حلقه وصل: خانطومان دیگر برای ایرانیها جای آشنایی است، جایی در سوریه که خیلی از شهدای مدافع حرم را در همین مکان از دست دادیم. ۲۱ دیماه سال ۹۴ و خاطره آن روز از ذهن هیچیک از رزمندگان یگانویژه فاتحین، پاکشدنی نیست. برنامهریزی برای اجرای عملیات آغاز شده بود، پس از روزها زندگی نیروها در کنار هم حالا باید بچهها خودشان را در میدان رزم میآزمودند، تمام این مدت چه خاطرات نابی که از هم به یادگار نداشتند، چقدر خندیده بودند، چقدر بین دعاها و مناجاتهایشان گریه کرده بودند، چه روزهای شیرین و سختی را پشتسر گذاشتند، هرچه بیشتر همدیگر را میشناختند دور شدن از هم برایشان سخت میشد، این خاصیت جبهه بود که در اوج سختی و جنگ دلهایشان را بههم نزدیک کرده بود.
آن روز همه برای اجرای عملیات آماده شدند، هدف اصلی عملیات، برهمزدن برنامهریزی دشمن بود، نیروها میخواستند حدود چند ساعت دشمن را معطل کنند، قرار بود دامی برای دشمن پهن شود تا نیروها در جبههای دیگر دشمن را به زانو درآورند. «حسین امیدواری» و «علیرضا مرادی» دو شهیدی بودند که پس از تصرف منطقه مورد نظر به شهادت رسیدند، همهچیز خوب پیش میرفت اما بهیکباره ورق برگشت.
همه ۲۸۰ نیرویی که به عملیات رفتند ۱۱ ساعت با دشمن درگیر شدند. در عرض دو ساعت، ۹ شهید دیگر به آمار شهدا اضافه شد. مجموعا در این عملیات ۱۳ تن از نیروهای یگانویژه فاتحین تهران به جمع شهدای مدافع حرم پیوستند تا نام خانطومان برای همیشه به نام شهدای مدافعحرم ثبت شود.
منطقه خانطومان چند ماه بعد یعنی اردیبهشتماه ۹۵ بار دیگر شاهد شهادت شهدای دیگری از مدافعان حرم مازندرانی لشکر ۲۵کربلا بود. پیکر تعدادی از شهدا همچون مرتضی کریمی، محمد اینانلو، مصطفی چگینی و عباس آسمیه در منطقه ماند و پیکر باقی شهدا در همان مقطع و در ماههای بعد به کشور بازگشت. عملیات ۲۱ دیماه نیروهای فاتحین، دروازه پیروزیهای بعدی نیروهای مقاومت در آزادی دو شهر شیعهنشین نبل و الزهرا بود؛ چنانچه فرمانده این عملیات معتقد است؛ عملیات نیروهای فاتحین، عملیاتی ایذایی جهت منحرفکردن دشمن از منطقهای بود که پس از آن به دست نیروهای جبهه مقاومت آزاد شد.
به بهانه این روز، به سراغ خانواده شهدای خانطومان و دوستان شهدا رفتیم تا برایمان از آن اتفاق و همچنین سردار شهید حاجقاسم سلیمانی بگویند.
برای دوستانم که مظلومانه رفتند...
سیدامیر بنایی، جانباز مدافعحرم است، کسی که دوستانش را در خانطومان از دست داد و خودش هم مجروح شد، او درباره آن اتفاق و دوستیاش با این شهدا میگوید: تو منطقه عملیاتی اونجا پست من و مرتضی یکی بود. با هم پست میدادیم از ۶ صبح تا ۸ صبح، وقتی من خواب بودم تنهایی میرفت، من نمیرفتم. من رو صدا میکرد و من بلند نمیشدم. من و مرتضی زیاد باهم حرف میزدیم.
مرتضی میگفت یه عکس شهدایی بگیر، میگفت اینجا خیلی هوای همدیگه رو داشته باشیم، معلوم نیست بعدا کی باشه! تو هیات اونجا بودیم از گریههای مرتضی گریهمون میگرفت تا اینکه دو شب قبل عملیات داشتم با مامانم حرف میزدم، گوشی رو گرفت به مامانم گفت حاجخانم سیدامیر رو برمیگردونیم نگران نباش و حتی دم خط نمیگذاشت بروم جلو که باهاش درگیر شدم گفتم من اگر قرار بود جلو نیام همون تهران میموندم؛ اومدم اینجا به درد بخورم اون دنیا بتونم جواب حضرت زینب(س) را بدهم.
