمیکنم آخرین باری که بنده ایشان را دیدم یک ماه قبل شهادت ایشان بود. یک جلسه هفتگی، چهارشنبه شبها در مسجد الغدیر بود. آخرین جلسهای بود که رفتم و آنجا نشستم. بچهها میخواستند جنوب بروند. یکسری بچه ها درگیریهای تحصیلی در حوزه داشتند. ایشان میگفتند: «نگویید درس داریم فلان داریم نمیآییم. از شهدا کمک بخواهید که بیایید.» یعنی به یک تعبیری این آدم در فضای کار خودش نمیگوید اگر شما و ما این کار را که باید انجام بدهیم این منطقهای را که تحویل باید بگیریم این حرکتی را که باید انجام بدهیم این تعداد اتوبوس که هماهنگ شده است. اصلأ ایشان اینجوری بحث نمیکند. بلکه ارتباط را شخصی میکند و میگوید شما یک تکلیفی دارید، یک حرکتی باید انجام بدهید، یک نسبتی با آن آدمهایی که رفتند دارید، برای همین باید برای ادای دین به آن آدمها -که آنها هم تکلیفشان را در یک مقطعی انجام دادند- شماهم باید بروید و ادای تکلیف کنید.
روایتگری از فتنه
آیا ثمره فعالیتهای حاج عبدالله واقعأ شاگردانش هستند کسانی که در این مجموعه رفتند و یاد گرفتند و دارند کار را ادامه میدهند؟ من فکر میکنم ایشان معتقد بود و به نظرم هیچ کس کاری را که او انجام داد نتوانست انجام بدهد. مجموعه راوی دست کم بعد از این دوره تازه کاروان زیارت منطقه جنگی شد و راهیان نور معروف شد. شاید تعداد زیادی مجموعه بودند که چنین کاری را شروع کردند اصلا راهیان نور برای این دوره اخیر نیست. راهیان نور بعد از فتح خرمشهر و به دست خود بچههای رزمنده شروع شد. چند سال بعد از جنگ هم دوباره این حرکت راه افتاد. مجموعههای متعددی در روایتگری تولید شدند. راهیان نور دانشجویی و راهیان نور دانشگاه امامحسین بودند که این کار را انجام دادند. اما اتفاقی که آقای ضابط انجام دادند و باعث شد مجموعه تفحص سیره ماند و توسعه پیدا کرد، این بود که روایتگری را به گذشتهها پیوند داد. ما هزاران سال روایتگری داشتهایم. ما هرجا یک مقاومت انجام دادیم پشت سرش روایتی هم بیان کردهایم. از مقاومت در قضیه کربلا و بعد.... و دقیقأ کسانی که زیر بار این قضیه رفتند همان جریان مبلغ و اهل علم و روحانیون بودند. یعنی آقای ضابط کاری که کرد این بود که روایت جنگ را به سنت هزار ساله روایتگری شیعه متصل کرد. این مساله برای بچه طلبهها چیز عجیب و تازهای نبود . فقط موضوعش مثلأ به جای روضه امام پنجم روضه امام سیزدهم امامخمینی(ره) بود. فقط موضوع عوض شد ولی شکلش، آدمش، مخاطبش و نحوهاش همان بود. یعنی یک قدم جلوتر رفت مثل اینکه الان اگر ما میخواهیم قدم بعدی روایتگری را برداریم به تعبیر من قضیه فتنه است. باید راهیان نور فتنه راه بیندازیم. یا قدم بعدی باید در لبنان یا فلسطین باشد. سنت روایتگری همیشه بوده و برای خیلی از مجموعههای روایتگری که فقط روایت جنگ را دیده بودند انحصار درهمین سنت جنگ هشت ساله ما بود و به پس و پیش این قضیه شاید خیلی عنایتی وجود نداشت. برای همین بچهها درهمان فضای روایت نظامیگرایانه محصور میشدند. ولی مجموعه آقای ضابط از همان ابتدا سنت روایتگری جنگ ما را متصل کرد به عاشورا و متصل کرد به ظهور مهدویت.
کاری که آقای ضابط کرد این بود که قطعه تاریخی در تشکیلات خودش و در سازمان روحانیت را بازتعریف کرد و این کار بسیار مهمی بود
در مسیر رودخانه خون
من تعبیرم این است آقای ضابط ظاهر نظامی جنگ برایشان مهم بود حتی جغرافی جنگ هم برایشان مهم بود، برای همین حضور خیلی پر رنگی در جغرافی جنگ پیدا میکرد. بحث نظامیگرایانه هم برایش مهم بود. اما تفاوت آقای ضابط با خیلی از راویهای دیگر این بود که اگر میخواست بیرون از جغرافیای جنگ هشت ساله روایتگری کند، میتوانست. معطل این نبود که در اتوبوس جاده اهواز خرمشهر باشد یا در یک زمان و مکان خاص تا روایتگری کند. این هم برمیگردد به نکته قبلی یعنی آقای ضابط از همه اجزا و عناصر و اتفاقات استفاده میکرد تا زائر را برای یکی دو روز یا یکی دو ساعت هم که شده در این مسیر تاریخ که مثل یک رودخانه در جریان است، قرار دهد. ما پس از پیامبر که میان مسجدالحرام و مسجدالاقصی را رفت، یک بار دیگر هم باید این مسیر را حرکت کنیم ولی با پای پیاده نه به پای اعجاز! شاید هزار سال طول بکشد اما وقتی طی شد ما میگوییم مسیر حقیقی عالم را رفتیم. همانطور که شهید آوینی میگوید داستان حقیقی عالم اینجاست. یا اشاره میکند به بچههای والفجر 7 و میگوید این آدمها در این نخلستانها، تاریخ حقیقی عالم را میسازند. بین این دو مسجد ما یک خط خون داریم که یک زمان مثلا پشت کانال زوجی شلمچه است، زمانی درگودال قتلگاه است، زمانی کنار چاههای بدر است و یک زمان به تعبیری در خیابان اشرفی اصفهانی یا نه در زیر پل کالج.
آقای ضابط به عنوان یک روحانی این خط خون را متوجه بود. او از این عناصر و از این خاک و از این جغرافیا از هر چه به دستش میرسید- در منطقه جنگ پررنگتر و پرتعدادتر و در شهر کمتر و کمرنگتر از اینها استفاده میکرد.
جذبه مغناطیسی
بعضی ها فکر میکنند که به روایت جنگ از مقوله احساس و بعد خیال صرف نگاه کنند. اما خیلی از آدمهای جنگ نه آدمهایی بودند که اهل خیال باشند و نه آدمهایی بودند که خیلی استدلال کنند.
آقای ضابط فرقشان با دوستان دیگر راوی این بود که خیلی خودشان را گرفتار اینکه حالا جملهبندی بحثهایشان چه طوری باشد یا از لحاظ زبانی، به چه نحو باشد، نبودند. او با استفاده از مغناطیس و جذبه، میتوانست ذوق آدمها را به حرکت اندازد. فکر میکنم الان هم اگر بخواهیم حرکتی انجام دهیم در مبانی معرفتی کار تشکیلاتی یا کار جمعی یا کار فرهنگیمان باید متوجه باشیم که آدمها علاوه بر احساس، ذوق و جذبی هم دارند
آقای ضابط خودش جذبهای داشت که علاوه بر ذوق خود طرف، با وجود او هم درگیر میشد.