به گزارش حلقه وصل، بعد از ظهر یک روز تابستان بود. خوابیده بودم. با صدای در از خواب پریدم، در را که باز کردم جهان با عجله وارد خانه شد. با خوشحالی کارت مرخصی چند ساعته اش را که بعداً فهمیدم امضای اصغر وصالی پایینش بود نشانم داد و گفت من از فرمانده مان مرخصی گرفتم که بیایم وسایلم را بردارم. لطفا ساکم را همین الان آماده کن. با تعجب پرسیدم کجا؟ خندید و گفت دارم می روم کردستان.
مثل دوران سربازی نامه نمی نوشت. گاهی زنگ می زد به بقال سرکوچه و من با عجله میرفتم و صحبت میکردم. آخرین بار که زنگ زد خیلی خوشحال شدم و قربان صدقه اش رفتم. گفتم تو جوانی باید به فکر آینده باشی. کی می آیی؟ می خوام برات زن بگیرم. خندید و گفت اصلا حرفشو نزن. خودت را هم با این حرفها دلخوش نکن. من اهل زن گرفتن نیستم. قبل ۲۳ سالگی شهید میشوم. از حال و هوای آنجا که پرسیدم جواب داد خیلی دعا کنید، اینجا کار ما خیلی سخت است. با موزاییک سر بچه ها را میبرند.
بیمارستانها را خراب میکنند و سرم مجروحان را درمیآورند و آنها را میکشند. دلم هری ریخت پایین. سرم داغ شد. گفتم پسر، من نمیخوام تو شهید شی. حالا کی می آی؟ پرسیدم برای عروسی داداشت که بعد از ماه رمضان هست می رسی؟ گفت ده پانزده روز دیگه میاد و برای عروسی می رسد ولی با برادرش که صحبت کرده بود، گفته بود اینجا رفیق هایم را تکه تکه کردند، ما برگشتی نداریم و من دیگر بعید است بیایم.
قبل از رفتنش به کردستان پیگیر رفتن به آمریکا بود. وقتی که به کردستان رفت ویزایش آمد. پای تلفن بهش گفتم که ویزایش آمده. خیلی جدی گفت کی میخواد بره خارج؟ من همینجا میمونم. با تاکید گفتم می مانم و راست هم گفت. جهان ماند برای همیشه. ده روز مانده به تولد بیست و سه سالگی اش. همان طور که گفته بود ماندگار شد. توی یکی از کوه های اطراف پاوه، به عنوان یکی از دستمال سرخ ها.
آنچه خواندید، روایت مادر شهید جهانگیر جعفرزاده از آخرین دیدار و تماس با فرزند شهیدش است که در کتاب جهان ماند و از سوی انتشارات روایت فتح منتشر شده.