مرتضی همیشه میگفت اولین شهید مدافع حرم تیپ من هستم، بعد میگفت دوست دارم مثل علیاکبر امام حسین(ع) اربا اربا بشم، که شد. همه جذب مرتضی میشدن چون خیلی خوشمشرب و خوشبرخورد و بامرام بود. اسمش رو ابوحنانه گذاشته بود. دختر بزرگش حنانه ۱۰ سالش بود. مرتضی به من گفت وصیت کردم کنار شهدای گمنام تیپ دفنم کنن، یه شال هم به من داد و گفت اگر پیکرم برگشت بگذار توی تابوتم تا تهران بیاید.»
آشنایی من و شهید مجید قربانخانی و دوستی و جداییمان به یک هفته نرسید. اما کل یک هفته پر از خاطره و حرف است. تا خالکوبی روی دستش را دیدم و گفتم تو شهید نمیشی. داشتیم میرفتیم تو خط یه دستبند سبز از دستش درآورد به من داد. گفتم چیه؟ گفت لازمت میشه. گفتم برو تو شهید نمیشی. گفت حالا دستت باشه؛ و گرفتم.
شهید علیرضا مرادی، مسئول کارهای نیروی انسانی بود، خیلی با معرفت و با کلاس و مردمدار بود. بچه محل مرتضی کریمی تو یافتآباد_شهرک ولیعصر بود. رفاقت من و علیرضا از فرودگاه پا گرفت. گوشیم رو گرفتند و نمیگذاشتند ببرم. علیرضا گرفت و گفت میام برات میارم، نگران نباش. آخرش هم برایم آورد.
شهید مهدی حیدری هم یک شب گفت بیا اتاقمان روضه بخوان. بعد روضه گفتم مهدی چندتا بچهداری؟ گفت یک پسر دارم. بعد گفتم فدای خانم رقیه. زد زیر گریه، از اتاق رفتم بیرون رفتم دنبالش دیدم پشت دیوار دارد سر میکوبد و میگوید رقیه خانم زن و بچهام را دست تو سپردم.
شهید امیرعلی محمدیان خیلی چاق و تپل بود. تخمه و آدامس خیلی دوست داشت. یک مرتبه بهش گفتم امیرعلی تو شهید بشی ما بیچارهایم، کسی نمیتونه تو را بلند کنه؛ مجروحم بشی تلف میشی ؛ خندید... شهید علیآقا عبداللهی را تو حرم حضرت زینب(س) دیدم، بهش گفتم علی اینجا کجا تو کجا... خندید و گفت میخوام برم همونجا... شب عملیات دوباره دیدمش گفتم علی ما داریم میریم تو خط که بریم... گفت اول من میرم تو هستی؛ محل هنوز به تو نیاز داره... علی بچهمحلمون بود؛ دوتا کوچه باهم فاصله داشتیم.
شهدایی که دیگر نمیخواستند برگردند
قاسم یکدلهپور، جانباز مدافع حرم کسی که خودش در سوریه حضور داشته است از شهدای مــــظلوم خــــانطومان میگوید: «چندروز مانده به عملیات با بچهها نشسته بودیم و فیلم میگرفتیم و موقعی که با شهید امیدواری صحبت شد او گفت خواب دیدم شب بود و در تاریکی همه بچههای گروهان را به صف کردند و یک خانم دردانه سهساله آمد و دست یک سری از بچهها را گرفت و یک متر از صف بیرون آورد و گفت شماهایید که شهید میشوید.
از او پرسیدیم آنها چهکسانی بودند؟ میگفت تاریک بود ندیدم، ولی خودم را دیدم، اما از نوع برخوردش معلوم بود که میدانست و بیشتر پیش بچههایی میرفت که شهید شدند. وقتی عملیات خانطومان شد لحظهای حسین امیدواری را دیدم و گفتم این عملیات که تمام شود به ایران برمیگردیم، چطور است؟ با لبخند گفت مگر دیگر میخواهیم برگردیم؟ او در همان درگیری اول شهید شد. وقتی بعد از مصطفی حسینی، مجید را زدند، آمدیم به او قرص بدهیم تا دردش کمتر شود، اما دیدیم آن لحظه بیهوش شد و قرص از دهانش بیرون آمد و آب را نخورد، فهمیدیم مجید باید با لب تشنه شهید شود. شهید مرتضی کریمی، محاسن بلندی داشت و بچهها به شوخی میگفتند محاسنت را کوتاه کن و او دست میکشید و میگفت این محاسن، محاسن خوب و قشنگی بشود. او عاشق حضرت علیاکبر(ع) بود و از خدا خواسته بود اگر توفیق شهادت پیدا کرد مانند او اربا اربا شود و به آرزویش هم رسید. در عملیات خانطومان که فرمانده گروهان بود دیدم چهرهاش نورانی شده و در حالت محاصرهای که پیدا کردیم بینمان فاصله افتاده بود و با خود گفتم چرا مرتضی به ما نمیرسد چند دقیقه بعد جوابم را گرفتم و وقتی بهخاطر شرایط مجروحیت، اول به عقب برگشتم پیکر مقدسی را دیدم که افتاده، پرسیدم کیست؟ گفتند مرتضی کریمی همان کسی که دوست داشت اربا اربا شود. نگاهش کردم و دیدم سر ندارد، دست ندارد، پا ندارد. وقتی روی تپه را نگاه کردیم از سه طرف روی بچهها آتش میریختند و هر طرف بچهها شهید روی زمین افتاده بودند. شرایط خیلی سخت و جنگ تنبهتن شده بود و چهره تکفیریها را با فاصله ۱۵-۱۰ متری میدیدیم. گفتم خدایا چه کنم؟ آنجا فهمیدم باید توسلمان را بیشتر کنیم، وقتی با صدای بلند نام امیرالمومنین(ع)، حضرت زهرا(س)، حضرت زینب(س)، امام حسین(ع) و حضرت ابالفضل(ع) را میآوردیم، میدیدیم آتش روی ما کم میشود. یکی دوتا از بچهها که عقبتر بودند دیدند وقتی اسم ائمه را میبردیم سلاح از دست یکی دو تکفیری افتاد و دیدیم اسم ائمه چه عظمتی دارد.»
