به گزارش حلقه وصل، نویسنده کتاب «صدِ روسی» در یادداشتی نوشت:
به بهانه انتشار جدیدترین کتابم یعنی «صد روسی» میخواهم سری به حواشی نگارش و تدوین این کتاب بزنم و برایتان چیزهایی تعریف کنم که تا به حال در هیچ کجا نگفتهام!
«صد روسی» کتابی ۱۱۲صفحهای و جمع و جور است که در آن، سعی داشتم خاطراتی از برادر بزرگوار، جانباز عبدالعلی یزدانیار را منعکس کنم؛ خاطراتی که در ذهن او بیشتر از بقیه جا گرفته بود و انگار با تعریف آنها و اشتراکگذاریشان با مخاطبان، مثل باری سنگین از روی دوشش پایین آمد.
یش از دو سال از رونمایی کتاب «حاجی فیروز» (خاطراتی از جانباز، حاج فیروز احمدی) میگذرد. همان روز بود که مردی رعنا با پاهایی که از شدت جراحت میلنگید، من را به داخل اتومبیلش بُرد و سر صحبت را باز کرد. مایل بود خاطراتش را برایم بگوید تا کتاب شود. در گیر و دار تبلیغ و فروش «حاجی فیروز» بودم و هر چند روز، دوستان رسانهای مقدمات گفتوگو یا گزارشی درباره این کتاب را فراهم میکردند. یک روز باید با دوربین صدا و سیما به نانوایی حاج فیروز میرفتم و روز دیگر در دفتر فلان روزنامه، با انواع مسائل ریز و درشت، سوالپیچ میشدم... گفتههای مرد رعنای سفیدپوش در اتومبیل تیبای سفیدرنگ را احساساتی زودگذر دانستم و خیال کردم همین که پایش به خانه برسد و حاج خانم لیست خرید روزانه را به دستش بدهد و بچهها خرده فرمایشاتشان را بگویند، عاشقی یادش میرود!
هنوز مدت زیادی از آن صبح جمعه و دیدار ماشینی نگذشته بود که تلفن محل کارم زنگ زد. برادر یزدانیار خودش را معرفی کرد و اصرار داشت وقتی برای گفتوگوی حضوری تنظیم کنیم. نوشتن چند کتاب دیگر برای شهدا، رزمندگان و جانبازان در دست داشتم، اما انرژی این مرد با آن لهجه اصیل تهرانی اش را نمیشد نادیده گرفت. جلسات هماهنگی شکل گرفت و توافقات اولیه انجام شد. جناب یزدانیار به خاطر دردهایی که از جراحات جنگ داشت، شبها بیخواب میشد و چه فرصتی بهتر از دل شب برای یادآوری خاطرات؟ قرار بر این شد که خاطراتش را بنویسد و پس از نوشتن هر خاطره، آنها را برای تدوین به دست من برساند. دستخطش بد نبود، اما مدتی طول کشید تا به آن عادت کردم؛ طوری که گاهی جملاتی را که خودش نوشته بود و نمیتوانست بخواند، برایش میخواندم!
خاطرات مکتوب را میخواندم و آن را در قالب جملاتی جدید، مینوشتم. سعی داشتم لحن راوی در بین جملات باقی بماند. بعد از نوشتن هر خاطره، سوالات زیادی در ذهنم شکل میگرفت که پاسخهایش را در دیدار بعدی میپرسیدم و میگرفتم. به همین منوال بود که گام به گام پیش رفتیم و ستونهای «صد روسی» زده شد. تک تک جملات کتاب، بارها توسط من و راوی خوانده شد و حتی آنها را به چندین نفر از دوستانی که دستی بر آتش نویسندگی و کتاب در حوزه دفاع مقدس داشتند، دادیم تا نظراتشان را قبل از چاپ کتاب بدانیم و کاستیهایمان را جبران کنیم.در این میان، سخت ترین بخش کار، دورخوانی کتاب با یکی از فرماندهان یگانِ راوی در دوران جنگ بود. فرمانده ای پرشور که هنوز هم در همان حال و هوا سیر میکرد و اطلاعات و حافظهاش از آن روزها اعجاببرانگیز بود. اختلاف نظرهای راوی با فرمانده خود در برخی حوادث و تاریخها اگر چه آموختههای ارزشمندی برای من داشت اما به شدت خسته ام کرد. باید در نقش میانجی، جملات را به نحوی بازنویسی میکردم که هم نظر راوی تامین شود و هم فرماندهای که به دقت و نکته سنجیاش ایمان داشتم، ناراضی نباشد. هر ویراست از کتاب که آماده میشد، راوی پرینتی از آن میخواست و غیر ممکن بود نکته جدیدی را به آن اضافه نکند.
فیپای کتابخانه ملی آمده بود و باید نسخه نهایی شده کتاب را برای صدور مجوز به اداره فرهنگ و ارشاد میفرستادیم. هرگونه حذف و اضافه در این مرحله، غیر قانونی بود و در عین حال، باید نظر راوی نیز جلب میشد. در این میان، حال والدین دو شهید شاخصی که در «صد روسی» نامشان را برده بودیم هم وخیم گزارش شده بود و تصمیم داشتیم، قبل از رحلتشان، ذکر و عکس پسرانشان را در کتاب ببینند. هماهنگی همه این اتفاقات را بگذارید کنار تعامل با ناشری که دهها کیلومتر با من فاصله داشت و گفتوگوهایمان محدود میشد به اوقات اندکی که به مدد فیلترشکن، میتوانست شبکههای اجتماعی اش را رو به راه کند!
با همه این سختیها «صد روسی» همین چند روز پیش متولد شد و حالا باید پا به پای آن تا سالها بروم اما شاید هیچکدام از مخاطبانش از رنجی که برای تدوین این کتاب جمع و جور کشیدم، باخبر نباشد و نشود...
* میثم رشیدی مهرآبادی / روزنامه اصفهان زیبا