مادر شهید مجید قربانخانی: مسئولان دیگر حرفی از مذاکره نزنند
شهید «مجید قربانخانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تکپسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه»، خواهر کوچک مجید میگوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم عطیه، نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد. ما هم بهخاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم بهشوخی میگفت عطیه تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد. آخرش هم کلاس اول را نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بهشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعا خجالت میکشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از حفظ میگرفت.»
مجید قهوهخانه داشت. برای قهوهخانهاش هم همیشه نان بربری میگرفت تا «مجید بربری» لقب بامزهای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم کنار نانوایی میایستاد و برای کسانی که میدانست وضعیت مناسبی ندارند، نان میخرید و به دستشان میرساند. قهوهخانهای که به گفته پدر مجید، تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفتوآمد داشتند که حالا خیلیهایشان هم شهید شدند یکی از دوستان مجید که بعدها همرزمش شد در این قهوهخانه رفتوآمد داشت. یکشب مجید را هیات خودشان میبرد که اتفاقا خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا درمورد مدافعان حرم و ناامنیهای سوریه و حرم حضرت زینب(س) میخواند و مجید آنقدر سینه میزند و گریه میکند که حالش بد میشود. وقتی بالای سرش میروند، میگویدمگر من مردهام که حرم حضرت زینب(س) درخطر باشد. من هر طور شده میروم. از همان شب تصمیم میگیرد که برود. مجید روزهای آخر در جواب تمام سوالهای مادر تکرار میکند که نمیرود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمیخورد. حتی میترسد که لباسهایش را بشوید روزهای آخر از کنارش تکان نمیخوردم. میترسیدم ناغافل برود. مجید هم وانمود میکرد که نمیرود. لباسهایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه میآوردم و درمیرفتم. چند روزی بود که در لگن آب، خیس خورده بودند. فکر میکردم اگر بشویم میرود. پنجشنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمیرود. من در این چند سال زندگی یکبار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام میداد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباسهایش نیست. فهمیدم همهچیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب(س) میگویم مجید خیلی به من وابسته بود، طوری که هیچوقت جدا نمیشد. شما با مجید چه کردید که آنقدر ساده دل کَند؟ یکی از دوستان مجید برایش عکسی میفرستد که در آن یک رزمنده کولهپشتی دارد و پیشانی مادرش را میبوسد. میگفت مجید مدام غصه میخورد که من این کار را انجام ندادهام. همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شکل است. رابطه ما مادر و فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میکرد. ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم. آنقدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم خانهمان جمع میشدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند تا اینکه اگر کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا چهار صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافتآباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم. این کار تا هفت روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت، بیقرار بودم. یکی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده و حسابی حالش خراب شده بود. او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمیآمد. آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است ولی باور نمیکردم. هنوز هم که هنوز است ساعت دو سه نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میکنم و میگویم همیشه این موقع میآید. تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا پنج صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! یادم میآید که وقتی پیکر مجید بعد از چند سال میخواست بیاید، خیلی دوست داشتم که سردار سلیمانی به مراسم بیایند، از همهجا پیگیری کردم تا اینکه بالاخره گفتند، نمیشود که ایشان بیایند، به معراج شهدا رفتیم و بعد از برگشت بود که گوشیام زنگ خورد و دختر سردار سلیمانی گفتند با پدرم صحبت کنید. باور نمیکردم، اما گفتند که من فردا میهمان مجید هستم، همین حرف برایم ارزش داشت و از ایشان تشکر کردم و گفتم میدانم که سرشان شلوغ است، حتی اگر نیایند هم کارشان برایم ارزش دارد، اما آمدند و درکنار ما بودند، یادم میآید که آن روز به سردار شهید سلیمانی گفتم، پسرم پیکرش اربا اربا شده است، سرش را از تنش جدا کرده و قطعهقطعهاش کردهاند و بعد هم آتشش زدهاند، الان که این اتفاق برای خود حاجقاسم افتاده است، ناراحتم که چرا این کار را کردهام، کاش چیزی نمیگفتم.مجید من غیرتی بود، خیلی زیاد. او با شنیدن اتفاقی که در سوریه افتاد به آنجا رفت و بعد هم شهید شد، میدانم اگر الان زنده بود و این روزها را میدید، نمیتوانست بیتفاوت باشد، شما ببینید که مردم عادی بعد از شنیدن خبر شهادت سردار چه حالی دارند، وای به حال کسانی که با ایشان همرزم بودند و بهقولی سرباز ایشان بودند. پسرم هم اگر امروز زنده بود، حتما برای انتقام خون این شهید بزرگوار همه کار انجام میداد. این روزها از خدا میخواهم، که به خاطر خون شهدای مدافع حرم هم که شده، نابودی اسرائیل و آمریکا را ببینیم، این شهدا خیلی مظلومانه جنگیدند و شهید شدند. بهعنوان یک مادر شهید دلم میخواهد همه مسئولان همت داشته باشند و برای این نابودیها گام بردارند و دیگر حرفی از مذاکره و گفتوگو با آمریکا نشنویم.
* برادر شهید مرتضی کریمی: امید مرتضی حاجقاسم بود
برادرم در سه کشور ماموریت داشت، یمن، سوریه و عراق. او سپاهی بود و ۱۳ سال در سپاه خدمت کرد، از ۱۹سالگی به سپاه رفت. البته چون نیروی مخصوص بود، برای عملیات برونمرزی نباید میرفت، اما خودش آنقدر اصرار کرد تا بالاخره توانست موافقت برای این سفرها را بگیرد. مرتضی متولد ۱۳۶۰ بود و دو دختر دارد که عاشقانه دوستشان داشت.من خودم در چند سفر با او بودم، ایشان جانشین گردان امام حسن مجتبی(ع) در سوریه بود، در چند عملیات همین گردان توانست تلفات زیادی را به داعشیها وارد کند، برای همین آوازه او در سوریه پیچید و به گوش حاجقاسم میرسد، بالاخره ایشان میآید و میپرسد که مرتضی کریمی چهکسی است؟ مرتضی هم که آدم شوخطبعی بود آنوقت درحال شوخی با بچهها بود، او را معرفی میکنند و میگویند مرتضی همانی است که درحال شوخی با بچهها است. وقتی با سردار روبهرو شد، اول خیلی تعجب کرد و بعد هم از سردار سلیمانی خواست تا برای شهادتش دعا کند، اما سردار در جوابش گفت شهادت جای خود اما الان وقتی است که ما به امثال تو نیاز داریم. اما مرتضی باز هم تاکید کرد حاجقاسم، من این دفعه برای گرفتن شهادت آمدهام. در همان عملیات بعدی و در خانطومان شهید شد.عملیات لو میرود، ساعت چهار یا پنج صبح مرتضی برای تحویل گرفتن پستش میآید. یک نکتهای که بچههای مدافع حرم رعایت میکنند این است که اسمشان را روی همه لباسها و کفشهایشان حک میکنند که اگر هرجا اتفاقی برایشان افتاد و لباسی از آنها باقی ماند، بدانند که شهید شدهاند. مرتضی زیارت عاشورا میخواند و آماده برای عملیات میشود، تقریبا ساعت ۱۰ صبح چند نفر از بچهها شهید میشوند و مرتضی متوجه میشود که آنها از عملیاتشان خبر داشتهاند، نزدیک ظهر چند نفر دیگر شهید میشوند، یک ماشین میآید که پیکر شهدا و مجروحان را منتقل کند، اما یک تکتیرانداز، راننده را میزند و مرتضی پشت ماشین مینشیند تا کار را تمام کند، دستش تیر میخورد و با همان یک دست چند نفر از بچهها را سوار ماشین میکند، اما یک موشک حرارتی به سمت ماشین شلیک شده و شهید میشود. پیکر چند نفرشان آمده است. از پیکرهایی که در ماشین بودند، فقط یک پیکر برگشت، اما مرتضی هنوز برنگشته است. فکر میکنم اگر مرتضی زنده بود و این روزها را میدید، حتما برایش رفتن حاجقاسم سخت بود و یک تنه برای انتقام میرفت، او خیلی روی دوستانش حساس بود، حتی یکبار که یکی از دوستانش شهید شده بود، او انتقام دوستش را از داعشیها گرفت.حاجقاسم که دیگر فرماندهشان بود و آنها همه امیدشان حاجقاسم بود.